بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سهشنبه
۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه
۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه
- خوابش رو مي بينم. توي خوابم توي يك ساختمون بزرگ پر از در ها و اتاق هاي مختلف، شبيه يك دانشكده، گم شده ام. از يك مسير خيلي سخت رد مي شم و مي رسم به كلاسي كه داره توش درس مي ده. كلي شكلك در مي آرم تا من رو مي بينه و بهش مي گم كه يك دقيقه بياد بيرون. بعد از كلي ناز و ادا مي آد بيرون. صحنه هاي مياني يادم نيست. صحنه بعدي باهاش توي كلاسم. به شاگرداش درس مي ده. شبيه همون روزهايي كه مي رفتم سركلاسش مي نشستم و اون مشق هاي بچه هاش رو كركسيون !!!! مي كرد. غمناكم. حرف نمي زنه باهام. سرسنگين است. مثل همه وقت هايي كه ازدواج كرد و كردم.حس بسيار بدي دارم.
- توي همون خواب و بيداري، واسه وب لاگم يادداشت مي نويسم. مثل همه روزهايي كه توي لحظه هاي مختلف زندگي توي مغزم مي نويسم و هيچ وقت هم نمي آم اونها رو اينجا تايپ كنم. درمورد اين مي نويسم كه چقدر انرژي رواني ام رو توي زندگي صرف دوستي با پسرهاي مذهبي يا نيمه مذهبي كردم. علي، مجتبي، اميرحسين، سيد، بلا بلا بلا. درمورد اين كه چقدر اين آدم ها بعد از اينكه من ازدواج كردم يا خودشون ازدواج كردن رفتارشون شد مثل غريبه ها. اينكه من تبديل شدم به پارتنر روزبه كه دوست اونها است. اينكه چقدر غمناكه كه حتي توي خواب هم نمي تونم اون احساس نزديكي اي رو كه سال ها بهش كردم، دوباره تجربه كنم. چون ما انسان هاي معقولي هستيم. به قول پرويز پرستويي توي مارمولك «حيف كه اسلام دست و پاي ما رو بسته». بيدار شدم و تمام هفت- هشت ساعت گذشته به اين فكر مي كنم كه واقعا مذهبي بودن اين آدم ها بود كه باعث اين همه دوري مون شد؟ سنتي بودنمون بود؟
- توي سالن ترمينال 2 فرودگاه مهرآباديم. همه بچه هايي كه توي دانشكده مي شناسم هستن. همه بچه هاي مجله صنايع. حداقل 60-70 نفر هستيم. همه ازمون مي پرسن كه بدرقه كننده هاي كدوم شخصيت ورزشي هستيم كه اينقدر زياديم؟ ساعت 2 صبح است. با هزار دروغ و كلك از خوابگاه در رفتيم و اومديم فرودگاه بدرقه دوستامون. چهار پنج ترم است كه اومدم دانشگاه و اولين بار است كه مهاجرت يك دوست نزديك رو تجربه مي كنم. همه 70 نفر با هم گريه مي كنن. با همه خانواده دو تا دوستمون كه دارن مي رن. بعد از خداحافظي و رفتن اونها با چند نفر از دخترها حرف مي زنيم درمورد اينكه چقدر در اين لحظات دلمون مي خواست كه دوستمون رو در آغوش بگيريم. چقدر نياز داشتيم كه دست هاش رو بگيريم و ازش خداحافظي كنيم. خوب ولي اون ازدواج كرده و ما مودبيم. حتي باهاش دست هم نمي ديم. همه باهاش خداحافظي مي كنن و به جاي اون زنش رو بغل مي كنن به رسم خداحافظي. بچه ها ولي فكر مي كنن كه كسي رو كه دوست دارن به رسم خداحافظي در آغوش بكشن زنش نيست. خودش است. حسرت مي خوريم به رسم هاي دست و پاگيري كه حس هامون رو خفه مي كنه.
- به همون جمع چهار پنج نفري معترض توي فرودگاه كه فكر مي كنم مي بينم كه الان دو تاشون به شدت سنتي شدن. از همه ما بريدن چون يادگار روزهاي جواني و جاهلي و گناه كاري!!!!!!!!!!!!!! شون هستيم.
- خوشحالم كه حالا دوست هايي دارم كه بعد از اين همه مدت مي بينمشون و هزاران بار در آغوش كشيدنشون رو بدون اينكه به اين فكر كنم كه زن دارن و من شوهر دارم، تصوير مي كنم. واقعا بعضي وقت ها بعضي چيزها رو نمي فهمم. دلم در آغوش كشيدن دوستام رو مي خواد و بيرون دادن همه دوري ها با يك آه بلند محكم. واقعا نمي فهمم كجاي اين اشكال داره
از جنبش free hugsچيزي شنيديد؟ واقعا بهش نياز دارم.
۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه
ولي وقتي ديگه فقط 5 تا دوست داري توي مملكت به اين بزرگي، يكي ديگه اشون هم كه بره 20 درصد زندگي ات است.
اين هم از اميرحسين. از اين به بعد واسم مي شه يك دگمه سبز يا قرمز توي Google Talk يا حداكثر يك New Album توي فيس بوك.
آدم هاي كوتوله هم جايگزين نمي خوام. گفته باشم از قبل
پي نوشت: با اينكه آسمون يك كمكي باريد اما امروز ظاهرا روز دلتنگي من باقي مي مونه
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
بعد از سال هايي كه از اون شب هايي گذشته بود كه شب تا صبح با هم حرف مي زديم.
بعد از سال ها از اون روزهايي كه با هم شهر رو متر مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه غم هاي بزرگ توي دلمون رو قورت نمي داديم پايين و گريه مي كرديم
بعد از سال ها از اون روزهايي كه دوستاي بالاي ابري هم بوديم
سال ها گذشته، من و تو هر كدوممون آدم بزرگ شديم. آدم بزرگ هايي كه زن و بچه دارن. خونه و زندگي دارن. همديگه رو با خانواده هاشون مهموني دعوت مي كنن. حرف هاي گنده گنده و مهم مهم مي زنن. مسافرت با هم مي رن. مسافرتي كه آرزوهاي كودكي هاشون بود.
سال ها گذشته، تو شدي رئيس هيات مديره و من شدم مشاور. سال ها گذشته. من شدم همسر آقاي فلاني، تو شدي همسر خانم فلاني
سال ها گذشته، تو ديگه يادت نمي آد كشف كرده بوديم مغازه حليم فروشي شهرك غرب كارمند يهودي داره. يادت نمي آد كه كنار خيابون شيركاكائو و پچ پچ مي خورديم. يادت نمي آد كه چقدر توي راهروهاي اون ساختمون منتظرت موندم. اينكه چقدر لذت بردم از دوستي اي كه با هم داشتيم. از اينكه يك نفر بود كه با من فقط به خاطر خودم، نه هيچ چيز ديگه، نه حتي دختر بودنم دوست بود. يك نفر كه از ابرها گذشته بوديم براي اينكه با هم دوست باشيم.
بعد از سال ها كه باهاش حرف زدم، حس كردم خودم رو گم كردم. قرار ناهار گذاشتيم براي هفته ديگه. اما مي دونم كه توي اون قرار تو باز همسر خانم فلاني خواهي بود و من همسر آقاي فلاني
بعد از سال ها دلم بدجوري هوايت را كرد
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
در آستانه
مچ خودم رو مي گيرم و مي فهمم كه وقتي به بغض و غمبادم مي گم احمقانه، يعني كه "من خيلي قوي ام" توي خودم هم خيلي قويه.
۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سهشنبه
نمي دانم نامه
يك نفر، يك دوست مهربون، داره جلوي چشم من بال بال مي زنه. بال بال به معناي واقعي كلمه. براي اينكه بفهمه كه كدوم وري بره توي زندگي اش. و من مثل بز اخفش فقط مي تونم نگاهش كنم. چون راه درستي كه من بلدم، راه درست من است نه راه درست اون.
من دارم زير اين بار له مي شم.
۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
هذيانهاي چهار صبحي
ديدن رفتن خيلي فرق ميكنه با دونستن رفتن كسي. اينكه تو يك جايي وسط زندگي خودت باشي و بدوني كه يكي داره ميره يك جاي دورتر واقعا فرق ميكنه كه يكي از وسط زندگي تو بره يك جاي دورتري كه بدوني دستت هم بهش نميرسه. براي من امروز صبح اين اتفاق افتاد. تا حالا هيچوقت رفتن يگانه و حسين رو از وسط زمانبندي روزمره زندگيام نديده بودم. واسه همين هيچ وقت هم دلتنگ نشدهبودم. نبودنشون اينقدر طبيعي بود كه تو فكر كني بوشهر يا يزد يا مشهدن و اومدنشون هم اينقدر طبيعي كه به قول لاله انگار "وسط يك جمله گفته بودي، آره داشتم ميگفتم كه ..." (نقل به مضمون)
دلتنگي امروز صبحم اما نه فقط براي دورشدن از دو دوست يا چند دوست يا دور شدن الناز و روزبه از هم، هرچند كوتاه، كه براي ما بود. همه مايي كه محكوميم به اينكه "ديگر آرام نگيريم". ماندههامون از دلتنگي رفتهها يا شايد حسرت فرصتهايي كه در نرفتن از دست ميدهند. رفتههامون هم از دلتنگي ماندهها و حسرت دلبستگيهايي كه پشت سرشون گذاشتن و اومدن. دلتنگي امروز صبحم بازنوايي حسم است وقتي كه كاتي، يك دوست، بعد از بيست سال "رفته" بودن ميگفت فكر ميكنه داره فرصتهاي معاشرت با آدمهايي رو كه دوست داره از دست ميده يا يك سري دوست پنجاه ساله همه ميگن "علي خيلي حيف بود كه موند ايران، از همه ما باهوشتر بود و از همه ما كمتر رشد كرد. خودش رو اينجا حروم كرد"
ترس از اينكه علي نشيم يا كاتي، يعني حسرت رشد تو دلمون بمونه يا حسرت با هم بودن، دلتنگي اين روزهاي من است. به اين فكر ميكنم كه آدمهاي كشورهاي يك كمي پيشرفتهتر كه مجبور نيستن براي زندگي خوب مملكت خودشون رو ول كنن و ميتونن توي شهر محل زندگيشون همه چيزهايي رو داشته باشن ه ما مجبوريم 2 صبح بريم فرودگاه امام و بپريم تا يك گوشهاي از اون رو داشته باشيم.
دلتنگي امروز صبح من دلتنگي من و اينجا و امروز نيست. دلتنگي نسل ما است كه تيكه تيكه شديم و هويتمون و دوستامون رو اينور و اونور دنيا پاره پاره كرديم. ولي ميدونم كه بايد به دلتنگيام غلبه كنم، چشمام رو ببندم و مثل آدمهاي خوشبخت كتاب داستانم رو باز كنم و بخونم (البته يك بار اين وسط بايد چشمام رو باز كنم چون نميشه با چشم بسته كتاب خوند) و براي خودم داد بزنم:
"آه، من چقدر خوشبختم"