۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

سرما

فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم ساعت اداری تموم می شه. با تموم شدن ساعت اداری هواساز های یخ زننده اتاقمون تو دانشگاه خاموش می شه. یعنی دیگه مجبور نیستم هر نیم ساعت یک چایی بریزم که بتونم دستم رو دور لیوانش گرم کنه. با کاپشن و کلاه راه برم و هر یک ربع هم برم تو آشپزخونه دستام رو با آب گرم بشورم. خوشحالی ام البته ده دقیقه یک ربع بیشتر طول نمی کشه. تا وقتی که یکی از هم اتاقی هام احساس گرما کنه، یا نمی دونم، احساس کم بودن سر و صدا و بره به صورت دستی دوباره روشنش کنه.
فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم


پی نوشت:
در نیوزیلند به دلیل مبارزه با رشد کپک و قارچ و اینها که در هوای مرطوب احتمال رشدشون بیشتره، همه ساختمون های دمای مشخص دارن و air conditioner ها یا همون هواسازها بایددما رو توی اون حد نگه دارن. نمی دونم حدش چند درجه است ولی می دونم که همواره دست و پا و صد البته دماغ من یخ زده است. 

دکترا در نیوزیلند


من تقریبا دارم هر روز یا هر یک روز در میون یک ایمیل بلند بالا در جواب کسانی که می خوان برای دکترا در نیوزیلند اپلای کنن می نویسم. دیدم همه رو خلاصه کنم بگذارم اینجا راحت تره. 


اول از همه این لینک رو بخونید.


تنها همین یک پست این وب لاگ است که درمورد دکترا است و بقیه اش اطلاعات خیلی ارزشمندی درمورد زندگی در نیوزیلند و نحوه مهاجرت نوشته که می تونه مفید باشه برای تصمیم گیری تون

برای پذیرش گرفتن اینجا مهمترین کاری که باید انجام بدید نوشتن پروپوزال است. اینکه چقدر پروپوزالتون نو و جدید است و چقدر contribution داره خیلی ارزیابی نمی شه در این مرحله. تنها اینکه شما قابلیت دارید که یک تحقیق رو طراحی کنید مهمه. وقتی شروع کردید به کار دکتراتون لزوما همون پروپوزال رو انجام بدید. یعنی می تونید اگه خواستید موضوعش رو تغییر بدید یاا اصلاحش کنید. یک سال هم در اول دکترا برای این کار وقت دارید. تو اینترنت سرچ کنید نمونه های پروپوزال خیلی خوب می تونید پیدا کنید فقط دقت کنید که مال دانشگاه های نیوزیلند یا استرالیا باشن.
همچنین این مهمه که موضوعتون به زمینه کاری یکی از استادهای اینجا بخوره که طرف علاقمند شه بهتون. به هر حال بهتره که پروفایل استادها رو ببینید و چند تا رو مدنظر بگیرید و همزمان که پروپوزال می نویسید یا بعدش باهاشون ایمیل بازی کنید. پروفایل استادها و research interest شون رو نگاه کنید. چون به هر حال شما در صورتی پذیرش می گیرید که یک استاد قبول کنه با شما کار کنه و خوب طبعا اونها کسانی رو می پذیرن که حوزه مشترک دارن.

اگه استادی شما رو قبول کنه یعنی پذیرشتون حتمی است. اما بر خلاف دانشگاه های آمریکایی استادها هیچ کاری در زمینه اسکالرشیپ نمی تونن بکنن. باید جداگانه اپلای کنید

برای اسکالرشیپ در استرالیا و نیوزیلند، عمده معیارشون academic merit است که شامل معدل می شه. البته نه فقط معدل فوق. بلکه نمرات لیسانس هم تاثیر داره. تجربه من می گه که آدم هایی با معدل بالای 15 در لیسانس شانس دارن ولی اگه معدل لیسانستون 17 بوده شانستون زیاد تره.
اگه معدل لیسانس و فوق لیسانس خوب (بالا 16 در لیسانس و 18 در فوق لیسانس) دارید شانستون زیاد است. اسکالرشیپ معمولا 25000 دلار در ساله که می شه یک خانواده دو نفری باهاش راحت زندگی کنن. اگر هم نگیرید این شانس رو دارید که در طول تحصیلتون دوباره برای اسکالرشیپ اقدام کنید. اگه معدل بالایی ندارید با نمره زبان بهتر یا مقاله معتبرتر نمی تونید نتیجه رو خیلی تغییر بدید. (باز هم بر خلاف آمریکا)

نکته نیوزیلند این است که برای مقطع دکترا از شما شهریه معادل افراد بومی می گیره که با بیمه به صورت سالانه حدود 7000 دلاره . در نتیجه اگه در این شرایط قرار گرفتید که پذیرش داشتید ولی اسکالرشیپ نه، بین استرالیا و نیوزیلند، توصیه من نیوزیلند است. چون دکترا اینجا 3 ساله است در مقابل استرالیا که چهار ساله است. شهریه یک سال به همراه بیمه health که برای دانشجوهای خارجی اجباریه، حدود 7000 دلار در سال در نیوزیلند است اما در استرالیا همین شهریه بین 30 هزار تا 35 هزار دلار در ساله که اصلا قابل مقایسه نیست.

اینجا می تونید برای کار حل تمرین هم اقدام کنید که احتمال گرفتنش خیلی زیاده در این صورت در سال معا دل شهریه تون درآمد خواهید داشت. به علاوه اینکه به همراه دانشجوی دکترا ویزای کار می دن .


من خودم از زندگی در نیوزیلند خیلی راضی هستم. اینجا خیلی آرومه. خیلی زیباست. بهترین روزهای بهار و پاییز ایران رو فرض کنید، حداقل 50 درصد روزهای سال همون جوری است.

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

روز خوب، روز بد

فاصله روز خیلی بد و روز خیلی خوب خیلی کمه. به اندازه هشت ساعت خوابیدن. به اندازه یک بعدازظهر رو با دوستان گذروندن. به اندازه یک استخر رفتن و آرام شدن. به اندازه یک عصر و شب رو با دوستان گذروندن. ولی گاهی همین فاصله کم خیلی زیاده. به اندازه دوست داشتن و نداشتن خودت. راضی بودن یا نبودن از میزان تلاشی که می کنی. به اندازه میزانی که استرس خودت رو منتقل می کنی به کسانی که دوستشون داری. به اندازه یادآوری همه ترس هایی که داری و ریختنشون سر نزدیک ترین آدم ممکن. فاصله لحظه های خیلی خوب و خیلی بد خیلی کمه.

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

عصر اولین روز زمستانی

1- در نیمکره جنوبی، امروز اولین روز زمستان است.

2- کتاب "کیمیا خاتون" رو گرفتم دستم. دو صفحه خوندم رسیدم به اون جمله. نوشته بود "دیگر طاقت ماندنش نبود. محبوبش را بر سر دست برده بودند". فکر کردم باید دیده باشی این صحنه رو که بفهمی یعنی چی. باید نگاه دوستی، عزیزی که "محبوبش را بر سر دست می برند" تا ابد توی مغزت حک شده باشه تا بتونی بفهمی این جمله یعنی چی. فکر می کنم چند تا حس و موقعیت خفه کننده دیگه مثل این تو زندگی وجود داره که من هنوز حتی نمی دونم که وجود دارن. مثل درد شیدا. مثل رفتن غزال.  بعضی وقت ها شک می کنم که دنیا با اینهمه درد اصلا ارزش زیستن داشته باشه. همین موقع هاست که شک می کنم به اینکه درسته آدم بچه دار بشه یا نه. اینکه هستی رو هدیه بدی به یک موجودی که بیاد یک بسته تحویل بگیره به اسم زندگی. پر از درد و ترس، حالا گیرم با یک لحظات شاد و آرامش. شادی و آرامشی که توش لذت ببری و خوشحال باشی از اینکه درد و ترس تو اون لحظه نیست. خلاصه که کتاب خوندنم تو صفحه دوم متوقف شد. با این همه نمی شه کتاب خوند حالا. 

3- امتحان دادم. امتحانی که شاید آخرین امتحان جدی درسی ام باشه. خوب آماده بودم. فکر می کنم تحت تاثیر محیط درسی اینجا قرار گرفتم. تو دوره لیسانسم که هیچ وقت پیش نیومده بود اینقدر آماده باشم برای امتحان دادن. تجربه درس خوندن گروهی هم باعث شد که یک دوست خوب پیدا کنم. یک دختر کلمبیایی که واقعا جذابه. کلا آدم های آمریکای جنوبی برای من خیلی جذابن. گرم ان، پر از انرژی ان و خیلی پر آرامشن. حداقل اینهایی که من دیدم.  باز پریدم به یک شاخه دیگه. می گفتم که امتحان دادم. سه ساعت تمام با خودکار نوشتن یادم رفته بود. بعد خوب چون به انگلیسی بود حتی یک جوری نبود که بگم "آخ جون. دست خط من" یعنی قشنگ انگار من نبودم که امتحان می دادم یا می نوشتم. نتیجه خیلی بدتر از حدی می شه که من آمادگی داشتم. طبق معمول هم مشکلم مدیریت زمان بود.وقت گذاشتن زیاد و کمال طلبی روی سوال های اول و کم آوردن وقت واسه سوال های بعدی. 

 

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

امروزهای ما

طبق معمول همیشه، اینترنت، یا کامپیوترم، نمی دونم شاید هم فیس بوک یا ریدر، خلاصه یک کسی هست که به من گیر می ده که نشینم سر درس و کارم. حتی اگه با سختی زایدالوصفی صبح به جای 12 ساعت هشت و نیم بیدار شده باشم و نه و نیم دانشگاه بوده باشم. درسته که این زمان بندی برای خیلی ها در راستای صبح های دیر طبقه بندی می شه ولی در قاموس من معادل صبح بیدار شدن مطلق و اوج با برنامگی است. 
بعد این وسط 21 تا مقاله باید برای امتحان پنج شنبه ام بخونم که تا الان سه تا دونه اش پیشرفت کرده و شده 19 تا. البته من هر سه تا رو نخوندم ها. یکی رو به لطف یک دوستی زور زورکی شنبه صبح بیدار شدم رفتم کتابخونه با هم خوندیم، دو تا رو هم وقتی دوباره مقاله ها رو شمردم فهمیدم که اشتباهی شمردم و کلش 19 تاست. بنابراین سه تا از بیست و یکی به قول خارجی ها "دان"

روزبه می گه نشین پشت کامپیوتر. برو خودت رو تبعید کن به یک جایی که کامپیوتر نداره. برنامه فعلی ام این است که لیوان چای و سه چهار تا مقاله رو بردارم برم توی راهروی دانشکده بشینم جلوی تلویزیون که روی کانال بی بی سی است و مقاله بخونم. البته از الان می دونم که هی حواسم پیش اخبار انتخابات مصر و گزارش هواشناسی و اینها خواهد بود. ولی یک چیز خیلی خوبی که این راهروی دانشکده ما داره همین کانال بی بی سی است. یک آهنگ میان برنامه ای هست که مال بی بی سی است. اون آهنگی که پخشش می کنه و روش زمان برنامه های بعدی رو می نویسه. اون مال کل شبکه است و کانال فارسی هم از اون استفاده می کنه. بنابراین من می تونم چشمم رو ببندم و تصور کنم که خونه مامانم هستم، ساعت پنج بعدازظهره و تلویزیون روشنه. بعد یک احساس خوب بامزه ای می آد و می ره. اصلا هم راستش دردناک نیست. بیشتر تو این مایه است که دلت بخواد بگی "مامان به من یک چایی با گردو و خرما می دی؟" بعد یادت بیفته که خودت باید بری چایی بریزی و بشینی مقاله ات رو بخونی

بعد هم امروز دیگه اینجا واقعا زمستونه و بارون می آد. سرد هم هست البته. من یک بلیز آستین بلند پوشیدم، یک ژاکت مشکی روزبه رو که دیگه تقریبا تصرفش کردم و یک بارونی بلند. بعد هنوز دستام یخه و می لرزم. در حالیکه هوا اینقدر هم وحشتناک سرد نیست. یعنی بیرون 14 درجه است ولی فکر کنم توی ساختمون سردتر از اون باشه. حالا بگو اصلا همون 14. خوب آخه لامصب هنوز 23 درجه با دمای بدن من فرق داره و هی انرژی ای که در بدن من تولید می شه صرف گرم کردن اتاق می شه. چقدر آخه من باید انرژی بسوزونم تا یک اتاق به این گندگی گرم شه. 

تازه در کنار این یک تئوری دیگه هم دارم. یعنی فرضیه. فقط هم آدم هایی که در یک نیمکره دیگه زندگی می کنن می تونن بفهمن من چی می گم. اون هم اینکه بدن من به جز اینکه ساعت بیولوژیک روزانه داره، یک ساعت بیولوژیک سالانه هم داره. این یکی هم مثل ساعت روزانه جت لگ داره. یعنی الان با آب و هوای تهران سازگاره. مثلا من تمام فروردین و اردیبهشت رو دقیقا مثل وقتی که بهار تهران بودم، خواب آلود بودم و چرت می زدم در طول روز. یا الان که تهران تابستونه من دقیقا بدنم نیاز به گرما و آفتاب داره و رسما نسبت به بقیه آدم ها بیشتر سردمه. شواهدی هم توسط دوستان در تایید این نظریه ارائه شده. هر وقت اثبات شد حالا خبرش رو می دم. 

دیگه فکر کنم وقتشه برم چایی رو بریزم و بشینم تو راهرو. چون این نیم ساعتی که این مزخرفات رو نوشتم هیچ پیشرفتی در تعداد مقالات خونده شده حاصل نشده و هنوز همون 19 تا باقی مونده. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

عصر شنبه

برای خوشبختی همین بس که عصر روز تعطیل. نشسته باشی پشت کامپیوتر محبوبت. چیپس و شور بخوری با نوشیدنی مورد علاقه ات. داستان عشق بشنوی و آرامش. وصال و سرانجام. افق باز. به دلیل و نادلیل خودت رو دوست داشته باشی. 

نباید یادت بیفته به کهنه قرض هات، مشکلاتت و همه چیزهایی که از اون اوج با کله پرتت کنه پایین

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

همینجوری چند تا

اول اینکه فکر کردم یک راه یاد گرفتن تلفظ درست این است که بچه دار شی بعد بچه سه ساله ات رو بفرستی مهد کودک. کم کم که انگلیسی یاد می گیره شروع کنی لهجه اش رو تقلید کنی. راحت تر از زبان خوندن و چک کردن لغت نامه برای تلفظ هاست. تازه هیچ کتابی هم نیست که تلفظ های نیوزیلندی رو نوشته باشه. بعد من می ترسم از روزی که پام رو از نیوزیلند بگذارم بیرون بعد انگلیسی حرف بزنم بعد مردم ها بمیرن از خنده انگار که فارسی رو با لهجه شدید شهرستانی حرف بزنم. سلام به اون دوستی که اسپانیایی با لهجه سن کارلوسی حرف می زد. 

دوم اینکه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. یعی اصلا نمی دونم چه مریضی ای تو من هست یک روز که خیلی خوب کار می کنم. روزم مفید است و به هدف هام می رسم فرداش تا ظهر نمی تونم از جام بلند شم و می مونم تو رختخواب. از قدیم هم اینجوری بود ها. آدم بشو هم نیستم ظاهرا. 

سوم اینکه دیر که از خواب بلند می شم دوست ندارم برم دانشگاه. انگار که کمال طلبی ام اوخ بشه. روز که کامل نباشه به درد دانشگاه رفتن نمی خوره. معمولا برای اینکه نمونم تو رختخواب و روزم رو به دیدن سریال نگذرونم پا می شم جمع می کنم می ام کتابخونه مرکزی شهر. بعد اینقدر این کتابخونه خوبه. اینقدر بهم می چسبه که نگو. اصلا کلی حال می کنم لب تاب و کتابم رو بردارم برم بشینم تو کتابخونه یا تو یک کافه سعی کنم درس بخونم. بیشترش رو وب گردی کنم یک کم هم درس بخونم برای عذاب وجدان. فکر کنم تقصیر حامد قدوسی باشه. اینقدر می نویسه درمورد اینکه بری تو یک کافه یک عالمه کار کنی، احساس می کنم اگه منم این کار رو بکنم آدم حسابی می شم تو رشته خودم. رفتم لینک وب لاگ حامد رو بیارم یادم افتاد که چای داغ دلم می خواد. بدی کتابخونه این است که کسی توش چایی برای آدم نمی آره. 

بعد دیروز روز خیلی فکر کردن به تنهایی بود. کلی حرف زده بودم در موردش و فکر کرده بودم و دلم خواسته بود که برم به دوستم بگم بیاد با هم بریم یک جا بشینیم یک چایی  یا قهوه بخوریم. بعد نگفتم. بعد فکر کردم چقدر حرف زدن از اینکه خودت باش و چیزهایی رو که می خوای بگو کار آسونی است و چقدر عمل کردن بهش سخته. چقدر ما ، یا شایدم من، در درون می ترسیم از اینکه دوست داشته نشیم و قضاوت بشیم و اینها. 

به جان خودم، الان یک پسره رو دیدم عین هوتن، پسرعموی روزبه .بعد با خوشحالی بلند شدم برم سمتش. یادم افتاد که اون اینجا نیست و این آقاهه فقط شبیه اش است. یادم افتاد که خیلی از ادم هایی که من می شناسم چند صد هزار کیلومتر از من دورن. بعد خنده ام گرفت از تصور این اتفاق از دید اون. که داشت واسه خودش راه می رفت تو کتابخونه . بعد یکی دیدش. کلی از دیدنش خوشحال شد بلند شد و رفت سمتش. بعد دو قدمی اش که رسید یکهو قیافه اش غمگین شد و رفت نشست سر جای خودش. من اگه جای پسره بودم حتما می رفتم تو آینه قیافه ام رو چک می کردم. 

این هم از هذیان های امروز من از کتابخانه مرکزی آکلند

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

استادم

از دو تا فضای کاملا متفاوت اومدیم. اون هندی است با پشتکار هندی ها و بیشتر عمرش رو تو آمریکا زندگی کرده با مدل بدو بدوی آمریکایی. مغزش ریاضی است. اینقدر کار در زندگی اش مهمه که می گفت من اگه خونمون دور نبود به دانشگاه، همینجا زندگی می کردم تو اتاقم.

بعد  من از ایران اومدم. از کشور" کار امروز به فردا مسپار، خیلی نزدیکه، بنداز هفته دیگه". تازه تو ایران من بی نظم ترین و دل خوش ترین آدم اطرافم بودم. یعنی حرص درآور در حوزه بی خیال بودن. بعد اومدم نیوزیلند. کشوری که مردمش وقت در نظر می گیرن واسه اینکه از این ور خیابون با خیال راحت برن اونور خیابون.  از هجده سالگی ام اعتماد به نفس "منی که ریاضی بلدم" که داشتم ، خورد تو دیوار ریاضی دو و افتادم. آمار و احتمال رو که پاس کردم تا جایی که تونستم خودم رو دور کردم از هر مسیری که از ریاضی رد شه. حالا اومدم اینجا و گیر کردم وسط یک برنامه ای که بدون آمار و احتمال و سری زمانی و امثالهم راه به جایی نمی بره. راستش رو بخوام بگم، خودم هم می دونم که نمی شه بیشتر از این پیش رفت. 

همین فقط گفتم که بگم که چه جوری داریم دو تایی هم رو دق می دیم. 
سلام به رضا سرخوش