۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

گوشواره

من آدم زیورآلات نیستم. حتی حلقه ام رو هم نمی تونم دستم کنم. همیشه یک رینگ دارم و یک گردنبند ساده تیفانی. جفتشون رو هم یک روزی که با روزبه قرار دوست دختر-پسری داشتیم خریده بودیم باهم. غیر از این دو تا که همیشه دارم کم پیش می اومد که به خودم زیورآلاتی وصل کنم. از یک سال پیش هم با خودم به صورت مبارزه روز به روز مذاکره می کنم و یک مواقعی یک دستبند دستم می کنم. حالا من با این روحیه، امروز از صبح ویار گوشواره کردم. اصلا یک جور عجیبی دلم گوشواره های خوشگل می خواد. هر چی هم به گوشواره های خودم یا اونهایی که تو مغازه های نیوزیلند دیدم فکر می کنم راضی نمی شم. رفتم توی pinterest زدم گوشواره، نیم ساعته دارم دنبال اون گوشواره ای می گردم که دلم می خوادش ولی نمی دونم چه شکلی است. این از مریضی امروزم. 


این هم دوست امروز من، منصفانه. بله. ددلاین هم دارم. ولی معتادتر از اینهام. 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

من؟؟

من؟؟؟؟؟
من خوشم می آد که سایت هایی می بینم که فونت نوشته هاشون درست است. یعنی Arial نیست. حداقل نازنین کردنش. حرص می خورم وقتی زیرنویس یک شبکه فارسی از فونت عربی استفاده می کنه. 
فونت وب لاگم؟؟؟؟
خرابه. یعنی همون فونت درست نشده عربی است. انگار لج کرده ام. لج کرده ام با اینکه بلاگر فونت فارسی نداره. حداقل Tahoma

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

تکرار مکررات

یک جمله دو خطی رو به زور از تو مغزم می کشم بیرون و تایپ می کنم. می بینم کلمه دوم خط اول اشتباه تایپ شده. به جای اینکه برم اون رو درست کنم. کل جمله رو پاک می کنم تا برسم بهش. درستش رو که تایپ می کنم یادم می آد که حالا بقیه جمله رو بلد نیستم. خداوند کنترل-زد (به کسر ز) را البته برای همین موقع ها آفریده. ولی من پرت می شم به درست چهارده سال پیش. وقتی که جوجه دانشجویی بودم تو مجله صنایع. مقاله های مردم ها رو تایپ می کردم (سلام آیدین). دقیقا همین کار رو می کردم. وقتی یک کلمه غلط بود همه خط رو پاک می کردم تا برسم بهش و درستش کنم. دوستم می خندید. انگار مغزم هنوز دسترسی تصادفی رو نفهمیده. هنوز بعد از چهارده سال روی حالت دسترسی ترتیبی ام. 

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

جوجه کوچک من

جوجه کوچیک من، کسی که از وقتی توی شکم مامانش بود من اونجا بودم و با شکم مامانش بازی می کردم و هر روز اندازه اش می گرفتم. کسی که یک نصفه شبی به دنیا اومد که من یادمه که از خواب بیدارم کردن و گذاشتنم پیش همسایه. کسی که همه وسایل من رو همیشه به دوستاش قرض می داد ودیگه پس نمی گرفت. کسی که بدترین دعواهای زندگی ام رو باهاش کردم و هنوز بیشتر از همه مردم دنیا دوستش دارم. بیست و یک روز دیگه داماد می شه. مهمونی می گیره. می ره سر خونه و زندگی خودش. همه این بیست و هشت سال رو باور نکردم که بزرگ شده. بیست و یک روز دیگه مجبورم که باور کنم که بزرگ شده. بزرگ می شه و من نیستم که باهاش برقصم و پیش خودم فکر کنم که چقدر با مزه می رقصه. که چقدر بزرگ شده که قراره تکیه گاه یک آدم دیگه باشه. فقط بیست و یک روز دیگه مونده و من سعی می کنم تاریخ ها و روزها رو نشمرم. 
جوجه کوچیک من

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بازگشت

خوب تقریبا ده روزی شده که برگشتیم نیوزیلند. نمی دونم تاثیر برگشتن به گرمی و سبزی و تابستون بود که این اثر رو داشت یا واقعا من اینقدر آکلند رو دوست دارم. قشنگ مثل برگشتن به خونه بود. یکی دو روز که واقعا مست بودم از خوشی. بعد هم که کم کم برگشتیم سر خونه و زندگی مون و دوباره به روتین زندگی معمول برگشتیم. من هنوز هم خوشحالم. هرچند که هنوز خسته ام. موفق شدیم خونه خودمون رو دوباره اجاره کنیم که خیلی تاثیر خوبی داشت در اینکه دوباره به حالت پایدار برگردیم. 
به درس و دانشگاه هنوز دوباره عادت نکردم. ولی واقعا دارم تلاشم رو می کنم. اگه موفق شم از شر این سرماخوردگی و گلودرد که الان دقیقا یک ماهه که شروع شده و تموم نمی شه خلاصه شم، امیدوارم که بهتر هم تلاش کنم. 

بهترین دستاوردی که سفر کانادا ولی برای من داشت این بود که با فراغ بال کتاب خوندم و چون وقت و کتاب هیجان انگیز دم دست داشتم موفق شدم که به جایی برسم که به انگلیسی رمان بخونم. قبلا همه تجربیاتم پراکنده خوانی هری پاتر و بچه های بدشانس و خلاصه داستان های نوجوانان بود. 

فعلا این خلاصه زندگی. تا بعد ببینیم چی می شه. 

پی نوشت: نخیر، هنوز پیچک قرمز آکلندم رو ندیدم. هر روز دارم دیدار رو به تاخیر می اندازم. می ترسم نباشه یا خشک شده باشه یا به اندازه پارسال همین موقع ها که کشفش کرده بودم زیبا نباشه.