۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

عصر اولین روز زمستانی

1- در نیمکره جنوبی، امروز اولین روز زمستان است.

2- کتاب "کیمیا خاتون" رو گرفتم دستم. دو صفحه خوندم رسیدم به اون جمله. نوشته بود "دیگر طاقت ماندنش نبود. محبوبش را بر سر دست برده بودند". فکر کردم باید دیده باشی این صحنه رو که بفهمی یعنی چی. باید نگاه دوستی، عزیزی که "محبوبش را بر سر دست می برند" تا ابد توی مغزت حک شده باشه تا بتونی بفهمی این جمله یعنی چی. فکر می کنم چند تا حس و موقعیت خفه کننده دیگه مثل این تو زندگی وجود داره که من هنوز حتی نمی دونم که وجود دارن. مثل درد شیدا. مثل رفتن غزال.  بعضی وقت ها شک می کنم که دنیا با اینهمه درد اصلا ارزش زیستن داشته باشه. همین موقع هاست که شک می کنم به اینکه درسته آدم بچه دار بشه یا نه. اینکه هستی رو هدیه بدی به یک موجودی که بیاد یک بسته تحویل بگیره به اسم زندگی. پر از درد و ترس، حالا گیرم با یک لحظات شاد و آرامش. شادی و آرامشی که توش لذت ببری و خوشحال باشی از اینکه درد و ترس تو اون لحظه نیست. خلاصه که کتاب خوندنم تو صفحه دوم متوقف شد. با این همه نمی شه کتاب خوند حالا. 

3- امتحان دادم. امتحانی که شاید آخرین امتحان جدی درسی ام باشه. خوب آماده بودم. فکر می کنم تحت تاثیر محیط درسی اینجا قرار گرفتم. تو دوره لیسانسم که هیچ وقت پیش نیومده بود اینقدر آماده باشم برای امتحان دادن. تجربه درس خوندن گروهی هم باعث شد که یک دوست خوب پیدا کنم. یک دختر کلمبیایی که واقعا جذابه. کلا آدم های آمریکای جنوبی برای من خیلی جذابن. گرم ان، پر از انرژی ان و خیلی پر آرامشن. حداقل اینهایی که من دیدم.  باز پریدم به یک شاخه دیگه. می گفتم که امتحان دادم. سه ساعت تمام با خودکار نوشتن یادم رفته بود. بعد خوب چون به انگلیسی بود حتی یک جوری نبود که بگم "آخ جون. دست خط من" یعنی قشنگ انگار من نبودم که امتحان می دادم یا می نوشتم. نتیجه خیلی بدتر از حدی می شه که من آمادگی داشتم. طبق معمول هم مشکلم مدیریت زمان بود.وقت گذاشتن زیاد و کمال طلبی روی سوال های اول و کم آوردن وقت واسه سوال های بعدی. 

 

هیچ نظری موجود نیست: