۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

moving on

1- ده بیست سال پیش من جدی کتاب خوندن رو با کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو شروع کردم. هیچ وقت ولی به طور جدید به هیچ کدوم  از نشونه هایی که می گفت روند زندگی ات رو عوض می کنن اعتقاد نداشتم. امروز ولی یک نشونه دیدم که دلم می خواد خیلی جدی اش بگیرم. نشونه ای برای رها کردن گذشته ها و به جلو نگاه کردن.نشونه رو دیدم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی بگیرمش. نیاز دارم که جدی بگیرمش. پیش به سوی آینده. 

2- شهرها هم مثل سریال ها و کتاب ها هستن. همونطور که به کتابها پنجاه صفحه و به سریال ها دو قسمت وقت می دی تا تصمیم بگیری دوستشون داری یا نه، به شهرها هم باید چند ماهی فرصت بدی تا عاشقت کنن. این چند روز دوباره آسمون و ابرهای سفیدی که عاشقشون بودم رو پیدا کردم. فقط می مونه نقره ای روی اقیانوس که خوب فعلاها مقدر نیست. ولی حسم مثل لحظه پیدا کردن یک دوست گمشده پر از شادی است. حس "دل من می خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه"

3- نقل به مضمون به قول آ.، تو تابستون کانادا زمستون رویای دوری است و برعکس. نمی خوام باور کنم که دوباره اون روزهای سرد برمی گردن. ولی حالا می دونم که به امید چه روزهایی می شه اون زمستون رو تحمل کرد. 


این پست رو یک جایی بین نهار و چای بعد از ظهر، در حالیکه قرار بود مشق بخونم ولی طبق معمول وب گردی می کنم، نوشتم. فکر می کنم مقاومت فایده نداره. دستهام رو بردم بالا و تسلیم روزگارم. 


۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

یخ شکن

شکستن یخ فضا، به خصوص وقتی کسی رو برای اولین بار ملاقات می کنی و زمان خیلی کمی داری بری اینکه اون یخ اولیه بشکنه و برید سر اصل مطلب خیلی مهمه. واسه آدم های برونگرا کار راحت تری است و تقریبا هر کسی روش خودشو داره. آدم های درون گرا، براساس تجربه من، کمتر تن می دن به موقعیت اینچنینی. واسه همین باز کردن سر صحبت با آدم های غریبه واسشون کار سخت تری است. 
القصه، با یک خانمی یک قرار کاری داشتم. قرار کاری که نه، قرار مصاحبه. یعنی اون قرار بود اون من رو برای یک کاری که درخواست داده بودم مصاحبه کنم. موقعیت هم یک جوری بود که اگه از من خوشش می اومد ممکن بود تو همون جلسه کار رو  شروع کنیم. خوب این انگیزه برای زود شکستن یخ بینمون. البته خودش هم خیلی آدم گرم و اجتماعی ای است و تو همون مکالمات تلفنی، ایمیلی و اس ام اسی اولیه من کلی حس راحتی کرده بودم باهاش. حالا روزی که قرار گذاشته بودیم تو یک کافی شاپ همدیگه رو نمی شناختیم. به طنز بهم گفت من یک دختر زشت چاقم با موهای بدشکل که یک پیراهن قهوه ای پوشیدم. سوتی داده بود بنده خدا. قیافه اش لحظه ای که من رو دید و دید که چاقم و من که حدس می زدم قیافه اش اینجوری بشه و سعی می کردم نخندم. سوتی با مزه  ای بود. از این سوتی ها که مدت ها باید بره بشینه برای دوستاش تعریف کنه.


۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

به افتخار خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم.

1- تو کانادا نسبت به نیوزیلند صدا تو محیط عمومی خیلی کمتره. یادمه که یک زمانی تو آکلند وقتی بعد از یکی دو روز تعطیلی که تو خونه مونده بودم و دلم برای اون لهجه خاص کیوی ها تنگ می شد، می رفتم کتابخونه عمومی. اون زمان پنج دقیقه ای خونه مون بود. یادمه که همیشه یک برنامه یا حراجی چیزی بود که درموردش تو میکروفون حرف می زدن. تو کتابخونه شهر فعلی ام واقعا صدا از دیوار در می آد از آدمیزاد نه. یا مثلا تو مرکز خریدها همیشه موسیقی یا حداقل رادیو روی کانال ZM پخش می شد و درنتیجه همیشه آهنگ های روز رو می شناختی. رستوران ها، حتی تو سرویس بهداشتی شون، موسیقی داشتن. از همه صداها بیشتر چیزی که جاش خالیه وقتی است که تو یک فروشگاه بزرگ* خرید می کنی. جای خالی صدای خانمه پشت بلندگوتو Farmers یا Warehouse **خالیه که لیست موارد حراج شده رو با هیجان می گفت و آخرش هم با همون لهجه خاص نیوزیلندی می گفت "آره، این همونی است که کیوی ها می خوان." **

2- برای کار کردن طبق معمول یک موسیقی می گذارم تو گوشم بخونه. امروز نوبت مرضیه است. یادم می آد که از آخرین باری که این آلبوم رو گوش کردم چهار سال می گذره. "بهارم، دخترم، از جای برخیز. شکرخندی بزن، شوری بیامیز". دیگه اینقدر ازش گذشته که این صدا و این آهنگ نمی تونه بالا و پایینم کنه. فقط خیلی آروم، بدون درد و خونریزی، همون تصویرها می آن بالا و جلوی چشمم رژه می رن. ولی دیگه نه درد دارن، نه هیجان. یک حس آروم و بی آزار نوستالژی به آرومی یک نسیم می آد و می ره. همین. نفس راحتی می کشم. این یعنی یک روزی هم خواهد شد که اینقدر نترسم که نکنه یک جایی، بی هوا، اون آهنگ هایی که اینقدر ازشون می ترسم رو بشنوم. نترسم از اینکه قالب تهی کنم اگه شنیدمشون. می فهمم که شاید یک روزی بشه که بشینم پای کامپیوترم و خیلی معمولی اون آهنگ ها رو دوباره گوش کنم. ممکنه یک روزی باشه که اینقدر درد نداشته باشن. خیلی آروم بشه باهاشون یک آه کشید یا یک لبخند زد و برگشت به مشق نوشتن. ترسم رفته. بزرگ ترس چند ماه اخیرم رفته. به احترام خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم. 


3- بیشتر از عطر، صدا برای من خاطره انگیزه و خوراک نوستالژی . موسیقی حتی. 



*: department store
**: "This is what Kiwis want" 

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شوخی روزگار

نیمچه رئیس سابقم تو آکلند، امروز تو فیس بوک نوشته که امروز روز سرد زمستانی ای است. شش درجه سانتیگراد که احساسش سه درجه سانتیگراد است. براش نوشتم دعوتت می کنم بیای کانادا. ولی فکر کردن بهش شبیه شوخی می مونه. زندگی کلا شبیه شوخی می مونه. یک شوخی بزرگ. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

دوست

من رو جون به جونم کنی رفیق بازم. این جمله رو کوچیک که بودم هم مامانم می گفت. هنوز هم همون آدمی هستم که بودم. هنوز هم زیباترین جای دنیا، بهترین غذای دنیا، هیجان انگیزترین کار دنیا بدون دوست  بهم نمی چسبه.
 یک روزهایی هم مثل امروز می شه که رنگ دنیا عوض می شه. یکهو فاصله ات با دو تا و نصفی از دوست ترین ها بعد ا ز این همه وقت اینقدر کم می شه که تو یک هوا نفس می کشید. 
مریم و ارس و آوش عزیز، خوشحالم که دوباره نزدیکیم. حالا نه به اندازه یک کوچه تو صراف های جنوبی. اندازه دو تا و نصفی اتوبان. ولی همین که فاصله اینقد راست که آدم دستش رو دراز کنه بهتون برسه، نمی دونید چه نعمتی است. خوش اومدید و براتون روزهای پر و شاد آرزو می کنم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

امروز چی بپوشم؟

زندگی رو قراردادها شکل می دن. قراردادها و اون چیزی که توی کله ما می گذره. دو تا آدم می تونن زندگی شبیه هم داشته باشن ولی حسشون نسبت به میزان خوشبختی/بدبختی شون متفاوت باشه. تو می تونی تو یک شهر کوچیک زندگی کنی و خوشحال باشی که طبیعت زیبا اطرافت داری، ترافیک نداری، امکان پیاده سر کار رفتن داری. می تونی هم با زندگی تو همون شهر حس بازنده بودن بکنی. حس اینکه گناه داری چون مترو سوار نمی شی. تعداد سینماهای اطرافت کمه یا هر غر دیگه ای. اینه که می گم همه چی تو کله ماست و همه چیز نسبی است. 
ولی یک بخش هایی از زندگی هم قراردادی است. مثلا اینکه هر روز بلند می شی و می ری سرکار یا مدرسه. لباس می پوشی واسش. اینکه قرارداد اینه که لباس اسپورت بپوشی یا رسمی. همه مون وقتی تو این قراردادها هستیم کلی درموردشون غر می زنیم. ولی وقتی همین قراردادها نیستن، زندگی یک جور بی شکلی می شه که مدیریت کردنش یک کم سخته. برای من حداقل سخته. وقتی هر روز صبح که بیدار می شی قرار نیست جایی بری، اون هم برای من که از سه ماهگی ام رفتم مهد و مدرسه و دانشگاه و سرکار، یک حس آزادی ترسناکی پیدا می کنی. اینکه وقتی می خوای لباس بپوشی هیچ قاعده ای نیست که بگه چی بپوش. اینکه برای آقای قهوه فروش سرکوچه فرق نمی کنه تو چه ساعتی بری اونجا بشینی یا چی بپوشی یا چقدر کار کنی. نتیجه چی می شه؟ خودت باید برای همه اینها تصمیم بگیری و می فهمی که چقدر همین قراردادهای کوچیک زندگی وقت و انرژی صرفه جویی می کنه واست. اینه که رو می آری مثل شلدون برای خودت قاعده درست کردن. که پنج شنبه ها روز سبز پوشیدن است و کتابخونه رفتن و جمعه ها روز دامن پوشیدن و تو کافه کار کردن. وقتی همه کار و زندگی ات خودتی و لپ تاپت، شکل دادن به زندگی هنری می خواد که من تا این لحظه نداشتم. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

جای خالی

شاید یک بار دیگه هم قبلا نوشتم. یک چیزهایی هست که طی سال ها با خودت می کشی شون اینور و اونور. نمی دونی هم چرا. مثل یک آهنگ. یک آهنگ که هر بار بهش گوش می کردی، اشکات بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشه سرازیر می شده. از این آهنگ ها که شادن ولی می دونی که ته اش غمگینن. تو بگو شبیه "همه چی آرومه". بعد یک روزی، یک جایی، با یک کسی، تو یک منظره ای می فهمی که همه این سال ها این آهنگ رو حمل کردی که بیاری اش اینجا. تو این لحظه و با این آدم بهش گوش کنی. اون لحظه که تموم می شه دیگه جادوی اون آهنگ می ره. انگار محو می شه. انگار اون آهنگ با اون حس همراه اش یکهو بخار می شه و جاش فقط یک حفره خالی می مونه. انگار وصل می شه به همون نقطه و مکان و زمان و همونجا می مونه. دیگه باهات نمی آد. و تو دلت براش تنگ می شه. برای اون آدم و اون مکان و اون زمان و اون آهنگ. 

امروز تولد دوست نازنینی  است که توی همه این شونزده هفده سال، چه تو شادی و چه تو غم، چه تو بودن و چه تو رفتن، چه تو نشستن و چه تو دویدن همیشه بوده. همیشه با اطمینان می دونستی که هست و می دونستی که کافیه دستت رو دراز کنی تا نگذاره بیفتی. تولدت مبارک روجای عزیز.