‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگي. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دلتنگي. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

پس گريزگاه كجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد

غاده السمان، زن امروز درون همه ماست

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه



 گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی  دوست 

خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...



سیمین بهبهانی 

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

اي واي بر اسيري، كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد، صياد رفته باشد

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

سي و پنج

در حين حيرت سي و پنج ساله شدم. 

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

بي اميدي

ديگر مي ترسم توان بر پاي ايستادنم نباشد

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

خدايا، توانايي باز كردن فايل اكسل جديد عنايت بفرما
:)

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

  1. خوابش رو مي بينم. توي خوابم توي يك ساختمون بزرگ پر از در ها و اتاق هاي مختلف، شبيه يك دانشكده، گم شده ام. از يك مسير خيلي سخت رد مي شم و مي رسم به كلاسي كه داره توش درس مي ده. كلي شكلك در مي آرم تا من رو مي بينه و بهش مي گم كه يك دقيقه بياد بيرون. بعد از كلي ناز و ادا مي آد بيرون. صحنه هاي مياني يادم نيست. صحنه بعدي باهاش توي كلاسم. به شاگرداش درس مي ده. شبيه همون روزهايي كه مي رفتم سركلاسش مي نشستم و اون مشق هاي بچه هاش رو كركسيون !!!! مي كرد. غمناكم. حرف نمي زنه باهام. سرسنگين است. مثل همه وقت هايي كه ازدواج كرد و كردم.حس بسيار بدي دارم.
  2. توي همون خواب و بيداري، واسه وب لاگم يادداشت مي نويسم. مثل همه روزهايي كه توي لحظه هاي مختلف زندگي توي مغزم مي نويسم و هيچ وقت هم نمي آم اونها رو اينجا تايپ كنم. درمورد اين مي نويسم كه چقدر انرژي رواني ام رو توي زندگي صرف دوستي با پسرهاي مذهبي يا نيمه مذهبي كردم. علي، مجتبي، اميرحسين، سيد، بلا بلا بلا. درمورد اين كه چقدر اين آدم ها بعد از اينكه من ازدواج كردم يا خودشون ازدواج كردن رفتارشون شد مثل غريبه ها. اينكه من تبديل شدم به پارتنر روزبه كه دوست اونها است. اينكه چقدر غمناكه كه حتي توي خواب هم نمي تونم اون احساس نزديكي اي رو كه سال ها بهش كردم، دوباره تجربه كنم. چون ما انسان هاي معقولي هستيم. به قول پرويز پرستويي توي مارمولك «حيف كه اسلام دست و پاي ما رو بسته». بيدار شدم و تمام هفت- هشت ساعت گذشته به اين فكر مي كنم كه واقعا مذهبي بودن اين آدم ها بود كه باعث اين همه دوري مون شد؟ سنتي بودنمون بود؟
  3. توي سالن ترمينال 2 فرودگاه مهرآباديم. همه بچه هايي كه توي دانشكده مي شناسم هستن. همه بچه هاي مجله صنايع. حداقل 60-70 نفر هستيم. همه ازمون مي پرسن كه بدرقه كننده هاي كدوم شخصيت ورزشي هستيم كه اينقدر زياديم؟ ساعت 2 صبح است. با هزار دروغ و كلك از خوابگاه در رفتيم و اومديم فرودگاه بدرقه دوستامون. چهار پنج ترم است كه اومدم دانشگاه و اولين بار است كه مهاجرت يك دوست نزديك رو تجربه مي كنم. همه 70 نفر با هم گريه مي كنن. با همه خانواده دو تا دوستمون كه دارن مي رن. بعد از خداحافظي و رفتن اونها با چند نفر از دخترها حرف مي زنيم درمورد اينكه چقدر در اين لحظات دلمون مي خواست كه دوستمون رو در آغوش بگيريم. چقدر نياز داشتيم كه دست هاش رو بگيريم و ازش خداحافظي كنيم. خوب ولي اون ازدواج كرده و ما مودبيم. حتي باهاش دست هم نمي ديم. همه باهاش خداحافظي مي كنن و به جاي اون زنش رو بغل مي كنن به رسم خداحافظي. بچه ها ولي فكر مي كنن كه كسي رو كه دوست دارن به رسم خداحافظي در آغوش بكشن زنش نيست. خودش است. حسرت مي خوريم به رسم هاي دست و پاگيري كه حس هامون رو خفه مي كنه.
  4. به همون جمع چهار پنج نفري معترض توي فرودگاه كه فكر مي كنم مي بينم كه الان دو تاشون به شدت سنتي شدن. از همه ما بريدن چون يادگار روزهاي جواني و جاهلي و گناه كاري!!!!!!!!!!!!!! شون هستيم.
  5. خوشحالم كه حالا دوست هايي دارم كه بعد از اين همه مدت مي بينمشون و هزاران بار در آغوش كشيدنشون رو بدون اينكه به اين فكر كنم كه زن دارن و من شوهر دارم، تصوير مي كنم. واقعا بعضي وقت ها بعضي چيزها رو نمي فهمم. دلم در آغوش كشيدن دوستام رو مي خواد و بيرون دادن همه دوري ها با يك آه بلند محكم. واقعا نمي فهمم كجاي اين اشكال داره


از جنبش free hugsچيزي شنيديد؟ واقعا بهش نياز دارم.

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

وقتي دو هزار تا دوست داري، هر بار كه پنج تاشون مي رن خارج، عين خيالت نيست. خوشحالي واسه آدم هايي كه تو دوستشون داري و مي رن دنبال زندگي خودشون.
ولي وقتي ديگه فقط 5 تا دوست داري توي مملكت به اين بزرگي، يكي ديگه اشون هم كه بره 20 درصد زندگي ات است.
اين هم از اميرحسين. از اين به بعد واسم مي شه يك دگمه سبز يا قرمز توي Google Talk يا حداكثر يك New Album توي فيس بوك.

آدم هاي كوتوله هم جايگزين نمي خوام. گفته باشم از قبل

پي نوشت: با اينكه آسمون يك كمكي باريد اما امروز ظاهرا روز دلتنگي من باقي مي مونه
با اون كاپشن آبي و اون موهايي كه من مي شناسمش اون موقع صبح دم در اون شهرك تو آمل چه كار مي كردي كه وقتي زنگ تلفن من رو از خواب پروند اينقدر دلم پربكشه براي حرفي كه با هم نزديم و هم مجبور شم خنده ات رو كه من مي شناختم و ديگه بهش فكر نمي كنم هي براي خودم مرور كنم؟ اونجا چه كار مي كردي كه اين هجم دلتنگي رو براي صبح دل گرفته من با اين همه ابر نبارنده توي آسمون هديه آوردي؟ مروت مگر نداري؟

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

بعد از سال ها دو كلمه حرف زدم باهاش
بعد از سال هايي كه از اون شب هايي گذشته بود كه شب تا صبح با هم حرف مي زديم.
بعد از سال ها از اون روزهايي كه با هم شهر رو متر مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه غم هاي بزرگ توي دلمون رو قورت نمي داديم پايين و گريه مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه دوستاي بالاي ابري هم بوديم

سال ها گذشته، من و تو هر كدوممون آدم بزرگ شديم. آدم بزرگ هايي كه زن و بچه دارن. خونه و زندگي دارن. همديگه رو با خانواده هاشون مهموني دعوت مي كنن. حرف هاي گنده گنده و مهم مهم مي زنن. مسافرت با هم مي رن. مسافرتي كه آرزوهاي كودكي هاشون بود.
سال ها گذشته، تو شدي رئيس هيات مديره و من شدم مشاور. سال ها گذشته. من شدم همسر آقاي فلاني، تو شدي همسر خانم فلاني
سال ها گذشته، تو ديگه يادت نمي آد كشف كرده بوديم مغازه حليم فروشي شهرك غرب كارمند يهودي داره. يادت نمي آد كه كنار خيابون شيركاكائو و پچ پچ مي خورديم. يادت نمي آد كه چقدر توي راهروهاي اون ساختمون منتظرت موندم. اينكه چقدر لذت بردم از دوستي اي كه با هم داشتيم. از اينكه يك نفر بود كه با من فقط به خاطر خودم، نه هيچ چيز ديگه، نه حتي دختر بودنم دوست بود. يك نفر كه از ابرها گذشته بوديم براي اينكه با هم دوست باشيم.

بعد از سال ها كه باهاش حرف زدم، حس كردم خودم رو گم كردم. قرار ناهار گذاشتيم براي هفته ديگه. اما مي دونم كه توي اون قرار تو باز همسر خانم فلاني خواهي بود و من همسر آقاي فلاني

بعد از سال ها دلم بدجوري هوايت را كرد

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

اين درد مشترك كه ما داريم و بعد از سقوط هر هواپيمايي بدجوري دلمون رو درد مي آره، بد چيزي است. به خصوص كه هيچ وقت هيچ كس نمي فهمش.

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

در آستانه

صبح نزديك هاي بيدار شدنم خوابش رو مي بينم. خواب مي بينم توي دفتر كارم يا كارمون نشستيم. مي دونستم كه پيش من زندگي نمي كنه ديگه و اين فرصت هاي ديدار خيلي محدوده. اما مجبور بودم برم حموم!!!! بهش گفتم بمون تا برگردم. گفت نمي تونه و بايد بره. شدت احساساتم اينقدر زياد بود كه توي خواب توي اون لحظه بدجوري گريه ام گرفته بود. اما جلوي اون باز هم مي ترسيدم. مي ترسيدم كه حسم رو نشون بدم. مي ترسيدم كه بگم كه چقدر دلتنگم و بگذارم كه اشكام بيان پايين. ژست "من خيلي قوي ام" كه من مي گيرم جلوي اون، كه تقليدي بچگانه از ژست "من خيلي قوي ام" خودش است، رو به زور حفظ كردم. تنها پيشرفتم اين بود كه يك روبوسي مختصر كردم باهاش و با همه دلتنگي ام اون رفت. بعضي وقت ها فكر مي كنم اگه وقتي كه رفت، مثل روز بعد از رفتن سارا يك دل سير گريه مي كردم، اينقدر اين بغض و غمباد احمقانه رو اين همه سال با خودم اينور و اونورنمي كشيدم.
مچ خودم رو مي گيرم و مي فهمم كه وقتي به بغض و غمبادم مي گم احمقانه، يعني كه "من خيلي قوي ام" توي خودم هم خيلي قويه.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

نمي دانم نامه

نمي دانم نامه هنوز ادامه دارد.
يك نفر، يك دوست مهربون، داره جلوي چشم من بال بال مي زنه. بال بال به معناي واقعي كلمه. براي اينكه بفهمه كه كدوم وري بره توي زندگي اش. و من مثل بز اخفش فقط مي تونم نگاهش كنم. چون راه درستي كه من بلدم، راه درست من است نه راه درست اون.
من دارم زير اين بار له مي شم.

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

هذيان‌هاي چهار صبحي

ديدن رفتن خيلي فرق مي‌كنه با دونستن رفتن كسي. اينكه تو يك جايي وسط زندگي خودت باشي و بدوني كه يكي داره مي‌ره يك جاي دورتر واقعا فرق مي‌كنه كه يكي از وسط زندگي تو بره يك جاي دورتري كه بدوني دستت هم بهش نمي‌رسه. براي من امروز صبح اين اتفاق افتاد. تا حالا هيچ‌وقت رفتن يگانه و حسين رو از وسط زمان‌بندي روزمره زندگي‌ام نديده بودم. واسه همين هيچ وقت هم دلتنگ نشده‌بودم. نبودنشون اينقدر طبيعي بود كه تو فكر كني بوشهر يا يزد يا مشهدن و اومدنشون هم اينقدر طبيعي كه به قول لاله انگار "وسط يك جمله گفته بودي، آره داشتم مي‌گفتم كه ..." (نقل به مضمون)


دلتنگي امروز صبحم اما نه فقط براي دورشدن از دو دوست يا چند دوست يا دور شدن الناز و روزبه از هم، هرچند كوتاه، كه براي ما بود. همه مايي كه محكوميم به اينكه "ديگر آرام نگيريم". مانده‌هامون از دلتنگي رفته‌ها يا شايد حسرت فرصت‌هايي كه در نرفتن از دست مي‌دهند. رفته‌هامون هم از دلتنگي مانده‌ها و حسرت دلبستگي‌هايي كه پشت سرشون گذاشتن و اومدن. دلتنگي امروز صبحم بازنوايي حسم است وقتي كه كاتي، يك دوست، بعد از بيست سال "رفته" بودن مي‌گفت فكر مي‌كنه داره فرصت‌هاي معاشرت با آدم‌هايي رو كه دوست داره از دست مي‌ده يا يك سري دوست پنجاه ساله همه مي‌گن "علي خيلي حيف بود كه موند ايران، از همه ما باهوشتر بود و از همه ما كمتر رشد كرد. خودش رو اينجا حروم كرد"

ترس از اينكه علي نشيم يا كاتي، يعني حسرت رشد تو دلمون بمونه يا حسرت با هم بودن، دلتنگي اين روزهاي من است. به اين فكر مي‌كنم كه آدم‌هاي كشورهاي يك كمي پيشرفته‌تر كه مجبور نيستن براي زندگي خوب مملكت خودشون رو ول كنن و مي‌تونن توي شهر محل زندگي‌شون همه چيزهايي رو داشته باشن ه ما مجبوريم 2 صبح بريم فرودگاه امام و بپريم تا يك گوشه‌اي از اون رو داشته باشيم.

دلتنگي امروز صبح من دلتنگي من و اينجا و امروز نيست. دلتنگي نسل ما است كه تيكه تيكه شديم و هويتمون و دوستامون رو اينور و اونور دنيا پاره پاره كرديم. ولي مي‌دونم كه بايد به دلتنگي‌ام غلبه كنم، چشمام رو ببندم و مثل آدم‌هاي خوش‌بخت كتاب داستانم رو باز كنم و بخونم (البته يك بار اين وسط بايد چشمام رو باز كنم چون نمي‌شه با چشم بسته كتاب خوند) و براي خودم داد بزنم:

"آه، من چقدر خوش‌بختم"

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

تحليل رفتار متقابل

نمي دونم اين چه بيماري اي است كه ما وقتي يك چيزي رو ياد مي گيريم شروع مي كنيم روي مردم ديگه پياده اش كردن

تحليلشون مي كنيم- نظر مي ديم درمورد حركات و رفتار و انگيزه هاي ناخودآگاهشون

حتي بهشون پيشنهاد مي ديم كه چه جوري احساس بهتري بكنن- چه جوري خودشون رو تحليل كنن- چه جوري كودك سرخورده شون رو نوازش كنن تا آرامش دروني بيشتري داشته باشن


اما نمي دونم چرا وقتي نوبت خودمون مي شه اينجوري توي گل مي مونيم- تحليل كه نمي توني درست و حسابي خودت رو بكني- حتي اگه بدوني هم كه چه ات است و به چي احتياج داري نمي توني واسه خودت حلش كني

باز وقتي لاله بود نوبتي همديگه رو تحليل مي كرديم و به جواب سوال هاي عجيب وجود خودمون مي رسيديم- اما اين روزها من تقريبا در گلم

كودك بيچاره خسته ام رو هر روز دنبال خود از اين ور به اون ور مي كشونم- احساساتش رو نمي تونم هيچ جوري ارضا كنم واسش- يك روزي كه اينقدر ترسان و لرزان است و دلش نمي خواد از زير پتوش بياد بيرون و با زندگي مزخرف روزانه روبرو بشه مجبورش مي كنم- مي آرمش دنبال خودم وسط مكان ها و آدم هايي كه اون اينقدر ازشون مي ترسه


مي دونم ترساش دلايل بالغانه ندارن- ترس كودكي است كه خودش مي دونه خرابكاري كرده- ولي حتي در اين صورت هم تجربه ترسيدن واسش تجربه بد و سختي است-

سخت

سخت

خيلي سخت

مي دونم نوازشش بايد بكنم- ولي خودم اينقدر خسته ام كه توانايي اش رو ندارم- از اين جنگ هر روز و هر روز توي خودم خسته ام-
اونجوري ام كه اگه مثل قديم ها بود بايد مي رفتم دو سه روزي لب يك چشمه توي بيابون زندگي مي كردم
به خودم مي پرداختم و بس
روز بدي است امروز

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد

این روزها خیلی چیزها با هم قاطی شدن
خواب هام با اضطراب ، با بیداری های لحظه به لحظه
روزم با نگرانی های مختلف، با عدم امنیت
دلم با حس های ناآشنا و گاهی آشنا
سرم با عشق، با بی تفاوتی، با تعجب خودم از خودم به خاطر ظهور این عشق یا اون بی تفاوتی
روزم با گشت زدن و چرخیدن دور خودم، دور مقاله هایی که باید بخونم، دور مقاله هایی که باید پیدا کنم، دور کارهایی که می دونم باید بکنم یا کارهایی که نمی دونم باید بکنم یا نه
حسم با دلتنگی نبودن آدم ها کنارم یا شادی بودنشون نزدیکم، با دلتنگی دور بودنشون در عین نزدیک بودنشون، با ترس از نزدیک بودن بهشون در عین دور بودن
کودکم ترسان از قضاوت شدن، از دوست داشته نشدن
حالا وسط این همه چیزهای قر و قاطی من باید بانوی معقولی باشم که قرار است همه چیز رو به خوبی و خوشی تموم کنه- کلاس ها رو بره- وقت ها رو تنظیم کنه- گزارش ها رو توی زمان خودشون بده- جدی باشه- شادی دیدن و دلتنگی ندیدن آدم ها رو توی لایه های زیرین پوست صورتش قایم کنه که هیچ احدی بویی ازش نبره-
بانوی معقول روزهای سخت و حس های متناقض
هیچ کسی هم نیست که قرار باشه از من بشنوه که به اندازه کافی مجهز نیستم تا بتونم کودک ترسیده دوست داشته نشده رو پشت صورتک بانوی معقول خوب جاسازی کنم- هیچ کس

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

دلتنگي

صبح خيلي زود بيدار شدم. برخلاف روزهاي ديگه كه حداقل دو ساعت دير مي رسم سر كار، يك ساعت زودتر از ساعت كاري اومدم. قرار انجام يك كار جذاب داشتيم با يكي از همكارام كه نمي دونم چرا خودخواسته گذاشتيمش 7 و نيم و صبح. تا خيلي وقت روز خواب آلود بودم و بعد كه خوابم پريد يك گفتگوي ميلي داشتم با سارا كه شديدا دلتنگم كرد. البته دلتنگ كه بودم واسه اون و سيا و لوله و همه دوستام كه اين ور و اونور دنيا پراكنده ان. اما نوشتن واسه سارا باعث شد كه از حالت "توجه- نكننده-به دلتنگي" دربيام. يك جمله كوچيك آيدين كه شبيه لاله بود تقريبا اشكم رو درآورد . دلتنگي ام واسه محمد هم اومد روش. آخه دو روز است داداش كوچولوم رفته سربازي. ديروز مي دونم خيلي بهش سخت گذشته. يك خورده لوس هم هست. امروز به مامانم گفته كه واسش غذا ببره و مامانم خيلي خشن گفت كه اين كار رو نمي كنه و بايد شرايطش رو بپذيره. كودك كوچولوم با همذات پنداري اي كه با محمد كرد ديگه توانايي اش رو از دست داد و اشكش سرازير شد. اومدم يك گشتي بزنم توي اينترنت كه حسم آروم شه رسيدم به يادداشت حامد.
هنوز اينقدر زمان نگذشته كه من حس آدم اول و دوم رو درك كنم. ولي حس امروزم و دلتنگي ام توي اين مرحله از زندگي ام اينقدر تلخ است كه دوست ندارم تصور كنم كه بعد هاش تلخ تر از اين هم مي شه. سيامك يك بار بهم گفته بود كه من جزو آدم هايي هستم كه مي تونم توي اين كشور راحت زندگي و كار كنم و باهاش كنار بيام. اون روز اين حرفش رو قبول داشتم اماامروز ديگه اين رو توي خودم نمي بينم. . امروز خيلي تلخ تر از اينم كه حاضر باشم هيچ نكته مثبتي توي كل قضيه ببينم.