۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

واگویه های اگزیستانسیالیست یک ترسیده

1- کتاب روانشناسی اگزیستانسیال اروین یالوم یکی از دو سه تا کتابی است که با خودم مهاجرت دادم. یک جور خوبی داشتنش بهم آرامش می ده. تو سه چهار ماه گذشته سه تا دغدغه اصلی انسان که تو این کتاب یالوم ازش حرف می زنه از اصلی ترین دغدغه هام بوده. بیشتر از همه تنهایی و آزادی، بعد مرگ، و آخر پوچی. 

2- آ...ی یک بار گفته بود که شاید زندگی ما در نهایت شبیه وب لاگ هایی که می خونیم می شه. من همیشه از این ترسیدم. نمی دونم چرا. هر وقت به تصمیمی فکر می کردم که می تونست یک آلترناتیو به سمت داستان زندگی یکی از وب لاگ هایی که می خوندم داشته باشه، دوبار فکر کردم. تنها نقطه عطف، زهرا جدا بود. اون همیشه مدلم بوده. جایی شده تو زندگی که به این فکر کردم که تصمیمم شبیه نقطه عطف اون هست و این بهم دلگرمی داده که تصمیمم رو بگیرم. 

3- می ارزید واقعا؟ به این دوری و این سختی می ارزید؟ وقتی می خنده و با شادی ای که سال ها بود توش ندیده بودم برام از درس و مشق و زندگی تعریف می کنه می گم می ارزید. شب هایی که بیدار می مونم و وقت هایی که ترسیدم شک می کنم به اینکه اگه دوباره برگردم پنج ماه عقب تر باز همین تصمیم رو می گیرم. 

4- بزرگترین ریسک زندگی تون چی بوده؟ بهتر بگم، بزرگترین ریسک زندگی که کردیدش چی بوده؟ زندگی مون پر از ریسک هایی است که نکردیم. از محافظه کاری، از ترس، از آینده نگری، از روی اخلاق، از عشق. خلاصه هر تصمیم یک دلیلی داره واسه خودش. گاهی یکی دیگه درد می کشه تا ما یک ریسک رو نکنیم. گاهی درد می کشیم و ریسک می کنیم. گاهی ریسک نمی کنیم و درد می کشیم. گاهی دو طرف با هم درد می کشن که ریسک بکنیم یا نکنیم. کلی موقعیت احتمالی دیگه هم با همین ریسک و درد می تونم تصور کنم. ولی دیگه مغز نصفه شبم نمی کشه. فقط می دونم که "دوستانی بهتر از آب روان".

5- دارم کم کم شخصیت مجزا و مستقلی پیدا می کنم. بزرگترین دستاورد این چند ماه تنها زندگی کردن همین بوده.  البته اگه بشه بودن من رو تو حلقه دوستای ساپورت کننده مهربون که یک لحظه هم در طول شبانه روز تنهام نگذاشتن "تنها زندگی کردن" گذاشت. اول می ترسیدم از حسش. از اینکه اگه نیاز به روزبه نداشته باشم برای زندگی چی؟ حالا یاد گرفتم که نیاز نداشتن و هنوز عاشق بودن، نیاز نداشتن و هنوز خواستن قشنگ تر است. 

6- فکر می کنید حسش وقتی بلیطت رو خریدی و  دستته با قبلش فرق کنه؟

7- من چه جوری می خوام این شهر و آدم ها رو بگذارم برم؟ من ضعیف تر شدم از سه سال پیشم؟ آکلند خونه تر از تهرانه؟ از بس که کندن از تهران و عزیزانم سخت بوده الان از انجام دوباره اش می ترسم؟ نمی دونم. فقط می دونم که دوست دارم همه روزها رو به چرخیدن توی شهر و بودن با آدم هام بگذرونم. 

8-دارم می خونم و کم کم یاد می گیرم که چه جوری باید با غولی به نام اضطراب زندگی کرد. دوست شد و پذیرفتش. هدف این است که دیگه باهاش نجنگم. یک بار باید بیام اینجا داستان های من و اضطرابم رو بنویسم. 

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست

امروز بعد از سال ها رقصيدم. آزاد و رها و براي خودم. خونه دوستان بودم ولي اينقدر آروم و صميمي بوديم كه حس نكردم قضاوت مي شم. من خودم بودم و مي تونستم با وجود همه غم ها و استرس ها، ذره هاي شادي رو بكشم بالا و برقصمشون.
از رقص كه حرف مي زنم از چي حرف مي زنم؟ مدل محمد خردادياني شوي شصت و نه اي. مدل موهاي مصري ليلا فروهر و جووني شهرام شب پره و سبيل دار بودن داوود بهبودي.
امشب خودم بودم. زن سي و چهار ساله غمگين دست در دست نوجوون پونزده ساله درونم با هم رقصيديم. 
جاي خالي روزبه كه التماسش كنم و يك قركي بده و فرار كنه بره بشينه سر آهنگ اندي و كوروس با اون منهاي چرم قهوه اي خالي بود. با خيالش و حتي خاطره دايي خسرو كه با همين آهنگ مي رقصيد، رقصيدم.
غصه و شادي، اضطراب و آرامش دو روي يك سكه ان.

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

سراب

دیدن سراب مکانیزمی است که طبیعت طراحی کرده برای اینکه پیاده در بیابان مونده انگیزه داشته باشه برای راه رفتن. چون بدون راه رفتن نمی شه به جایی رسید. و لزوما هم با راه رفتن نمی رسی. ولی لازمه که صد بار راه بری تا ده بار برسی. دیدن سراب این وسط کمک می کنه که دوباره بلند شی. نگاش کنی و بری به سمتش. حالا امیدوارم سراب چهارده هفته ای من، واقعی باشه. سراب نباشه. ولی حتی اگه هم سراب باشه، امروز به من انگیزه بلند شدن داده و من از این خوشحالم. 

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

استراتژی فرار

برای انسان های اضطراب محور برنامه ریزی مثل من بدترین موقعیت این است که مطمئن نباشیم که در کنترل هستیم. همه دوماهی که از رفتن روزبه گذشته من ناراحت بودم چون نمی دونستم که کی قراره یا می تونم که بهش بپیوندم. این است که چند روز قبل پاشدم در یکی از لحظات خیلی بدم رفتم اتاق استادم. از دیدنم با اون قیافه ترسید. گفت که تا حالا فکر می کرده من خیلی خوشحال و خوبم و می خواسته که تا دسامبر (آذر) سال بعد بمونم. گفت که ایده ای نداشته که اینقدر واسم سخته. دیدم به عنوان پرچم دار و تکرار کننده شعار "حرف زدن معجزه می کنه، حرف بزنید از حس و فکرتون با هم" یک بار تو این دو ماه هیچ فیدبک واقعی  ای از خودم بهش ندادم با اینکه حداقل دو ساعت در هفته رو در رو حرف می زنیم. 
خلاصه کارهامون رو لیست کردیم و اونهایی که لازمه من اینجا انجام بدم رو درآوردیم و توافق کردیم که من تا جایی که می تونم بیشتر کارهای تز رو اینجا انجام بدم ولی لیست کارهای حضوری که تموم شد تصمیم گیری درمورد زمان رفتن با خودم باشه. الان می دونم که ممکنه اصلا نوشتنم رو تموم کنم بعد برم، ولی این احساس که حالا من ( و تبعا) روزبه هستیم که تصمیم می گیریم در این زمینه یک آرامش عجیبی بهم می ده. همه دلتنگی ها و نگرانی ها و اضطراب ها و سختی ها هستن. ولی من قوی تر و آروم ترم. می تونم دوباره پیوستنم به روزبه رو تصور کنم. می تونم زندگی کانادا رو تصور کنم. می تونم بیرون از پوسته این پرستویی که این مدت بودم، که اصلا خود من نبوده، به دنیا نگاه کنم. 

انگار یک جورایی من هم مثل کلاستروفوب ها نیاز دارم استراتژی فرار داشته باشم. 

۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

1- ساعت نه و چهل دقیقه است و من رسیدم به محل قرار. جلسه مون قراره ساعت  ده شروع شه. بیست دقیقه زودتر اومدم. البته با توجه به اون نیم ساعتی که رفتم دوستم رو ببینم یک ساعت و ده دقیقه زودتر رسیده بودم. ولی خوب...
نشستم پشت در اتاق طرف، لپ تاپم رو پام است و وب لاگ می نویسم. کسایی که من رو می شناسن می دونن که امکان نداره به 2- یک قرار زودتر برسم. اون هم بیست دقیقه. 

3-نه سالم است. اوایل تابستون است و مامانم رفته سر کار و من تو خونه تنها موندم. تازه چند روز از زلزله رودبار گذشته و همه فکر و ذهن من زلزله است. مامانم دیشب با تصویرهای تلویزیون گریه کرده. الان که فکر می کنم می بینم که شاید اون لحظه لحظه شکستن سیستم دفاعی من در مقابل احتمال زلزله بوده. ترسی که بعدها توی لحظات اضطراب آلود به شدت بالا می اومد. اینکه دردی می تونه باشه که حتی مامان من هم در مقابلش بشکنه و نتونه من رو محافظت کنه.
نه سالم است و تابستون است و همه رفتن سرکار و مهدکودک. من توی خونه تنهام. قراره تا ساعت دو که مامانم برمی گرده تنها باشم. اجازه ندارم وقتی تنهام برم بیرون خونه و با بقیه بازی کنم. تنها امیدم به کلاس قرآنی است که خونه یک خانم همسایه می رم که ساعت نه است. کلاس که نه. می ریم می شینیم دورش، از روی قرآن می خونیم. اون تشویقمون می کنه. ساعت هفت و بیست دقیقه صبحه. من همه راه هایی رو که بلدم برای گذروندن وقت و فکر نکردن به زلزله و زمان رو انجام می دم. از جمله لی لی بازی کردن روی همه گل های فرش. فکر می کنم که اگه برم بیرون و تو خیابون های اطراف بگردم و یک کم کنار بلوک بازی کنم ساعت نه می شه و من می رم کلاس قرآن و اونوقت با بودن و حرف زدن با یک آدم دیگه آروم می شم. می رم پایین و همه بازی های عالم رو می کنم و دور همه بلوک های مختلف رو می زنم تا زمان بگذره و برم کلاس قرآن. می رم کلاس. در می زنم و خانمه با قیافه خواب آلود می آد دم در. می گه کلاس که ساعت نه بود. می گم مگه الان ساعت نه نیست. می گه نه هفت و چهل دقیقه است. فکر کنم یک چیزی توی قیافه ام است که مجابش می کنه که بگه بیا تو بشین تا من لباس عوض کنم و درس کار کنیم. یک ساعت بعد از خونه اش می آم بیرون. ازم قول می گیره که یک راست برم خونه و من هم قول می دم. ولی پام رو که می گذارم بیرون، در رو که می بنده دوباره هوا سنگین می شه. دوباره همون ترس تنها موندن و وصل نبود به یک آدمیزاد دیگه می ریزه توی جونم. نمی دونم چی می شه و کجاها می رم. یک موقع می بینم که منگ و مبهوت دم بلوک خودمونم و مامانم هم وایستاده و داره گریه می کنه. ساعت یازده است. ظاهرا خانم معلم از قیافه من شک می بره و کلی این در و اون در می زنه و تلفن محل کار مامانم رو پیدا می کنه و بهش زنگ می زنه که این بچه ترسیده بوده. مامان مرخصی می گیره و می آد خونه و من مسلما نبودم. چون تحمل اینکه دوباره برگردم توی خونه رو نداشتم. این بار من فقط چند بار دور بلوک دور زده بودم. ولی نمی دونم زمان چرا اینقدر زود گذشته بود.


4-هر انسانی در زندگی اش نیاز به روانکاوی یا حداقل تراپی داره. اگه خیلی باحالید یا حس باسوادی دارید بخونید. در مورد شناخت خود، خیلی زیاد بخونید و زیاد فکر کنید. با این درد و گره ها نباید پیر شیم. نباید تبدیل شیم به نسل بعدی اون پیرزن پیرمردهای بداخلاق و عصبانی ای که همه مون دور خودمون دیدیم. تا هنوز زوده باید گره هامون رو پیدا کنیم. 

تنهایی

یک دوست داشتم می گفت تو اون آدمی هستی که تو تنهایی خودت هستی. کارهایی که تو تنهایی انجام می دی شخصیتت رو نشون می ده. باهاش نه موافقم نه مخالف. به نظرم نمی شه حکم کلی داد. ولی تو روزهای مطلق تنهایی مثل امروز فکر می کنم که من کی هستم. تا اینجای روز که من زنی هستم در یک یکشنبه تابستونی پای لپ تاپ اش می شینه. به زور سعی می کنه به ددلاین هاش برسه. کارهای عقب مونده و پریشانی های اتاقش رو سامون می ده. به امید دیدن سریال های دلپذیرش مشق می خونه. از نگاه کردن به آینه هم فرار می کنه. اگه تو چشمای خودش نگاه کنه رشته از دستش در می ره. صدای آهنگ فرانسوی اش رو زیادتر می کنه و وب لاگ می نویسه. جالبه که زن تنهای من به اندازه زن شلوغ پلوغ توی جمعم وب گردی هم نمی کنه.