‏نمایش پست‌ها با برچسب روزمره، دلتنگی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روزمره، دلتنگی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

یاد نخواهم گرفت

هر چقدر هم که بزرگ شم، هر چقدر هم که تجربه کنم، هر چقدر هم که کوله بردوش دور خودم و جهان و مردمان بگردم، باز یاد نمی گیرم که از دیدن ناراحتی آدم هایی که دوست دارم اینقدر عذاب نکشم. تصور اینکه یکی از عزیزانم ممکنه الان درد داشته باشه، خسته باشه، ناراحت باشه یا غمگین، من رو فریز می کنه. اینقدر که تکون نمی تونم بخورم. می رم توی خودم گوله می شم و جهان به نظرم جای ناپایداری می آد که ارزش زیستن نداره. باید خودم رو به زور و روز به روز و قدم به قدم دنبال خودم بکشم تا دوباره خورشید از پشت ابرها بیاد بیرون. کاری اگه ازم برنیاد برای کم کردن دردها، احساس بی فایدگی رهام نمی کنه. کاش به دعا اعتقاد داشتم.

دخترکم. مقاومت کن. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

همینجوری

به دوستم می گم فیس بوکم رو دی اکتیو کردم، می گه یک اشکال داره این کار. فکر می کنم تو ذهنم و اشکال ها رو لیست می کنم که حدس بزنم چی می خواد بگه. با خنده می گه ممکنه اینجوری تزت تموم شه. اون موقع می خندم. ولی بعد در طول روز که هی می آم می شینم پای کامپیوتر یا توی موبایل، وقتایی که معمولا فیس بوک چک می کنم، می بینم که واقعا دارم وقت اضافه می آرم. نه که حالا وقت اضافه رو ببرم بگذارم روی تزها. فعلا این دوهفته آینده رو وقت سرخاروندن ندارم. تا این کلاس تابستونی تموم شه. بعدش فعلا همه وقت اضافه رو صرف جواب ایمیل های دانشجوهای کوچولوی ترسیده می کنم که یک سوال تکراری رو تک تک ایمیل می زنن و ازت می پرسن. بعدش ولی برنامه دارم برای بیشتر کردن زمان کتاب خوندن و یک کم کمتر کردن لیست کتابهای "آرزو دارم بخوانم". 
تابستان دیوانه آکلند این روزها، دوست داشتنی است. هوا شیدا است. یک روز از گرما پرپر می زنی و یک روز مثل امروز، باد و بارون در حد زمستون داری. دل من ولی کجاست؟ پیش آدم برفی های تهران و آمل. پیش دوستام که تو اون ساختمون شهرک غرب کار می کنن و هر روز منظره خیابون ایران زمین برفی رو می بینن. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

صابون نخل زیتون

مامانم می گه محمد می گه بابا بوی پرستو رو می ده. ولی خودش موافق نبود. می گفت به نظر من محمد بوی پرستو رو می ده. فکر می کنم که خوش به حالشون که هم رو دارن که حداقل توش دنبال بوی من بگردن. من توی کی بوی اونها رو پیدا کنم؟ می خوام برم صابون نخل زیتون بخرم که از روزی که خودم رو شناختم توی حموم خونه مون بود بلکه بوی اونها رو پیدا کنم. 


عنوان این پست اول بود، پستش نکن. بعد فکر کردم وقتی می شه که دلتنگی رو فقط با یک خط طنز یک کم آرومتر کرد، چرا نکنم. اصلا رفتم تو کار صابون نخل زیتون. :))))

دلتنگ

دو روز گذشته از روزهایی بود که کلاس داشتم و کار و اومدم از تخت و از خونه بیرون. روزهای خوبی بودن. پیشرفت داشتم توی کارم و کلی انرژی گرفتم. کلی از دوستام انرژی گرفتم. سرما خورده ام و هجوم هورمون های لعنتی هم هستن. سعی می کنم افسرده نباشم ولی نمی تونم کاری کنم که دلتنگ نباشم. من، من که آدم اهل دلتنگی ای نبودم، من که هفته به هفته می رفتم خونه دوستام می موندم و ککم هم از دلتنگی برای خانواده نمی گزید، الان یک جوری شدم که اگه یک لحظه چشمام رو ببندم و تصور کنم که یکی شون رو بغل کردم، اشکام رو نمی تونم جمع کنم. لحظه های خوب دارم. خیلی زیاد. همه اون لحظه هایی که نمی رم توی پیله خودم و می آم بیرون و حرف می زنم و می گردم و کار مفید می کنم. ولی دلتنگم و نمی دونم با این هجم دلتنگی چه کنم. راهی بلد نیستم که درمانش کنم. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرامش یا افسردگی

این روزها که می گذرن روزهای آرومی هستن. البته در درون من. وگرنه دنیای بیرونی پر از استرس و اضطراب است. شانزده روز مونده به تاریخی که برای دفاع پروپوزالم تعیین شده و فکر کنم که دیگه بهش نمی رسم. فکر می کنم که باید تا فرصت هست یک فرمی پر کنم و درخواست وقت اضافه کنم. این تا حد مرگ عصبانی و در مرحله بعد غمگین و افسرده ام می کنه. اینکه تصمیمی که یک سال و دو ماه پیش گرفتم که بیا بچه جان و به همه ددلاین ها احترام بگذار، تاثیر فاحشی توی خروجی من ایجاد نکرده. اینکه نمی تونم، یا  حداقل هنوز نتونستم، خودم رو تغییر بدم یا یکی از خصوصیات بد خودم رو تحت کنترل در بیارم. فکر می کنم باید این مرحله عصبانیت و بعد افسردگی رو درموردش طی کنم تا برسم به مرحله پذیرشش و شاید بعد از پذیرشش بشه یک فکری براش کرد. 
می گفتم که این روزها روزهای آروم ولی غمگینی هستن. می رم مشخصات افسردگی رو می خونم می بینم که افسرده نیستم ولی غمگینم. غمی که انگار تا نشینم روی یک کاغذ و حساب خودم رو با خودم صاف نکنم درست نمی شه. 
کاش این والد گنده ام دست از سرم بر می داشت. یا شاید حداقل اون کودک شیطون و حرف گوش نکن درونم یاد می گرفت به حرفای اون والد غرغروی ستمگر گوش کنه. یا حداقل کاش می رفتم خونه در رو باز می کردم بوی قورمه سبزی می اومد.

ولی من ته اش، بیشتر از هر چیزی، این روزها دلم هوای رانندگی رو کرده. راستش مهم نیست که کجا. یعنی دلم هوای رانندگی در تهران رو نکرده. فقط دلم هوای این رو داره که بشینی توی ماشین، آهنگ مناسب حالت رو بگذاری و راه بیفتی دور خودت بچرخی. با غمت نفس بکشی، بخونی و بگذری و بری. دلم برای روزهای رانندگی خودم تنگ شده.


۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

جوجه کوچک من

جوجه کوچیک من، کسی که از وقتی توی شکم مامانش بود من اونجا بودم و با شکم مامانش بازی می کردم و هر روز اندازه اش می گرفتم. کسی که یک نصفه شبی به دنیا اومد که من یادمه که از خواب بیدارم کردن و گذاشتنم پیش همسایه. کسی که همه وسایل من رو همیشه به دوستاش قرض می داد ودیگه پس نمی گرفت. کسی که بدترین دعواهای زندگی ام رو باهاش کردم و هنوز بیشتر از همه مردم دنیا دوستش دارم. بیست و یک روز دیگه داماد می شه. مهمونی می گیره. می ره سر خونه و زندگی خودش. همه این بیست و هشت سال رو باور نکردم که بزرگ شده. بیست و یک روز دیگه مجبورم که باور کنم که بزرگ شده. بزرگ می شه و من نیستم که باهاش برقصم و پیش خودم فکر کنم که چقدر با مزه می رقصه. که چقدر بزرگ شده که قراره تکیه گاه یک آدم دیگه باشه. فقط بیست و یک روز دیگه مونده و من سعی می کنم تاریخ ها و روزها رو نشمرم. 
جوجه کوچیک من

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

اشکهایم

حالم خیلی نرمال و خوبه. کلا روزهایی که صبح زود بیدار می شم، هر چند که نصفه اول روز رو با خودم می جنگم که از مغزم چیزی در بیاد، چون از خودم راضی ام حالم از حالت نرمال بهتره. بعد شش ساعت ورقه صحیح کردن و دو ساعت گذروندن تو یک سمیناری که خیلی به من مربوط نبود و اشتباهی توش گیر افتاده بودم و نهار خوردن یک کمی قبل از ساعت 5 عصر تازه اومده بودم سر کارهای دانشگاهم نشسته بودم. 
یک ساعتی که کار کردم بعد فکر کردم که برم یک سر به دنیای مجازی بزنم که این یک کم درس خوندنم رو حلال کرده باشم و مطمئن شم که کسی اونجا به نظر من احتیاج نداشته باشه. بعد از سر سرزدن به چند تا بلاگ معمول و چت کردن با یک دوست و رفتن به فیس بوک یکهو به خودم اومدم دیدم اشکام داره تند و تند می آد پایین. 
نمی دونم از چی بود. فکر کنم از هر جایی یک ذره حس هام تحریک شده بود و بعدش یکهو دیگه از سطح تحملم خارج شده بود. این پست روزبه رو خونده بودم درمورد خوابگاه طرشت، ایمیل لاله و آزاده و خاطرات خوابگاه و اثاث کشی، دیدن عکس خندان مهربون شیدا تو فیس بوک، و گوش دادن دو دقیقه و پنجاه ثانیه به این آهنگی که ساناز گذاشته اینجا.  و حرف زدن با یک دوست که گفته بود که خواب دیده که من و روزبه توی جنگل یک خونه داریم.
همین فقط. یکهو انگار همه سدی که ساخته بودم درمقابل حس هام شکست. انگار یکهو یک مشت اشک که نمی دونم از کی زندانی شده بودن راه افتادن پایین. خیلی نفهمیدم که قبلش چی شد، ولی فهمیدم که بعدش خوشحال و سبکبار بودم. انگار همه دردها و غم ها یکهویی اومدن از تک تک سلول هام بیرون. ولی هنوز نمی تونم به عکس خندان و آروم شیدا فکر کنم. هنوز با فکر کردن به اون اشکام می آد بیرون. این تیکه اش چیزی است که نمی فهمم. 

پی نوشت: اگه یک کاره ای بشم تو جهان یک روز تو هفته یا یک ساعت توی روز رو اجباری می کنم برای اینکه آدم ها بشینن به صورت مازوخیستی خاطراتشون رو ورق بزنن تا اشکشون در بیاد. برای مهربونی و بهره وری ساعت های بعدی شون لازمه. 

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

بدترین دوشنبه

امروز بدترین دوشنبه من تو نیوزیلند بود تقریبا. دوشنبه ای که با شب نخوابی قبلش شروع شد مثل خیلی از دوشنبه. برنامه ریزی برای کار کردن تو خونه که محقق نشد. حال بد جسمی. شامل رخوت و سردرد و بدن درد . تصور کن یک سرماخوردگی خیلی بد که هیچ کاری هم براش نمی شه کرد. اینقدر هم طولانی شده که حتی دیگه حال نداری برای رفع نشانه هاش قرص بخوری. تنهایی طولانی مدت تو خونه در حالیکه دقیقا در همون لحظات احتیاج به معاشرت داشتم. یک تماس تلفنی خیلی خیلی مفید و خیلی خیلی خوشحال کننده ولی خیلی خیلی انرژی گیر. اینقدر که بلافاصله بعدش احساس کردم همه انرژی بدنم تموم شده و می تونم همون جا روی مبل دوست داشتنی ام تا صبح بخوابم. تنها دو سه تا چت کوتاه مدت با دوستام این ور و اونور دنیا که یک کم انرژی ده بود. درست کردن غذا با حال خیلی بد. تنها چیزی که می تونستم تصور کنم که از گلوم بره پایین، یعنی سوپ. بعد حرف زدن تلفنی با  روزبه و یادم اومدن که  اون نه صبحانه خورده نه نهار. همه یکشنبه و دو شنبه اش رو هم در کلاس گذرونده و داغونه. می دونستم که این سوپ رو دوست نداره. دلم نیومدن که اون نون و پنیر بخوره و غذا درست کردن دوباره برای اون. باز نشدن در شیشه ای که شوید خشکم رو توش نگه می دارم، درست در لحظه ای که برنج داشت خراب می شد و باید شوید ها رو می ریختم توش که باعث شد دیگه بترکم و بزنم زیر گریه. که سعی کنم همه حس مزخرفم رو بریزم بیرون. همیشه گریه باعث می شد که حس بدم بیاد بیرون و لحظه بعدش سبکبار و شاد باشم. ولی نمی دونستم که این فقط وقتی کار می کنه که گریه از یک گره یا مساله روانی اومده باشه. حال بدی که از بدی جسم می آد با گریه اصلا سبک نمی شه. تنها اثری که داره این است که برنجه بود که داشت می جوشید، آش می شه. من می مونم و یک سوپ و یک آش و روزبه که باید نون و پنیر بخوره و منی که فکر کنم که یک روز که خونه می مونم نه تنها درس نمی خونم و کارم پیشرفتی نمی کنه، حتی نمی تونم یک غذا درست کنم که بشه شب نشست دور هم خورد. 
خلاصه که امروز بدترین دوشنبه این داره-میشه-ده-ماه من تو نیوزیلند بود. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

خلاصه زندگی پری

باید اسم پست قبل رو عوض کنم. بگذارم "من.. درباره من... نه درباره تو"

اگه بخوام همه چیزهایی رو که تو این 32 سال (هنوز باورم نمی شه این عدد رو می نویسم) یاد گرفتم رو به ترتیب تاثیری که تو زندگی ام داشتن، مرتب کنم، اصلی ترین اش اینهان:
اولی اینه که هیچ چیزی، هیچ ابزار ارتباطی ای، هیچ نحوه حرف زدنی، هیچ چیز جای دو کلام حرف زدن رو در روی صادقانه رو نمی گیره. احتمال ایجاد سو تفاهم تو هر روش دیگه ای ، خیلی زیاده. 
دومی هم که البته الان اهمیت نداره، این است که یک اتفاق ثابت، ممکنه به نظر دو تا آدم مختلف دو تا چیز مختلف باشه. مثلا داداش من تصادف می کرد در حد اینکه ماشین رو می مالید به گارد کنار  اتوبان، بعد تو خونه ما به مدت یک هفته جنگ جهانی و عزای عمومی  اعلام می شد. بعد یک خانواده دیگه، بچه شون با ماشین می زد تو دیوار همسایه می رفت تو حیاطشون، بعد تعریف این اتفاق خنده دارترین لحظه های دور هم بودنشون رو می ساخت.
سومی هم این است که از دم لذت ببر. چون دقیقا دو سال دیگه می شینی غصه همین الان رو می خوری. مثل من وقتی که با آدم هایی کار می کردم برای پنج سال که الان دلم برای دو کلمه حرف زدن با هر کدومشون پر می کشه. ولی وقتی باهاشون بودم، داشتم تمام روز یا با دوستای دانشگاهم که همه  دنیا پراکنده ان چت می کردم یا به فکرشون بودم. 

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

دلتنگی های زن سی ساله ای که یک عصر تنها است و جنبه اش را ندارد. رو

اول اینکه چرا آدمی‌زاد اینجوری طراحی شده که باید حتما زور بالای سرش باشد که کار کند. یا مثلا باید حتما حالش بد باشه یا حداقل حالش یک جوری باشه که نوشتنش بیاد؟ همه آدمیزاد ها اینجوری طراحی شدن یا من فقط اینجوری ام؟ مثلا وقت هایی که خیلی خوشحالم احساسم این است که بچرخم و حرف بزنم و بخندم و معاشرت کنم. ولی وقت‌هایی که حالم کیشمیشی!!!! است دلم می‌خواد بنویسم. البته این بنویسم از اون بنویسم‌ها نیست ها. یعنی نوشتن خلاقانه نویسندگی نیست. نوشتن غم خالی شدن، برم با یکی این درد رو مشترک شم است. این می‌شود که هر وقت می‌نویسد پر از غر و احساس بدبختی است. خوب، به قول آزاد نویس، این از احساس نوشتن.

دوم اینکه آدمیزاد ترسش می‌گیرد توی وب‌لاگی بنویسد که عالم و آدم آدرسش رو داروند. این شناخته شدن تقصیر دوره اورکات است که برای اولین بار فضای مجازی جدی تجربه کردیم و دوستا و آشناهای هزاران سال پیش رو پیدا کردیم و یکهو جو ما رو گرفت که اینجا مثل دنیای واقعی است و توی دنیای واقعی هم که تو آدم راحتی هستی و خجالتی و درون‌گرا نیستی. قرار نیست شخصیت مجازی‌ات با شخصیت واقعی‌ات فرق کند. خلاصه اش همون جوگرفتگی که می‌گم. این شد که آدرس وب لاگمون رو عالم و آدم دیدن و خوندن. این شد که دیگه هر چیزی که می خواستیم بنویسیم رو مجبور شدیم از هزار و دو تا فیلتر رد کنیم که اگه این دسته از دوستامون خوندن چی، اگه اون یکی دسته خوندن چی؟ اگه مامانمون خوند چی؟ اگه فامیلمون خوند چی؟ اگه رئیسمون خوند چی؟ خلاصه ته‌اش هیچی بیرون نمی‌اومد. یکی دو باری هم که از همون وقت‌های حال کیشمیشی، بی خیال فیلتر شدیم و نوشتیم دوستای خیلی خوبی که برامون مهم بودن ناراحت شدن. این شد که مثل کسایی که در مستی تصادف می‌کنن و قرار می‌گذارن با خودشون که دیگه تو این حال رانندگی نکنن، ما هم با خودمون قرار گذاشتیم که فیلترها پابرجا بمونن. چون معتقدیم که تو این سن و سال، یک نوشته یک تیکه کوچیک از یک پروسه ذهنی است که ممکنه دو سه روز با آدم باشه. قبل و بعدش رو که توی نوشته نمی‌آری فهمیدن‌اش رو سخت می‌کنه. شاید هم همین است که باعث می‌شه مردم نویسنده بشن. یعنی وقتی داستان می‌نویسیم قبل و بعد یک شخصیت رو می‌گیم. اینکه چی شد که این آدم الان این کار رو کرد و این حرف رو زد رو، خواننده می‌فهمه. شاهدش هم اینکه خودم نوشته‌های آزاد نویس رو اینقدر دوست دارم چون مقدمه و موخره درست و حسابی داره. یعنی همه داستان رو می‌گه نه یک تیکه عکس بی حرکت از اون وسط. رو. ما هم که از این توانایی‌ها نداریم، این می‌شه که یا نمی‌نویسیم یا نوشته‌ها ابتر بی سر و ته می‌نویسیم.

سوم اینکه مردم‌هایی که شماره می‌گذارن برای پاراگراف‌های نوشته‌هاشون برای این است که می‌خوان حرف‌های کوتاه ولی متعدد بزنن. من رفتم یک شماره دو نوشتم به اندازه یک کتاب جیبی.

چهارم اینکه تا حالا شده حالتان خوش نباشد بروید یک آهنگی گوش بدهید، آخر نوستالژیک. بعد بدون اینکه اون آهنگ یا نوستالژی ربطی به دلیل ناراحتی‌تون داشته باشه بیخودش همه حس منفی‌تون رو بیاره بالا و گریه کنید؟ اصلا شده گریه کنید؟ همینجور الکی و بی پایه. مثلا یک روز دلتان نخواهد از سر کار بیایید بیرون. یک روزی که قرار است بروید خانه و تنها باشید. بعد به زور بیایید بیرون از دفتر. دلتان پر بزند برای اینکه یک باری، رستورانی، کافه‌ای جایی باشد که بروید بنشینید. یک چیزی بخورید، گرم شوید، سبک شوید بعد بیایید خانه؟ شده وقتی هیچ راه دیگری ندارید بیایید خانه. همونجا بعد از پارک کردن ماشین، ضبط نامردتان برسد به آهنگی که نوستالژی ازش دارید، بعد بنشینید توی ماشین های های گریه کنید؟ بی‌دلیل؟ شده شش هفت سال باشد john denver نشنیده باشید، بعد یکهو برایتان بخواند که you fill up my senses و شما همینطور بی‌دلیل بزنید زیر گریه توی ماشین. در حالی که دو دقیقه دیگه می‌توانید توی خانه خودتان باشید، ولی در همان لحظه دلتان بخواهد که با این آهنگ گریه کنید. همینجا توی ماشین.

آخر اینکه، اگه یک روزی حال و هوایتان کیشمیشی است و توی وب لاگتون هم نمی‌تونید درست و حسابی بنویسید و خلاصه هیچ راهی برای خالی کردن احساس قلمبه!!! مزخرف درونتان ندارید، بیخودی به دیگران گیر ندهید. بیست و سی هم نبینید. بروید کامپیوترتان را بغل کنید، دراز بکشید در تختتان و یک فیلم آرام کم دغدغه کمی غمگین ببینید. تلفن جواب ندهید و از این خلسه غم و غصه هم بیرون نیایید. چون به تجربه من اگه خودتون رو مجبور کنید که غم و غصه رو بزنید عقب و به زور معاشرت پیشه کنید، فرت و فرت (به کسر ف) از چیزهای معمولی‌ای که همیشه هست ناراحت می‌شوید. از ترک دیوار. از ظرف‌های خالی آب معدنی، از آهنگ لعنتی‌ای که بی موقع پیدایش می‌شود و شما را به لذت مازوخیستی وا می‌دارد. بروید همان کنج اتاقتان، توی تختتان، کامپپیوترتان را بغل کنید، فیلم ببینید و بخوابید.