۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

کرفس

باید یاد بگیرم روزهایی که صبحش پر از استرس بیدار می شم، پر از ترس. بمونم خونه. همه کارهای عقب مونده ام رو بگذارم جلوم. شروع کنم بدون فکر کردن از یک گوشه انجامشون بدم. کم کم که حس خوب عقب ماندگی-جبران-کنندگی توی دلم رشد کرد برم یک خورشت کرفس بگذارم بپزه. بوی کرفس که بپیچه تو خونه و ترکیب شه با حس جبران-کنندگی ملغمه ای می شه که کم کم حس خوشبختی رو می آره زیر پوست آدم. این جور موقع ها فقط باید جلوی خودم رو بگیرم که از این حس خوشبختی پا نشم راه بیفتم به گشت و گذار و معاشرت با آدم ها که دوباره شب با انبوه کارهای نکرده نخوابم و صبح با استرس حجم کارهای باقیمونده بیدار نشم. این تیکه اش خیلی سخته. 

هیچ نظری موجود نیست: