۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

نوستالژی معکوس یا نوستالژی شدید

مرد در کشور غریب رفته، شاید هم خانه جدید، رفته مهمونی خونه فامیل ها. رفته یک شهر کلی اونورتر مهمونی تولد جوجه یک ساله شون. چند سال پیش با هم مدتی مهمونشون بودیم. خوشحالم که آخر هفته تنها نیست. ولی از صبح که حرف زدیم یک درد عجیب و نامفهمونی ته دلمه. انگار که نوستالژی معکوس گرفته باشم. حای اون. یا نوستالژی اینقدر شدید که از اون ورش هم حتی می زنه بیرون. انگار که اون می ره جایی که با من ازش خاطره داره. انگار همه درد من از زندگی کردن تو خونه و شهری که اون همه جاش است اومده باشه بالا. انگار از اول رفته باشه. انگار همین دیروز رفته باشه. انگار نه انگار هر چی این یک ماه جون کندم و آروم شدم و تطابق پیدا کردم. انگار همه چی از اول. 

هیچ نظری موجود نیست: