۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

آرام نامه

روزهای آخر این شهر، روزهای خوب و آرومی هستن. برخلاف روزهای اولش که تیره و خاکستری و سرد بودن. روزها بین قرارهای نهار و شام با دوستام اینور و اونور شهر، می شینم تو کافه هایی که دوستشون داشتم و با تمام وجود تلاش می کنم که کار کنم. وسطهاش هم تو مرکز شهر، شما فرض کن یک حوض با دو تا فواره و شش تا صندلی فلزی رنگی، می شینم و به صدای آب گوش می کنم. از شما چه پنهون یک چرتی هم زیر آفتاب می زنم. برای حسن ختام هم امروز از یک مغازه ای که وسایل جواهرسازی می فروشه و فقط چند تا دونه نمونه کار خود خانمه رو داره، یک انگشتر خریدم به 12 دلار. با همون دوازده دلار روش فلز به سه رنگ طلایی و نقره ای و برنزی، دو تا چرخ دنده بزرگ، یک ستاره داوود و یک سنگ رنگ عقیق داره. باور کن بیست دلار می دادم یک موتور سیکلت هم روش می دادن. می گم که روزهای آخر این شهر خیلی خوبن. 

یکی من رو از دست والدم نجات بده

سمیه می گفت من یک روزهایی می پذیرم که "روز بدی دارم". معنی روز بد رو شما اصلا بگیر اینکه کار کردنت نمی آد. یا هر چی به این صفحه سفید نگاه می کنی و زور می زنی چیزی نوشته نمی شه. خلاصه که می گفت می پذیره که روز بدی داره و می ره از زندگی اش لذت می بره، فردا برمی گرده سرکارش. منم تصمیم گرفتم اینقدر با خودم بد تا نکنم و روزهایی که از مغزم چیزی جاری نمی شه به کیبرد، به خودم نگم  "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز"*. بگم روزم بد  است. انرژی جمع کنم برای فردایی که روز خوبم است. بعد یک مدت دیدم که انگار تعداد روزهای بد داره زیاد می شه. انگار که مغز بی جنبه ای داشته باشم که وقتی بهش اجازه می دم روز بدی داشته باشه خوشش می آد و فردا برمی گرده تو چشمم زل می زنه می گه "یک روز، فقط یک روز بد دیگه". مثل بچه ای که برای آخرین آدامس یا شکلات التماس می کنه. خلاصه دو سه روزه که تصمیم گرفتم برگردم به روال سابق. به شیوه صبح به صبح به زور یقه خودم رو گرفتن و سینه خیر کشوندن خودم تا کافه سر کوچه. نشستن پای لپ تاپ و تلاش برای کار کردن. اسمم رو هم عوض کردم و گذاشتم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز بی جنبه". خلاصه اگه زن پا به سی و شش سالگی ای دیدید که پای یک کامپیوتر نشسته ومعلوم نیست با خودش چند چنده (سلام رویا)، برید جلو و دخالت کنید. بلکه تونستید زنده از زیر دست خودش بکشیدش بیرون. بهش یک چای تعارف کنید چون خسته است. تو یک دعوا هم بزنی، هم بخوری خیلی کاره. 



*: ترجمه خیلی بد procrastinator

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

سی و چهار سالگی

سی و چهار سالگی به طرز جالبی متفاوت از همه سال های زندگی من بوده. دو تا نیمه مختلف داشته. نیمه دیوانه و نیمه آرام. تو سی و چهارسالگی چرخ ها خوردم. بالا و پایین شدم. به در و دیوار خوردم. ولی دست هایی بودن که جایی که باید دستم رو گرفتن و کمکم کردن پام رو بگذارم زمین. دوستانی بهتر از آب روان. ولی من بعد از اون چرخ خوردن ها برنگشتم سر جام. برگشتم یک جای بالاتر. یک جای خیلی متفاوت تر. حالا دنیا رو بهتر می فهمم. خیلی از آدم ها رو بهتر می فهمم. قدر آدم ها رو، دوست ها رو بهتر می دونم. نادوست ها رو بهتر می شناسم. 
سی و چهار سالگی با سفر روزبه شروع شد و بعد از یک سال چرخیدن و مهاجرت کردن، در آستانه سی و پنج سالگی دوباره در حال جمع کردن وسایل زندگی و ریختنشون تو کارتنم. دیگه حوصله ندارم بشمرم برای چندمین بار. سی و پنج سالگی رو تو شهر جدید خواهم گذروند. شهر کوچیکی که آبی آب و نقره ای آفتاب داره (تو تابستون خیلی کوتاه کانادا البته). شهری که پلیس هاش با اسب گشت می زنن. که دانشگاه اش لب آبه. شهری که امیدوارم این جان ناآرامم توش آروم بگیره، حداقل برای چهار پنج سال. فقط عاجزانه خواهانم که سی و پنج سالگی کمی یواشتر از سال قبل خودش باشه. قبلی خیلی سخت بود. یک استراحت  لطفا. 

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

"من تو را آسان نیاوردم به دست"

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

نباید ها

یک آهنگ هایی هم هستن که اگه حتی اتفاقی دو تا نت اش رو جایی بشنوی، همچین بلایی سر دلت می آره که چندین روز طول بکشه خودت رو دوباره جمع کنی. از اینها باید ترسید، باید فرار کرد. 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

کافیه نباشی

اول:
فقط اینکه رفیقی رو فکر می کردی نیست، پیدا می کنی و می بینی که خیلی چیزها هنوز سرجاشه، کافیه برای خوشی یک نیمه شب تابستانی. پنجره رو باز می کنم. باد خنکی که می پیچه توی اتاق، با اینکه یادآور نزدیک شدن پاییز و رفتن تابستونه، دلچسبه. فایل هام رو باز می کنم و شروع می کنم به کار کردن. انگار نه انگار که این اتاق همون اتاق تاریک و دل گرفته چند روز گذشته است. حتی کار کردن هم می چسبه. 

دوم:
اومدن و رفتن آدم ها دیگه باید عادت شده باشه. دور شدن ها و مهاجرت ها و رفتن ها. ولی هیچ وقت عادت نمی شه. فرق نمی کنه رفتن خودت باشه یا دوستات. دلمون همیشه خوشه به جاهای جدیدی که می بینیم و تجربه های جدیدی که می کنیم. ولی درد رفتن و دوری یک جایی اون ته های وجودمون جا خشک می کنه و روزهای زندگی مون رو می بلعه. 

سوم: 
چایی ات رو تا سرد نشده بخور.

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

بیست هشتاد

هشتاد درصد مهم وب لاگ ها اون پست های نوشته شده و پست نشده است. اونی که شما می خونی اون بیست درصدی است که اصلا هم نوشتنش مهم نیست. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

ظهر شنبه

نشسته ام جلوی لپ تاپ و بدو بدو دارم سعی می کنم سر و ته مقاله رو به شکل آبرومندی به هم وصل کنم که بشه طی چهار ساعت آینده به ددلاین رسوندش. ظهر شنبه تابستان است، هوا اینقدر که پنجره ها باز باشه و گرم یا سردت نشه مطلوب است. سکوت خوبی توی خیابون است. بهترین وقت برای خواب عصرگاهی است. ولی من وقت ندارم واسش. می آم اینجا فقط که این سکون ناآرام رو ثبتش کنم. تو وایبر به آ. می گم جای من هم بخوابه و برمی گردم سر بدوبدوی یک دانشجوی بیچاره. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

تعریف ها

دیگه تو این سن و سال با بیست سالگی هامون تفاوت داریم. هر کدوممون یک چیزهایی رو تو زندگی مون تعریف کردیم که معنی می دن به زندگی مون. که آروم، خوشحال، یا قوی مون می کنن. پارتنری،  خانواده ای، کودکی، دوستی، تفریحی، هنری، مهارتی، شغلی، خلاصه چیزی. فقط کافیه چند روز همونها نباشن تا ببینیم که دستمون خالیه. که پشتمون گرم نیست. که روزمون ارزش شروع کردن نداره انگار. تو بیست سالگی، دو روز طول می کشید تا سرگرمی بعدی رو پیدا کنیم. تو این سن و سال انعطاف دیگه به اون آسونی ها نیست. باید جنگید. حتی اگه این جنگ یک مبارزه هر روزه باشه برای غلبه به صدایی که تو کله ات می گه "که چی" و جا گذاشتن سگ سیاه توی تخت و بلند شدن. افسرده ام، می دونم. البته ازش اومدم بیرون و این پس لرزه هاش است. ولی روبرو شدن با زندگی هر روزه وقتی که اون حفره اونجاست سخته. یک جنگ هر روزه. که یک روزهایی می بری و یک روزهایی می بازی. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

The day before you came

زندگي رو قبل از روزي كه تو باشي يادم نمي آد