۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

در آستانه

صبح نزديك هاي بيدار شدنم خوابش رو مي بينم. خواب مي بينم توي دفتر كارم يا كارمون نشستيم. مي دونستم كه پيش من زندگي نمي كنه ديگه و اين فرصت هاي ديدار خيلي محدوده. اما مجبور بودم برم حموم!!!! بهش گفتم بمون تا برگردم. گفت نمي تونه و بايد بره. شدت احساساتم اينقدر زياد بود كه توي خواب توي اون لحظه بدجوري گريه ام گرفته بود. اما جلوي اون باز هم مي ترسيدم. مي ترسيدم كه حسم رو نشون بدم. مي ترسيدم كه بگم كه چقدر دلتنگم و بگذارم كه اشكام بيان پايين. ژست "من خيلي قوي ام" كه من مي گيرم جلوي اون، كه تقليدي بچگانه از ژست "من خيلي قوي ام" خودش است، رو به زور حفظ كردم. تنها پيشرفتم اين بود كه يك روبوسي مختصر كردم باهاش و با همه دلتنگي ام اون رفت. بعضي وقت ها فكر مي كنم اگه وقتي كه رفت، مثل روز بعد از رفتن سارا يك دل سير گريه مي كردم، اينقدر اين بغض و غمباد احمقانه رو اين همه سال با خودم اينور و اونورنمي كشيدم.
مچ خودم رو مي گيرم و مي فهمم كه وقتي به بغض و غمبادم مي گم احمقانه، يعني كه "من خيلي قوي ام" توي خودم هم خيلي قويه.

هیچ نظری موجود نیست: