۱۳۹۷ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

انسان ها موجودات ناامید کننده ای هستن

یک روزهایی آدم بدجور از  آدمیت ناامید می شه. وقتی مرزهایی که خودمون ساختیم جلومون رو می گیره که آدم ها نتونن برن و آدم های عزیزشون رو که لحظه های آخر زندگی شون است ببینن. نتونی بری و وقتی کسی رو از دست دادی پیش خانواده ات باشی چون سربازی و نمی تونی وارد کشور خودت بشی. وقتی نمی تونی برای دو هفته برگردی به کشوری که چند سال توش زندگی کرد که تموم شدن درست رو با دوستات جشن بگیری چون ویزات به موقع نرسیده. وقتی یک جوون رعنای بیست و پنج ساله سوار یک ون می شه و می ره تو پیاده رو. بعدهم با لبخند و خونسردی وایسه جلوی پلیس بگه بزن من رو. 
من زیاد، خیلی زیاد، از آدم ها ناامیدم. از مرزهای خود ساخته و خودخواهی و بی توجهی مون.