۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

یکی من رو از دست والدم نجات بده

سمیه می گفت من یک روزهایی می پذیرم که "روز بدی دارم". معنی روز بد رو شما اصلا بگیر اینکه کار کردنت نمی آد. یا هر چی به این صفحه سفید نگاه می کنی و زور می زنی چیزی نوشته نمی شه. خلاصه که می گفت می پذیره که روز بدی داره و می ره از زندگی اش لذت می بره، فردا برمی گرده سرکارش. منم تصمیم گرفتم اینقدر با خودم بد تا نکنم و روزهایی که از مغزم چیزی جاری نمی شه به کیبرد، به خودم نگم  "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز"*. بگم روزم بد  است. انرژی جمع کنم برای فردایی که روز خوبم است. بعد یک مدت دیدم که انگار تعداد روزهای بد داره زیاد می شه. انگار که مغز بی جنبه ای داشته باشم که وقتی بهش اجازه می دم روز بدی داشته باشه خوشش می آد و فردا برمی گرده تو چشمم زل می زنه می گه "یک روز، فقط یک روز بد دیگه". مثل بچه ای که برای آخرین آدامس یا شکلات التماس می کنه. خلاصه دو سه روزه که تصمیم گرفتم برگردم به روال سابق. به شیوه صبح به صبح به زور یقه خودم رو گرفتن و سینه خیر کشوندن خودم تا کافه سر کوچه. نشستن پای لپ تاپ و تلاش برای کار کردن. اسمم رو هم عوض کردم و گذاشتم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز بی جنبه". خلاصه اگه زن پا به سی و شش سالگی ای دیدید که پای یک کامپیوتر نشسته ومعلوم نیست با خودش چند چنده (سلام رویا)، برید جلو و دخالت کنید. بلکه تونستید زنده از زیر دست خودش بکشیدش بیرون. بهش یک چای تعارف کنید چون خسته است. تو یک دعوا هم بزنی، هم بخوری خیلی کاره. 



*: ترجمه خیلی بد procrastinator

هیچ نظری موجود نیست: