۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

برای نینا، زنی سبز که باید می بود

چهار روز، فقط چهار روز. تا خوشی تموم شدن مشق ها، تا خوشی برگشتن به خونه ، دیدن محمد بعد از پنج سال، همه عزیزام و دوستام.
چهار روز، فقط چهار روز. تا غصه دوباره کندن از آکلند و دوستام. تا شروع دوباره دوره دلتنگی برای اقیانوس آرام عزیزم. تا شروع روزشماری برای دیدن ابرهای سفید شیدای این سرزمین.

چهار روز، فقط چهار روز دیگه اگه می موندی تا من می دیدمت. اگه پرواز نمی کردی. نمی خوابیدی، نمی رفتی. هیچ وقت نشد که بهت بگم که چقدر تصویر ایده آل و الگوی من بودی برای خودم وقتی به سن تو می رسم. صبور و مهربون و گشاده دست و مهربون. با خونه ای که همیشه درش بازه و پر از عشقه، و یک بغل بزرگ پر از کتاب. نشد بگم بهت که اون شب لعنتی خرداد هشتاد و هشت، وقتی اولین نتایج شمارش آرا رو اعلام می کردن و همه ما شدیدا ترسیده بودیم، من به صورتت نگاه کردم و دیدم که آرومی. پیش خودم فکر کردم این چهره زنی است که روزهای بدتری دیده. آرامشش یعنی زنده می مونیم. یعنی حل می شه. یعنی نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم.

چهار روز دیگه اگه می موندی، شاید می دیدمت، شاید هم شرایطتت اجازه نمی داد که ببینمت. ولی حداقل وقتی تارا و آوا رو می دیدم، اینقدر شرمنده نبودم که دیر رسیدم، دیر.

هر کجا هستی یا نیستی، در آرامش و شادی باشی. روی زندگی اینقدر آدم توی دنیا تاثیر گذاشتی و اینقدر دنیا با تو جای بهتری برای زندگی بوده که حتما شاد و آرومی. سفرت به خیر نینا جان. صبر دل بازماندگانت زیاد.

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

دلگرمی

من برای لذت بردن از هر کاری، باید پایه داشته باشم. البته هر کاری غیر از کتاب خوندن. یعنی کتاب خوندن تنها کاری است که حتی اگه کسی دور و برم باشه یا باهام حرف بزنه باید تلاش کنم داد نزنم وقتی تمرکزم رو به هم می زنه. ولی برای همه بقیه کارهای عالم همیشه دوست دارم یک پایه و همراه داشته باشم.
این روزهای پر فشار آخر تز، که همه دوستانت هم آردهاشون رو بیختن و الک هاشون رو آویختن، بی پایه بودن سخت ترین قسمت کار بوده برام. کانادا راحت می تونستم این مشکل رو حل کنم. چه تو کافه کار کنی چه تو کتابخونه، همیشه یک عده دیگه هستن که همونجوری مثل تو، بدبخت وار، به لپ تاب شون ذل زدن و دارن سعی می کنن بنویسن. اینه که احساس تنهایی بدبخت بودن گریبانت رو نمی گیره. ولی این روزهای من اینقدر پیچیده و خسته است که بیشتر وقت رو تو خونه نشستم و اصلا بلند شدن و رفتن و رسیدن به دانشگاه خودش یک پروژه عظیمه. اینه که شدم "مرد تنها شب" که توی تخت در شب های زمستانی تز می نویسه.
این وسط حالا یک هشتگ (#) پیدا کردم تو توییتر* به اسم "خفه شیم و بنویسیم"**. یک گروه آدم آکادمیکن، بیشتر دانشجو، که هر کدوم به یک دلیلی باید یک مقاله ای تزی چیزی بنویسه. آدم های توش از سراسر جهان هستن. واسه همین هر ساعتی از شبانه روز یکی اونجا هست و داره کار می کنه. آخرین نفری که توی گروهه همیشه تایمر نگه می داره. بیست و پنج دقیقه کار می کنن و پنج دقیقه گپ می زنن. اون پنج دقیقه گپ های وسط کار، ساعت چهار نصفه شب زمستونی، تنها اتفاق هیجان انگیز تز نوشتن است. الان یک عده ای در جهان هستن که می دونن من اگه بخش آخر فصل دو رو امشب تموم نکنم نمی خوابم. شده تا خود صبح. یا من می دونم که "نها" باید تا شونزده روز دیگه پیش نویس اول تزش رو بده یا "پائولا" دیروز تزش رو سابمیت کرد و یک عکس هم ازش برای ما فرستاد. "لنیا" تا مرز غش کردن غذا نمی خوره موقع کار و "مونا" وسط کار و توی زمان های استراحت بازی می کنه. "پرستو" هم بدون استثنا توی همه استراحت های وسط کار، اگه روز باشه می ره که یک چایی جدید بریزه. شب که کار می کنه حوصله نداره تو سرما بره تو آشپزخونه چایی بیاره، رادیوی فارسی زبان گوش می کنه.
خلاصه پایه مجازی داشتن هم برای تز بد نیست. بر خلاف تصور عمومی که "رفیق بازی" باعث می شه از کارت عقب بیفتی، برای من فعلا باعث شده بتونم شب ها بیدار بمونم.



*: twitter.com
**: shutup and write

۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

از روزهای تز

روزهای سخت آدم های دنیا رو برات دو دسته می کنن. اونهایی که دوستی شون رو بهت نشون می دن، تمام و کمال. و اونهایی که می فهمی برای معاشرت تو روزهای خوب و شاد خوبن و بس. کم کم یاد می گیرم که تو روزهای سخت یا حداقل انرژی گیر، وقتی واقعا حتی برای خودم هم در روز انرژی ندارم، باید از آدم هایی که با یک کلمه یا جمله می تونن ازت انرژی بگیرن یا یک بار روی دلت بگذارن دوری کرد. نمی دونم این از آثار بالاتر رفتن سن است یا فشار زیاد کاری این روزها، ولی دیگه مثل قدیم های خودم نیستم که شعارم و عملم مدارا بود و سعی کردن برای دیدن قضیه از دیدگاه طرف مقابلی که ممکن بود با حرفش یا بیان انتظارش ناراحتت کنه. یک جای زندگی ایستادم که بیشتر از همیشه نیازمند انرژی گرفتن از عزیزانم هستم و علاقمند به ساپورت کردن همه جوره اونها. ولی دیگه نه به قیمت آزار دادن خودم. انگار خودم کم کم دارم تو اولویت ها می آم بالا. 

در کنارش این رو هم فهمیدم که بالاترین دارایی آدم، حداقل من، دوستانت هستن. وقت و انرژی گذاشتن برای روابط اجتماعی یا اون چیزی که ما با بار منفی بهش می گیم "رفیق بازی" کاملا هم توجیه منطقی داره. دوستایی که تو روز سخت دستت رو می گیرن، خونه شون یا آغوششون رو به روت باز می کنن، همه جوره پشتت هستن، شده با یک تکست یا ایمیل اگه 15000 کیلومتر دورن نیروی جلورونده من هستن.