۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

گزارش یک ال دی آر *


امروز شد یک ماه و یک روز که روزبه رفت. یک ماه از چیزی که فکر می کردیم شش ماهه و الان می دونیم که کمتر از نه ماه نخواهد بود، در خوش شانسی کامل. این یک ماه همه انرژی ام صرف این شد که بشم یک آدم کامل. سیزده سال، دقیقه به دقیقه با یک نفر زندگی کرده باشی و حالا یاد بگیری که چه جوری دوباره بشی یک آدم کامل کار سخت و انرژی گیریه. راستش اصلا به خودم امید نداشتم که بتونم اینقدر دووم بیارم. از خودم تصور خسته تر و افسرده تر و داغون تری داشتم در این لحظه. کلا هیچ چیز شبیه تصورات من نبود. یک درسی که گرفتم این بود که همه چیز وقتی بهشون فکر می کنی ترسناک ترن. این واسه من که آدم "بسیار فکر کننده"** ای هستم، نتیجه خوبیه. خوب من همیشه عواقب و نتایج تصمیم هام رو تصور می کنم. دونستن اینکه بودن تو اون شرایط و تحملش راحت تر از تصوری است که ازش داری امیدبخش است. 

این یادداشت رو که شروع که کردم می خواستم بگم یک ماه گذشت و من دلتنگم و دارم سعی می کنم یاد بگیرم که دلتنگی رو بگذارم بشینه روی صندلی کناری در حالیکه من دارم زندگی می کنم. کار می کنم، فکر می کنم. هنوز موفق نبودم. هنوز می آد روی پای من می شینه. دو تا دستاش رو می زنه زیر چونه اش. یک جور بی تفاوتی به لپ تاپم و فایل های بازم زل می زنه. هیچی نمی گه ولی من می فهمم که می خواد بگه "وقتی اون اینجا نیست، بقیه اش چه اهمیتی داره". مقاومت می کنم ولی خیلی روزها موفق شده که من رو با همون ژست آروم دست زیر چونه اش از پا در بیاره. لپ تاپ رو بستم. یا کار رو بستم. خودم رو غرق کردم تو داستانها. فیلم، سریال، آهنگها و کمی کتاب. به سازش رقصیدم.  قدم اول برای باقی این روزها این است که یاد بگیرم چه جوری بتونم دلتنگی رو مجبور کنم بدون حرف بشینه روی صندلی کنارم. خودش سر خودش رو گرم کنه و کار به کار من نداشته باشه. تا بلکه بتونم بگردم سر رشته کارم رو تو این کلاف پیچیده به هم پیدا کنم. سعی می کنم. به هر حال آخرین درس این بود که انجام دادن هر کاری از تصورش آسونتره.


*: مخفف Long Distance Relationship یا رابطه از راه دور 
**: تو فارسی کلمه یا عبارتی داریم که معادل Over thinking باشه؟

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

نوستالژی معکوس یا نوستالژی شدید

مرد در کشور غریب رفته، شاید هم خانه جدید، رفته مهمونی خونه فامیل ها. رفته یک شهر کلی اونورتر مهمونی تولد جوجه یک ساله شون. چند سال پیش با هم مدتی مهمونشون بودیم. خوشحالم که آخر هفته تنها نیست. ولی از صبح که حرف زدیم یک درد عجیب و نامفهمونی ته دلمه. انگار که نوستالژی معکوس گرفته باشم. حای اون. یا نوستالژی اینقدر شدید که از اون ورش هم حتی می زنه بیرون. انگار که اون می ره جایی که با من ازش خاطره داره. انگار همه درد من از زندگی کردن تو خونه و شهری که اون همه جاش است اومده باشه بالا. انگار از اول رفته باشه. انگار همین دیروز رفته باشه. انگار نه انگار هر چی این یک ماه جون کندم و آروم شدم و تطابق پیدا کردم. انگار همه چی از اول. 

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

نوستالژی

1- من آدم نوستالژی بازی ام. یک دوره ای خیلی خجالت می کشیدم و قایمش می کردم. بعد یاد گرفتم کم کم بپذیرمش به عنوان خصوصیت خودم. اینم الان اینجا نوشتم که نگفته از دنیا نرم. 

2- روزبه که رفت کانادا، هارد اصلی ای که روش آهنگ هامون بود رو برد. من اصلا عادت نداشتم برم سراغش و از روی اون آهنگ گوش کنم. وقتی یوتیوب هست و وقتی بیشتر ساعت روزت پای کامپیوتری معمولا اصلا نیاز به آهنگ اینجوری پیدا نمی کنی. ولی از روزی که رفته این تصور که تنها موسیقی غیر آن لاینی که دسترسی دارم همین دوتا فولدر چارتار و همایون  روی کامپیوتر دانشگاه و اون دو تا آلبوم زیبای شیرازی روی لپ تاپ است حس بدی داشتم. حس می کردم که دینم رو به موسیقی پاپ ایرانی ادا نکردم. حس می کردم کجم. یک چیزی تو زندگی ام کمه. کی آخه می تونه بدون داشتن اندی و هایده و شهرام شب پره و ابی زندگی کنه؟ حتی اگه گوش نکنه بهشون؟ این شد که راه افتادم دارم باز از از سر آلبوم دانلود می کنم. تا حالا فول آلبوم سیاوش قمیشی و فرامرز اصلانی تموم شده. امروز تو کار ابی هستم. بعد هر آلبوم رو که شروع می کنم، همه خاطرات دورانی که بیشتر از همه اون آلبوم رو توش گوش می کردم می آد بالا. با "هوای خونه" سیاوش قمیشی کنکور دادم. با "هزار و یک شب ابی" شکست عشقی خوردم ... همین اخیرا هم با "اگه یک روز بری سفر" فرامرز اصلانی روزبه رو راهی کردم بره یک اقیانوس و یک قاره اونورتر. این آهنگها آینه زندگی ما هستن. حداقل زندگی من هستن. 

3-وقتی فکر می کنید ده دوازده تا چیز دارید که بنویسید، وسطش، یا از شماره 2 اش بلند نشید برید سراغ کارهای دیگه. وقتی برگردید غیر از همون دو تا چیز دیگه ای یادتون نمی آد. از من گفتن.

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

:(

اسكايپ شوهر دسته گل من را خورد. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

روز

روزها معجزه اي دارن. اسم معجزه اش رو نمي دونم. ولي آفتاب كه مي تابه، همه لولوخورخوره ها و ديوانه سازها و مرگ خوارها غلاف مي كنن و نفس آدم بالا مي آد. به پيشينيان حق مي دم كه خورشيد رو مي پرستيدن.

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

گذر زمان

شده ام مثل اين زوج هايي كه هفته گرد و ماه گرد دوستي شون رو جشن مي گيرن. امروز شد يك هفته از رفتن روزبه و درست يك هفته شده كه من حتي يك قطره اشك هم نريختم. انگار منتظرم كه يك قطار بياد از روم رد شه. سلام اميرحسين. هر روز منتظرم راش آدرنالين بخوابه و من بفهمم چه بلايي سرم اومده. ولي هنوز نشده. امروز كه به هفته پيش فكر كردم و همزمان آهنگ "اگه يك روز بري سفر" پخش مي شد، قلقلك يك قطره اشك رو ديدم كه از اون ته راه افتاد. هنوز به مژه هام نرسيده بود كه يك كسي يك جايي افسارش رو كشيد و خشك شد. اون پتروسي كه با انگشتش جلوي اشك من رو گرفته نمي دونه اين يك مكانيزم رواني آرام كننده است. نمي دونه اگر گريه نكني دردت مي شه يك گوله داغ و توي گلوت مي مونه. بچه است ديگه. احمقه.

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

زنده ماندن یا جون سالم به در بردن

1- یک سری کلمه انگلیسی هستن که اگه بخوای فارسی شون رو استفاده کنی باید یک جمله کامل بگی. مثل survive. خواستم عنوان این پست رو بگذارم. بعد هر چی فکر کردم فارسی یک کلمه ای اش چی می شه به ذهنم نرسید. اون مفهومی که من می خوام بگم یک چیزی است شبیه "جون سالم به در بردن". ولی همین عبارت هم سالم موندن از یک فاجعه رو تداعی می کنه. من می خوام زنده موندن و دووم آوردن تو یک موقعیت سخت رو بگم. 
2-اعتراف می کنم که یک عمر کسانی رو که یک سال، نه سه سال، نه ده سال خارج از ایران زندگی کرده بودن و بعدش توی حرفاشون کلمه های انگلیسی می پروندن و "فارسی این چی می شه" می گفتن قضاوت می کردم. اعتراف می کنم که اشتباه می کردم. اعتراف می کنم که مهم کجا زندگی کردن نیست. وقتی بیشتر روز مغزت به یک زبان دیگه فکر می کنه، به خصوص وقتی هنوز هم بهش تسلط نداری، سیمات قاطی می کنن. بیشتر از همه هم خودت از ضعیف شدن زبانت و گم کردن کلماتت اذیت می شی. به چشم خودت می بینی که داره چی پیش می آد. تنها کاری که از دستت برمی آد خوندن و خوندن و خوندن و نوشتن است. بیشتر از این واقعا نمی دونم چه باید کرد.
3- اومدم بنویسم که مرد رفت و من به زندگی نرمال برگشتم. به مدرسه، به سریال دیدن، به خونه. تا وقتی بتونم مشق هام رو جمع کنم و بهش بپیوندم. بعد به حساب خودم، براساس احساسم، یک دو هفته ای می شه رفته.یعنی زمان اینقدر کش اومده برام. بعد وقتی شمردم دیدم که فقط پنج شبه رفته. اومده بودم بنویسم که "جون سالم به در بردم". که ماهی سیاه کوچولو راست می گفت که راه که بیفتیم ترسمون می ریزه. اومده بودم که بنویسم خیلی خیلی آسونتر از جهنمی که تصورکرده بودم گذشت این روزها. ولی بعد که شمردم و دیدم که فقط پنج روز گذشته. پشیمون شدم. ولش کن.