‏نمایش پست‌ها با برچسب LDR. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب LDR. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

استراتژی فرار

برای انسان های اضطراب محور برنامه ریزی مثل من بدترین موقعیت این است که مطمئن نباشیم که در کنترل هستیم. همه دوماهی که از رفتن روزبه گذشته من ناراحت بودم چون نمی دونستم که کی قراره یا می تونم که بهش بپیوندم. این است که چند روز قبل پاشدم در یکی از لحظات خیلی بدم رفتم اتاق استادم. از دیدنم با اون قیافه ترسید. گفت که تا حالا فکر می کرده من خیلی خوشحال و خوبم و می خواسته که تا دسامبر (آذر) سال بعد بمونم. گفت که ایده ای نداشته که اینقدر واسم سخته. دیدم به عنوان پرچم دار و تکرار کننده شعار "حرف زدن معجزه می کنه، حرف بزنید از حس و فکرتون با هم" یک بار تو این دو ماه هیچ فیدبک واقعی  ای از خودم بهش ندادم با اینکه حداقل دو ساعت در هفته رو در رو حرف می زنیم. 
خلاصه کارهامون رو لیست کردیم و اونهایی که لازمه من اینجا انجام بدم رو درآوردیم و توافق کردیم که من تا جایی که می تونم بیشتر کارهای تز رو اینجا انجام بدم ولی لیست کارهای حضوری که تموم شد تصمیم گیری درمورد زمان رفتن با خودم باشه. الان می دونم که ممکنه اصلا نوشتنم رو تموم کنم بعد برم، ولی این احساس که حالا من ( و تبعا) روزبه هستیم که تصمیم می گیریم در این زمینه یک آرامش عجیبی بهم می ده. همه دلتنگی ها و نگرانی ها و اضطراب ها و سختی ها هستن. ولی من قوی تر و آروم ترم. می تونم دوباره پیوستنم به روزبه رو تصور کنم. می تونم زندگی کانادا رو تصور کنم. می تونم بیرون از پوسته این پرستویی که این مدت بودم، که اصلا خود من نبوده، به دنیا نگاه کنم. 

انگار یک جورایی من هم مثل کلاستروفوب ها نیاز دارم استراتژی فرار داشته باشم. 

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

رکورد

امروز که تموم بشه، که بشه شش هفته و یک روز از رفتن روزبه، ما یک رکورد داریم. از دوازده اردیبهشت سال هشتاد تا حالا نشده بود که اینقدر طولانی از هم دور باشیم. آخرینش پارسال موقع سفر من بود که شش هفته بود. 

پدرندارد این شب تار*

گاهی هم هست که دکمه غلط کردم نداری. پریدی توش باید شنا کنی. شده تا خود آمریکا. **


*: تغییر یافته مصرعی از آهنگ چارتار (سحر ندارد این شب تار)
**: جکه یادتونه بچه به باباش می گه " نمی خوام برم آمریکا" باباش می گه" بچه حرف نزن، شنا کن"

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

سوال اصلي

وقتي همه رفتن، وقتي غبارها خوابيد، وقتي رفتم توي اتاقم، فكر كردم به اينكه آيا سخت ترين لحظه ها اون موقع ان كه كسي از روزبه خبر مي گيره يا اون لحظه هايي كه فكر مي كني زندگي جريان داره و انگار فقط تويي كه سوراخ بزرگي كه از نبودنش هست مي بيني. همينجا يكهو انگار يك چيزي خورده باشه به كله ام ديدم كه سوال اينها نيست. سوال اينه كه "من اينجا چه كار مي كنم؟"

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

گزارش یک ال دی آر *


امروز شد یک ماه و یک روز که روزبه رفت. یک ماه از چیزی که فکر می کردیم شش ماهه و الان می دونیم که کمتر از نه ماه نخواهد بود، در خوش شانسی کامل. این یک ماه همه انرژی ام صرف این شد که بشم یک آدم کامل. سیزده سال، دقیقه به دقیقه با یک نفر زندگی کرده باشی و حالا یاد بگیری که چه جوری دوباره بشی یک آدم کامل کار سخت و انرژی گیریه. راستش اصلا به خودم امید نداشتم که بتونم اینقدر دووم بیارم. از خودم تصور خسته تر و افسرده تر و داغون تری داشتم در این لحظه. کلا هیچ چیز شبیه تصورات من نبود. یک درسی که گرفتم این بود که همه چیز وقتی بهشون فکر می کنی ترسناک ترن. این واسه من که آدم "بسیار فکر کننده"** ای هستم، نتیجه خوبیه. خوب من همیشه عواقب و نتایج تصمیم هام رو تصور می کنم. دونستن اینکه بودن تو اون شرایط و تحملش راحت تر از تصوری است که ازش داری امیدبخش است. 

این یادداشت رو که شروع که کردم می خواستم بگم یک ماه گذشت و من دلتنگم و دارم سعی می کنم یاد بگیرم که دلتنگی رو بگذارم بشینه روی صندلی کناری در حالیکه من دارم زندگی می کنم. کار می کنم، فکر می کنم. هنوز موفق نبودم. هنوز می آد روی پای من می شینه. دو تا دستاش رو می زنه زیر چونه اش. یک جور بی تفاوتی به لپ تاپم و فایل های بازم زل می زنه. هیچی نمی گه ولی من می فهمم که می خواد بگه "وقتی اون اینجا نیست، بقیه اش چه اهمیتی داره". مقاومت می کنم ولی خیلی روزها موفق شده که من رو با همون ژست آروم دست زیر چونه اش از پا در بیاره. لپ تاپ رو بستم. یا کار رو بستم. خودم رو غرق کردم تو داستانها. فیلم، سریال، آهنگها و کمی کتاب. به سازش رقصیدم.  قدم اول برای باقی این روزها این است که یاد بگیرم چه جوری بتونم دلتنگی رو مجبور کنم بدون حرف بشینه روی صندلی کنارم. خودش سر خودش رو گرم کنه و کار به کار من نداشته باشه. تا بلکه بتونم بگردم سر رشته کارم رو تو این کلاف پیچیده به هم پیدا کنم. سعی می کنم. به هر حال آخرین درس این بود که انجام دادن هر کاری از تصورش آسونتره.


*: مخفف Long Distance Relationship یا رابطه از راه دور 
**: تو فارسی کلمه یا عبارتی داریم که معادل Over thinking باشه؟

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

نوستالژی معکوس یا نوستالژی شدید

مرد در کشور غریب رفته، شاید هم خانه جدید، رفته مهمونی خونه فامیل ها. رفته یک شهر کلی اونورتر مهمونی تولد جوجه یک ساله شون. چند سال پیش با هم مدتی مهمونشون بودیم. خوشحالم که آخر هفته تنها نیست. ولی از صبح که حرف زدیم یک درد عجیب و نامفهمونی ته دلمه. انگار که نوستالژی معکوس گرفته باشم. حای اون. یا نوستالژی اینقدر شدید که از اون ورش هم حتی می زنه بیرون. انگار که اون می ره جایی که با من ازش خاطره داره. انگار همه درد من از زندگی کردن تو خونه و شهری که اون همه جاش است اومده باشه بالا. انگار از اول رفته باشه. انگار همین دیروز رفته باشه. انگار نه انگار هر چی این یک ماه جون کندم و آروم شدم و تطابق پیدا کردم. انگار همه چی از اول. 

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

نوستالژی

1- من آدم نوستالژی بازی ام. یک دوره ای خیلی خجالت می کشیدم و قایمش می کردم. بعد یاد گرفتم کم کم بپذیرمش به عنوان خصوصیت خودم. اینم الان اینجا نوشتم که نگفته از دنیا نرم. 

2- روزبه که رفت کانادا، هارد اصلی ای که روش آهنگ هامون بود رو برد. من اصلا عادت نداشتم برم سراغش و از روی اون آهنگ گوش کنم. وقتی یوتیوب هست و وقتی بیشتر ساعت روزت پای کامپیوتری معمولا اصلا نیاز به آهنگ اینجوری پیدا نمی کنی. ولی از روزی که رفته این تصور که تنها موسیقی غیر آن لاینی که دسترسی دارم همین دوتا فولدر چارتار و همایون  روی کامپیوتر دانشگاه و اون دو تا آلبوم زیبای شیرازی روی لپ تاپ است حس بدی داشتم. حس می کردم که دینم رو به موسیقی پاپ ایرانی ادا نکردم. حس می کردم کجم. یک چیزی تو زندگی ام کمه. کی آخه می تونه بدون داشتن اندی و هایده و شهرام شب پره و ابی زندگی کنه؟ حتی اگه گوش نکنه بهشون؟ این شد که راه افتادم دارم باز از از سر آلبوم دانلود می کنم. تا حالا فول آلبوم سیاوش قمیشی و فرامرز اصلانی تموم شده. امروز تو کار ابی هستم. بعد هر آلبوم رو که شروع می کنم، همه خاطرات دورانی که بیشتر از همه اون آلبوم رو توش گوش می کردم می آد بالا. با "هوای خونه" سیاوش قمیشی کنکور دادم. با "هزار و یک شب ابی" شکست عشقی خوردم ... همین اخیرا هم با "اگه یک روز بری سفر" فرامرز اصلانی روزبه رو راهی کردم بره یک اقیانوس و یک قاره اونورتر. این آهنگها آینه زندگی ما هستن. حداقل زندگی من هستن. 

3-وقتی فکر می کنید ده دوازده تا چیز دارید که بنویسید، وسطش، یا از شماره 2 اش بلند نشید برید سراغ کارهای دیگه. وقتی برگردید غیر از همون دو تا چیز دیگه ای یادتون نمی آد. از من گفتن.

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

:(

اسكايپ شوهر دسته گل من را خورد. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

روز

روزها معجزه اي دارن. اسم معجزه اش رو نمي دونم. ولي آفتاب كه مي تابه، همه لولوخورخوره ها و ديوانه سازها و مرگ خوارها غلاف مي كنن و نفس آدم بالا مي آد. به پيشينيان حق مي دم كه خورشيد رو مي پرستيدن.

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

بپر، زنده می مونی

ظاهرا هر چقدر هم درمورد حرکات دست و پا بدونی و بخونی و تو خشکی یا آب کم عمق تمرین کنی، فایده ای نداره. باید یک باری توی آب عمیق باشی و دست و پا بزنی و هی بری پایین و قلپ قلپ آب بخوری تا یاد بگیری که حرکت و حالت هر عضله چی باید باشه. اگه هم با زبون خوش و وقتی وقتشه نری تو عمیق، ظاهرا یکی پیدا میشه و هلت می ده بی هوا توی آب. 

اون موقع است که نمی تونی وقتت رو تلف کنی که غصه بخوری و داد بزنی که چرا هولم دادی. باید بری روی غریزه بقا. شروع کنی به دست و پا زدن و فیدبک بگیری و یک کم آب بخوری تا یاد بگیری که چه جوری باید روی آب وایسی. 

بعدش می گن که به نظرت ترس قبل از توی آب پریدنت به نظرت مسخره می آد.

من الان با کله تو آبم.از اونها نبودم که هلم داده باشن. خودم تصمیم گرفتم و پریدم. واسه همین انتظارش رو داشتم و برنامه داشتم واسش. ولی خوب. شوکه هم شدم. توی آب دیگه نه صداها، نه تصویرها، نه نتیجه حرکت ها مثل بیرون نیست. وقت ولی برای غصه و شوکه شدن ندارم. باید دست وباز  بزنم و فید بک بگیرم و زنده بمونم. باید بعدش بیام بیرون و به ترسام بخندم و یک جور مادرانه ای به کسانی که هنوز تو لرز قبل ازپریدنن بگم "بپر، چیزی نیست، خوشت می آد، زنده می مونی"

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

يك روز

يك روزي هم خواهد بود كه مرد از خواب بيدار شه. دست و صورتش رو بشوره. سيم ها و هارد ها و فلش مموري ها و كيندلش رو برداره. 
ولش كن. نمي خوام بقيه اش رو تصور كنم. 
مي خوام مرزهاي توانمندي هام رو هل بدم يك قدم اونورتر