۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

حافظ

اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر 

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

داستان دختری با موهای زیبا که اضطراب دارد

گاهی باید بپذیری که شرایط همینه که هست. مبارزه و تلاش فایده نداره. باید بشینی تا آروم آروم زمان بگذره. امید داشته باشی که زمان کاری در راستای حل گره ات بکنه. گاهی باید بپذیری که تنها کاری که می تونی بکنی این است که دراز بکشی و خودت رو توی اون موقعیت نگاه کنی. سوال اینه که آیا با پذیرفتن دردش کم می شه؟ نه نمی شه. درد هست. ولی وقتی نمی جنگی حداقل خسته نمی شی. موج می آد و می ره و فردا و فرداها دوباره برمی گرده. ولی خوبی  اش این است که نشستی نگاه کردی و می بینی که موج ها همونطور که می آن، می رن. همونطور که لحظه های بد هستن، لحظه های خوب هم هستن. تو لحظه های خوب انرژی جمع می کنی و تو لحظه های بعد خودت رو ناز می کنی. گاهی تنها کاری که از دستت برمی آد همینه. حالا این وسط برای خالی نبودن عریضه می تونی بری موهات رو کوتاه کنی که یک چیزی داشته باشی که تو آینه بهش زل بزنی. 

۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

من چه شكلي ام

من از آن كله خراب هايي هستم كه خيلي فكر مي كنم. هزار و هفتصد بار به هر حركتم يا اعتقادم فكر مي كنم و هزار و دويست بارش رو هم با اطرافيانم درموردش حرف مي زنم ونظر مي پرسم. ولي وقتي به درستي تصميم يا حركت يا ارتباط مي رسم و معتقد مي شم، ديگه نظر و نيشخند و غر زيرزيركي بقيه پام رو سست نمي كنه. نه كه انتقاد پذير نباشم ها. اتفاقا وقتي كسي بهم نظر منطقي مي ده رو ترجيح مي دم به به به و چه چه الكي. ولي عمدتا ترس از قضاوت ديگران ندارم. چون همه ما در قضاوت خودمون رو تو موقعيت طرف مقابل فرض مي كنيم نه خودش رو كه خوب انحراف زيادي در به درد بخور بودن پيشنهادتمون داره.

پي نوشت ١: بديهيه كه عددها رو درضريب پرستو بايد ضرب كرد.
پي نوشت ٢: يك دسته كامنت جالبي كه من بعد از رفتن روزبه به كانادا مي گيرم اين است كه دوستي با لحني شبيه "يافتم يافتم" بهم مي گه "نمي شد تو هم با روزبه بري؟". معمولا دلم مي خواد جواب بدم كه "خوب شد يادآوري كرديد، وگرنه به عقل خودم كه نمي رسيد" ولي معمولا خانمي پيشه كرده با يك لبخند مليح مي گم "نه متاسفانه"

با حافظ

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

غرغرهای یک دانشجوی تنبل که سالی ماهی یکی از کارهاش جواب می ده

بعد از کلی وقت، امروز مدلم داره جواب می ده و مغزم داره کار می کنه. تونستم یک سری چیزهایی رو که خیلی وقت بود نمی فهمیدم می خونم و می فهمم و فکر می کنم موفق شدم تفسیر کنم. بعد دقیقا در همین لحظه، دقیقا همین لحظه، به طرز غیر قابل باوری دلم می خواد از روی این صندلی بکنم. بلند شم و برم. نشینم پشت این کامپیوتر و این صفحه پر از عدد. انگار تحمل مسوولیت وقتی چیزی رو می  دونی، از وقتی که نمی دونی یا نمی تونی سخت تر است. وب لاگ می نویسم که فقط خودم رو به این صندلی و این کامپیوتر بچسبونم و از جام بلند نشم. می دونم که بلند شم زودترین زمانی که برگردم دو هفته دیگه است. 

از این روزها

این روزهای روزهای آماده شدن برای مهاجرت دومه. برعکس دفعه قبل که انگیزه داشتم و هیجان، این بار فقط سختی دارم. تنها انگیزه ام پیوستن به روزبه است. یعنی اگه همین الان برمی گشتم به شش ماه قبل و روزبه اینجا بود یک وردی (به کسر و و سکون ر) می خوندم از سری ورد های هری پاتر که زمان متوقف شه و از اینجا نرم. نمی دونم چه چیز این شهر و این کشور و این خونه من رو اینجور پاگیر کرده. شاید هم تصور دوباره کوله به دوش و چمدان به دست گرفتن و دوباره از فضای امن دوستان جانی خارج شدن و رفتن تو یک خالی ترسناکه. پیوستن به یک جامعه جدید که تو براشون با درخت و میله اتوبوس و گربه همسایه فرقی نداری. بی خیال. این نیز بگذرد. 

حالا هری پاتر همچین وردی هم داشت؟ حتما نداشت. وگرنه حتما هری تو یکی از لحظه هایی که مامان باباش رو دیده بود، یا روزهای خوش با سیریوس بودن ورد رو می خوند و همونجا می موند. من ولی اگه جاش بودم، اگه اون ورد رو بلد بودم تو یکی از لحظه هایی که سه تایی با رون و هرمایونی حرف می زدن و راه می رفتن و زندگی نرمال دوستانه داشتن، با خنده ها و گریه هاش، تو یکی از اون لحظه هایی که هری امن بود با دوستان جانی اش ورد رو می خوندم. 


۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

پايان خر است

يك نفر ديشب مرد و هنوز،
نان گندم خوب است.

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

غر

روزهای کار، روزهای درد، روزهای بستن چمدون، روزهای احساسات متناقص، روزهای ترس. چند بار دیگه؟ لعنت به چمدان ها و رفتن ها و نبودن ها

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

روزهای تعطیلات دیگه تموم شد. دو سه ساعت مونده تا پایان آخرین روز. هوای خوب و تابستونی، دوستان جانی در بر و زندگی کردن در شهر زیبای من فرصت عالی ای بود برای آروم شدن، لذت بردن، مستفیض شدن از معاشرت و خستگی یک سال سخت فیزیکی و کاری و حسی و پنج ماه پدر در بیار رو برطرف کردن. دیگه بهانه ای نمونده برای جدی کار نکردن تو سال جدید. خلاصه که از فردا قرار شده من باشم و گرز و اسفندیار. تا چه پیش آید. 

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

سه سال

امروز شد سه سال که ما خونه و خانواده مون رو تو ایران گذاشتیم  و اومدیم نیوزیلند. تو این سه سال هزار بار چرخیدیم و بالا و پایین شدیم. در مجموع همه این بالا پایین ها کلی چیز یاد گرفتم. کلی درد کشیدم. کلی بزرگ شدم. کلی آدم و دوست ارزشمند پیدا کردم و کلی به خودم اعتماد پیدا کردم. 
تو این سه سال هیچ وقت نشد که من و روزبه با هم شب سال نو رو تو آکلند باشیم. درواقع من هیچ وقت شروع سال نو رو تو آکلند نبودم. امسال اولین بارو به طرز غم آلودی آخرین باری است که سال نو رو اکلند بودم . با دوستان شام خوردم و رفتیم دوست داشتنی ترین نقطه این شهر برای من، جایی که من و روزبه با هم می رفتیم، جایی که مهمون شادی و غم، تنهایی و دلتنگی ام بوده.
امسال دومین سالی است که سال جدید رو از روزبه هم جدا هستم. پارسال من نیمکره شمالی بودم اون جنوبی، امسال برعکس. پارسال من در برف و سرما بودم اون تو آفتاب و بر اقیانوس. امیدوارم دیگه بازی کائنات تموم شده باشه باهامون. 
سال جدید میلادی سال سختی خواهد بود. سال کندن از شهری که الان دیگه خونه ام شده، نوشتن تز و مهاجرت دوباره. همه به امید بودن در کنارش قابل انجام می آد. یعنی راستش بعد از این دوره جدایی، فکر می کنم دیگه می تونم هر کاری رو بکنم. امسال سال بستن پروژه های در دست و باز کردن پروژه های جدیده. فقط کاش دلم تو این شهر نمی موند.