۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه

شغل رویایی

هنوز بعد از این همه سال رویام این است که شغلم تایپ کردن بود. نوشتن و تایپ کردن یک متن بزرگ. یک چیزی که یا از روی نوشته یکی دیگه باشه یا نوشتن بی فکر پشت سر هم، بدون نیاز به رفرنس دادن و ایده داشتن و توضیح متغیرها. شغل رویایی ام جی کی رولینگ شدنه. نه از اون جهت که نویسنده بود و مشهور شد و پولدار شد و اینها. از این نظر که صبح به صبح می رم تو یک کافه می نشست شروع می کرد به تایپ کردن. 

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

صرفا غر، شب قبل از ارائه

گاهي وقت ها فقط خسته اي. خيلي زياد. به اندازه بيست و چهار ساعت خوابيدن. نمي فهمي جسمته يا روحت. گاهي وقت ها هم خسته اي، از توضيح دادن حست و درخواست از بقيه كه جاهايي كه اذيت مي شي رعايت رو بكنن. كه ده جاي ديگه انعطاف پذيري ولي يك جايي هم هست كه تو نمي توني خم شي. نگاه شون مي كني و نمي دوني ديگه چي بگي. 
ظاهرا همينجا هاست كه ياد مي گيري. ياد مي گيري كه حتي اگه نمي توني، ولي مجبور شي خم هم مي شي و مي گذري. بزرگ مي شي و ياد مي گيري. با چه هزينه اي، بماند. 

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

انجمن بغل

اول:
باز یک آدم تازه می آد و من باز با یک سلام و علیک یادم می ره همه خط و نشون هایی که با خود کشیده بودم و می کشم و تکرار می کنم هر روز. باز سر نیم ساعت سه تا کاغذ لیست و شماره تلفن و چه بکن و چه نکن روزهای اول می دم دستش. ازش می پرسم برای شب جا داری، می گه نه. می رم back packer پیدا کنم. بعد انگار یکی دستم رو می گیره و می کشه از وسط همه داستان ها رد می کنه. وسط همه دل شکستن هایی که باعث همه اون خط و نشون هان.  لبخند می زنم و می گم "ان شا الله پیدا می کنی." از اینکه برای زنده موندن، باید ربات شد متنفرم. 


دوم:
نوشته من مثل خودم را در زندگی ام ندارم. برایش نوشتم تو خودت رو داری که مثل خودت هستی. وب سایت پرسید: "ثابت کنید که ربات نیستید". لال شدم. دارم همه تلاشم رو می کنم که ربات باشم. هنوز نشده. به اون ثابت کردم که نیستم ولی از اون لحظه به بعد خودم از خودم می پرسم مگر راهی جز ربات بودن برای درد نکشیدن هست؟ 


چند جا تا حالا گفتم. یک روزی یک انجمن بغل می زنم، مخصوص کسایی که هر کاری شون کنی راه می افتن به بقیه کمک می کنن با سر می رن تو دیوار. انجمن ما یکی رو می فرسته در محل فقط بغلشون کنه، بزنه پشتشون، بگه هیچی نگو. می دونم. 

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

یکشنبه عصر

نمی دونم چرا هر بار اینجا روبازمیکنم که بنویسم عصر یکشنبه دلگیر است. این بار دیگه هر چی جون و توان و دوست و آشنا داشتم باهاشون جمعه و شنبه معاشرت کردم. حتی لباس ها رو شستم و ناخون هام رو هم گرفتم. یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره برای اینکه حواس خودم رو از کسالت عصرهای یکشنبه پرت کنم. سریالم هم همین دیشب تموم شده. اینجور موقع هاست که تنها راه حل باقی مونده می شه کار کردن. گفتم کار تازه یادم افتاد. لیست کارهای عقب مونده ام رو اگه بخوام بنویسم بزنم به دیوار باید از این تخته ها بخرم که لوله شه بشه چند صفحه روش نوشت. 
همون بهتر که عصر یکشنبه بشه موسیقی کلاسیک و مشقی که سعی کنم بنویسم. 

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

پایان جام جهانی 2014

سه سال زندگی کردن توی کشوری که تلویزیون یک بار هم فوتبال نشون نمی ده، بلایی سر آدم می آره که یک ماه تمام ساعت چهار صبح بیدار شه بازی های جام جهانی رو ببینه. داشتن دوستان پایه و تجربه کردن جاهایی که فوتبال دوستای کشورهای مختلف جمع می شن مزه بازی ها رو بیشتر کرد. ولی طولانی بودن بازه زمانی بیدار شدن چهار صبح و اثری که روی راندمان روز آدم داره واقعا دیگه این اواخر دردآور شده بود. 
الان بین دو نیمه فینال است. مسلمه که دوست دارم آلمان ببره. ولی مستقل از نتیجه ای که حاصل بشه امروز، این جام جهانی، 2014، پر خاطره است. اوجش هم بازی ایران و آرژانتین و اگه آلمان قهرمان شه، همین بازی فینال امروز.


یک بار سر بازی های جام ملت های آسیا، وقتی من اوایل دبیرستان بودم و محمد، برادرم خیلی کوچیک تر، سر بازی فینال دست می کشید به صورتش  و به شوخی می گفت "باورت می شه، دوره بعد این بازی ها من ریش خواهم داشت و می تونم بهش دست بکشم فوتبال ببینم؟" الان جوجه کوچولوی من شده یک مدیر موفق و مرد زندگی و یک آدم بزرگ که من بهش افتخار می کنم. منم طبق رسم خانوادگی مون به آینده و سال 2018   فکرمی کنم و امیدوارم همه مون، به خصوص من و روزبه اون موقع جای خوبی در زندگی مون ایستاده باشیم. 

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

I am so disappointed in human beings

(این نوشته چیزی از داستان فیلم incendies لو نمی دهد)


به پیشنهاد مریم نشستیم فیلم آتش (Incendies) رو دیدیم. از فیلم های خیلی خیلی خوش ساختی بود که اخیراها دیدم. من که حداقل چهاربار گذشته ای که سینما رفتم یک جایی از سرعت کم فیلم حوصله ام سر رفته و از شما چه پنهون خوابیدم. فیلم درمورد جنگ است. در طول فیلم خوشحالی که خیلی از اتفاقات بدی که زندگی آدم ها رو تحت تاثیر قرار داده در گذشته افتاده. انگار دنبال این امید واهی می گردی که الان دیگه دنیا امن تر است. بعد یادت می افته که همین الان حداقل در سه تا کشور مختلف همچین جنگی در جریان داره. خانواده هایی هستن که بچه هاشون و زار و زندگی شون رو ریختن توی ماشین. راه افتادن به امید رفتن به جای امن. آدم هایی که با همه سلول های بدنشون می خوان فرار کنن ولی می خورن به مرزها، ایست بازرسی ها، احساس مسوولیت ها. بچه هایی که خانواده شون رو جلوی چشمشون از دست می دن و بارش رو یک عمر با خودشون حمل می کنن. از دنیایی که همین الان داره توش این اتفاقا می افته دردت می آد. در مرحله تلخ و سیاهی هستم از بزرگ شدن که کاملا امیدم رو از بشر بریده ام. 

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

چه باید کرد؟

گاهی هم هست که با دو تا چشمت می بینی که یک آدمی داره با خودش و زندگی اش چه کار می کنه. خوب اگه دوستی، یک اشاره می کنی و اون وقت دیگه تصمیم خود اون آدم است که می خواد آگاهانه به کاری که می کنه فکر کنه یا نه. همه ما هم برای خودمون بازی های روانی ای داریم که کمک می کنه زندگی رو یک جوری بچینیم که در نهایت احساس آرامش بیشتری بکنیم. ولی خیلی از بازی های روانی در لحظه احساس بهتری می دن به آدم، در حالیکه در بلند مدت بیشتر منجر به تنها موندن و زخم خوردن و خسته شدن آدم می شن. خوب باز هم هر کسی مسوول زندگی خودشه. 
ولی وقتی که تو یک سری بازی روانی ای هستی که دوستت یا کسی که دوستش داری هستی، اون وقت دیگه نمی شه گفت که انتخاب شخصی اون آدم است. وقتی می بینی که یک آدم برای فرار از احساسات خودش با تو بازی می کنه، سوال پیش می آد. آیا اینجا آدم باید بره یقه دوستش رو بچسبه و بازی رو بیاره جلوی چشمش؟ آیا آدم به خودش دفاع از خودش رو بدهکار نیست؟ بعد اگه این کار، یعنی نشون دادن بازی روانی، باعث بشه که اون آدم از تعادلی که توش هست خارج شه چی؟ درسته که این تعادل تعادل بیماری است، ولی به هر حال تعادلی است که یک آدم بعد از سالها بهش رسیده. سوال فلسفی من اینه: آیا آدم حق داره برای دفاع از خودش و ارزش های خودش و دوست داشتن خودش، بازی روانی ای رو که یک دوست به عنوان مکانیزم دفاعی خودش راه انداخته خراب کنه یا نه. 

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

بی سرزمین تر از باد

یک روزی هم می رسه که آدمیزاد باید یک جایی باشه که بدونه می تونه اینجا بلانسبت شما باسنگ محترمش را بر زمین گذاشته و بشینه. بمونه و زندگی کنه. آدمیزاد باید یک روزی دیگه، ترجیحا تا قبل تر از سی و چهار سالگی حتی، خودش رو از وضعیت سه تیکه بودگی در سه تا کشور مختلف دربیاره. آدمیزاد باید دیگه بدونه که می خواد تو این کشور زندگی کنه، آروم باشه ولی گرم یا می خواد بره اون کشور، بیشتر بدوه و سرد باشه ولی شاید راضی تر. بعد باید بدونه که می تونه هر موقع که دلش از دیدن عکس پدربزرگ پیرش فشرده شد یا هوای بغل باباش رو کرد خودش رو بهشون برسونه. باید بدونی که خلاصه کشور این ور اقیانوس یا اونور اقیانوس. بعد این اقیانوس کبیر لامصب اینقدر بزرگه که اینورش با اونورش یک دنیا فرقه. 
من فقط می گم، یک جایی آدم باید تصمیش رو گرفته باشه. ترجیحا زودتر از سی و چهار سالگی. 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه


روزهايي هم هست كه مي بافي
فقط همين