۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

سي و پنج

در حين حيرت سي و پنج ساله شدم. 

بپر، زنده می مونی

ظاهرا هر چقدر هم درمورد حرکات دست و پا بدونی و بخونی و تو خشکی یا آب کم عمق تمرین کنی، فایده ای نداره. باید یک باری توی آب عمیق باشی و دست و پا بزنی و هی بری پایین و قلپ قلپ آب بخوری تا یاد بگیری که حرکت و حالت هر عضله چی باید باشه. اگه هم با زبون خوش و وقتی وقتشه نری تو عمیق، ظاهرا یکی پیدا میشه و هلت می ده بی هوا توی آب. 

اون موقع است که نمی تونی وقتت رو تلف کنی که غصه بخوری و داد بزنی که چرا هولم دادی. باید بری روی غریزه بقا. شروع کنی به دست و پا زدن و فیدبک بگیری و یک کم آب بخوری تا یاد بگیری که چه جوری باید روی آب وایسی. 

بعدش می گن که به نظرت ترس قبل از توی آب پریدنت به نظرت مسخره می آد.

من الان با کله تو آبم.از اونها نبودم که هلم داده باشن. خودم تصمیم گرفتم و پریدم. واسه همین انتظارش رو داشتم و برنامه داشتم واسش. ولی خوب. شوکه هم شدم. توی آب دیگه نه صداها، نه تصویرها، نه نتیجه حرکت ها مثل بیرون نیست. وقت ولی برای غصه و شوکه شدن ندارم. باید دست وباز  بزنم و فید بک بگیرم و زنده بمونم. باید بعدش بیام بیرون و به ترسام بخندم و یک جور مادرانه ای به کسانی که هنوز تو لرز قبل ازپریدنن بگم "بپر، چیزی نیست، خوشت می آد، زنده می مونی"

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

پنج شهريور

پنج شهريور نود و سه، بيست و هفت آگوست دوهزار و چهارده، زندگي مرد در چمدانهاي بيست و سه و هفت كيلو، پرينت بليطش توي دستش، و من انگار دارم داستان يك زوج ديگه رو نگاه مي كنم. 
از فردا، تا روزي كه منم راهي شم، يك زندگي جديد شروع خواهد شد. امشب ولي مال منه. امشب نه از زندكي جديده، نه زندگي قديم. امشب مال منه و هر كاري دلم بخواد توش مي كنم.
به افتخار امشب

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

روز

به سخت ترين چالشهاي زندگي تون شب ها فكر نكنيد. خيلي ترسناك مي شن. غير قابل تحمل حتي. صبر كنيد روز شه، تو آفتاب نگاهشون كنيد. ساده تر و قابل تحمل ترن. اصلا اونقدرها هم سخت نيستن.
حالا اگه خود چالش رو بايد يك شبي باهاش مواجه شيد، من ديگه كمكي نمي تونم بكنم. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

يك روز

يك روزي هم خواهد بود كه مرد از خواب بيدار شه. دست و صورتش رو بشوره. سيم ها و هارد ها و فلش مموري ها و كيندلش رو برداره. 
ولش كن. نمي خوام بقيه اش رو تصور كنم. 
مي خوام مرزهاي توانمندي هام رو هل بدم يك قدم اونورتر

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

قالب آدمي

اينجا رو باز كردم كه براي ثبت در تاريخ بنويسم كه قالب تهي نكن دختر. ديدم اون بالا نوشته "قالب آدمي". مشخصه آدمي است كه قالب تهي كنه وقتي اينقدر ناآشنا دور و برشه. از خصوصيات انسان بودنه كه برسه به نقطه شكستن وقتي كه مجبور شده خم شه و بعدش ببينه كه هنوز يك سانت ديگه مي شده خم شد و نشكست. 

تو روزهاي بمباران و موشك باران تهران، وسط صداي كش دار آژير خطر بابام هي به من هشت ساله و محمد چهار ساله مي گفت "نترس بابا، نترس" الان فكر مي كنم كه خودش يك مرد بيست و هشت ساله، سي ساله بوده. مسووليت دوتا بچه و خانواده و زن داشته. چقدر خودش ترسيده بوده وقتي به ما مي گفته نترس بابا جون، نترس.دماغم رو مي كشم بالا و براش مي نويسم كه "نترس، من الان قوي هستم. نترس" ً به دل بابام فكر مي كنم. 


نگران مامان بابام بودم كه غصه دلتنگي و تنهايي من رو بخورن. به مامانم گفتم نگران من نباش. خوب مي مونم. گفت معلومه خوب مي موني. مگه قرار بود نموني. من دختر اين زنم. من مي تونم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

به دفع الوقت گذراندن

یک پدرآمرزیده ای (که الان دستم بهش برسه با چوب دنبالش می کنم) چند وقت پیش یک افزونه کروم معرفی کردی به اسم "متمرکز بمان" *. نصبش که می کنی ازت می پرسه تو چه سایت هایی وقت تلف می کنی؟ خوب شما هم جای من باشید فیس بوک و پلاس و توییتر و پینترست و اینها رو می نویسید دیگه. خدایی اش نمی نویسید؟ بعد می پرسه دوست داری در روز چقدر وقت تو اینها صرف کنی؟ خوب کمال طلبی و برنامه ریزی ات می زنه بالا دیگه. مال شما نمی زنه؟ مال من می زنه. گفتم کلا یک ربع تو روز. البته منظورم یک ربع هر کدوم بود. بعد می گه اگه خواستی حرفت رو پس بگیری می خوای من یک معما یا چالش بهت بدم؟ خوب معلومه که می گی آره. خوب خصوصیت فاز برنامه ریزی کمال طلبی و ایده آل گرایی است. خلاصه خواهر/برادری که شما باشید، ما گفتیم بله. حالا نگو اگه استفاده من از این سایت های مسدود شده به پونزده دقیقه در روز برسه، کلا اینترنت رو از روی مرورگر قطع می کنه. روز اول گفتم ای بابا. اشتباه کردم. برم تنظیمات رو عوض کنم. زهی خیال باطل. تنظیمات می خوای عوض کنی؟ معما رو باید حل کنی. معما چیه؟ یک متن گنده رو تایپ کردن بدون غلط. کپی کردن قبول نیست. با یک اشتباه هم حتی اگه یک فاصله اضافه بین دو کلمه باشه همه اش می پره و باید از اول تایپ کنی. متن راجع به چیه؟ دفع الوقوت ** و کارها رو به دقیقه نود انداختن. بعد بس که کار رایجی است که اصلا واسه خودش کلمه داره و اگه برید تو مقالات علمی روانشناسی بگردید کلی ادبیات داره و تکنیک داره و کتاب. بعد من مثلا خواستم به جای تایپ کردن این متن که بعدش برنده که شدم برم فیس بوک بازی به جای مشق نوشتن، برم بشینم کتابه رو بخونم. فکر می کنید جمله اول این کتاب چی بود؟ نوشته بود:

" اگه دارید این کتاب رو می خونید، احتمالا با این مساله دست به گریبانید. حالا یا واقعا می خواید حلش کنید، یا برای اینکه یک کار دیگه رو عقب بندازید الان به این نتیجه رسیدید که باید روی ریشه مشکل تمرکز کنید و این کتاب رو بخونید به جای اینکه برید کارهاتون رو قبل ددلاین انجام بدید."

من واقعا ترسیدم. احساس کردم که طرف چه جوری داره از اون پشت من رو می بینه. بعد نه که جمله اولش ها. تا ته کتاب همین بود. احساس می کردی نویسنده اصلا از دوران دبیرستان و کنکور دنبال من راه افتاده زندگی ام رو مشاهده کرده کتاب نوشته. نتیجه عملی خوندن کتابه واسه من تا حالا این شده که وقت هایی که دارم دفع الوقت می کنم رو می بینم و مکالمه شبه منطقی خودم با خودم *** رو که داره اولویت کاری که باید انجام بشه رو دست کاری می کنه تا تنبلی رو توجیه کنه می بینم. اگه دوست داشتید یک نگاه به کتابه بندازید. خیلی ساده نوشته شده و حتی اگه معمولا کتاب انگلیسی نمی خونید هم قابل فهمه.
Solving the procrastination puzzle: A concise guide to strategies for change
Timothy A. Pychyl 


*stay focused
**procrastnation
***rationalization

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

از مجموعه خنگی ها

از صبح رو کامپیوترم دنبال tune in ام می گردم که موسیقی بریزم روی موبایلم و عکس های روش رو بردارم. هر چقدر هم توی برنامه های کامپیوتر سرچ می کنم نیست. حالا با خودم هم دعوا که من کی دوباره این رو uninstall کردم. بعد چهار ساعت یادم اومده که اسمش itunes بود نه tune in.

دیروز روز در شهر گشتن و رانندگی و هی از این ور به اونور رفتن بود. بعد به یک دلیل خیلی بی خودی که نمی دونم چی بود، پشت تمام چراغ قرمزها، حتی وقتی سبز بودن ایستادم. تا دوباره قرمز و سبز شن. سر همه تقاطع هایی هم که حق تقدم با من بود، اینقدر وایسادم تا همه اونوری ها رفتن. چرا؟ نمی دونم واقعا. وقتی بهش توجه کردم حداقل دو ساعت بود این کار رو می کردم. 

روزبه پیاده شد. من هم رفتم دانشگاه. بعد یکهو دیدم که دانشگاه نیستم و توی یک خیابون اصلی دیگه هستم. نمی دونستم چرا. پارک کردم زنگ زدم به روزبه. گفتم اینجا چه کار می کنم، گفت نمی دونم ولی یادت نره بنزین بزنی. هاااااااا. راست می گفت. واسه این اینجا بودم. اصلا دم پمپ بنزین پارک کرده بودم. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

استتوس آپ دیت

امروز شروع تازه باقی زندگی ته