۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

اشکهایم

حالم خیلی نرمال و خوبه. کلا روزهایی که صبح زود بیدار می شم، هر چند که نصفه اول روز رو با خودم می جنگم که از مغزم چیزی در بیاد، چون از خودم راضی ام حالم از حالت نرمال بهتره. بعد شش ساعت ورقه صحیح کردن و دو ساعت گذروندن تو یک سمیناری که خیلی به من مربوط نبود و اشتباهی توش گیر افتاده بودم و نهار خوردن یک کمی قبل از ساعت 5 عصر تازه اومده بودم سر کارهای دانشگاهم نشسته بودم. 
یک ساعتی که کار کردم بعد فکر کردم که برم یک سر به دنیای مجازی بزنم که این یک کم درس خوندنم رو حلال کرده باشم و مطمئن شم که کسی اونجا به نظر من احتیاج نداشته باشه. بعد از سر سرزدن به چند تا بلاگ معمول و چت کردن با یک دوست و رفتن به فیس بوک یکهو به خودم اومدم دیدم اشکام داره تند و تند می آد پایین. 
نمی دونم از چی بود. فکر کنم از هر جایی یک ذره حس هام تحریک شده بود و بعدش یکهو دیگه از سطح تحملم خارج شده بود. این پست روزبه رو خونده بودم درمورد خوابگاه طرشت، ایمیل لاله و آزاده و خاطرات خوابگاه و اثاث کشی، دیدن عکس خندان مهربون شیدا تو فیس بوک، و گوش دادن دو دقیقه و پنجاه ثانیه به این آهنگی که ساناز گذاشته اینجا.  و حرف زدن با یک دوست که گفته بود که خواب دیده که من و روزبه توی جنگل یک خونه داریم.
همین فقط. یکهو انگار همه سدی که ساخته بودم درمقابل حس هام شکست. انگار یکهو یک مشت اشک که نمی دونم از کی زندانی شده بودن راه افتادن پایین. خیلی نفهمیدم که قبلش چی شد، ولی فهمیدم که بعدش خوشحال و سبکبار بودم. انگار همه دردها و غم ها یکهویی اومدن از تک تک سلول هام بیرون. ولی هنوز نمی تونم به عکس خندان و آروم شیدا فکر کنم. هنوز با فکر کردن به اون اشکام می آد بیرون. این تیکه اش چیزی است که نمی فهمم. 

پی نوشت: اگه یک کاره ای بشم تو جهان یک روز تو هفته یا یک ساعت توی روز رو اجباری می کنم برای اینکه آدم ها بشینن به صورت مازوخیستی خاطراتشون رو ورق بزنن تا اشکشون در بیاد. برای مهربونی و بهره وری ساعت های بعدی شون لازمه. 

هیچ نظری موجود نیست: