۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

سال جدید حال قدیمی

1- آزاده بهم می گه از پست آخرت معلومه حالت رو به راهه. شک می کنم. به خودم. به اینکه رو به راهم. به اینکه آیا روبراه نیستم؟ هستم؟ نمی دونم. تصویر بیرونی ام که ظاهرا رو به راهه. 

2-جهان دور و برم دیوانه شده. زمین زیر پام سفت نیست. انگار همه انسان های اطرافم خودشون رو رها کردن که با باد برن. من ولی دلم سکون و آرامش و روتین می خواد. همینجوری هزار ساعت سریال دیدن و چرت زدن وسطش. غذاهای آشنا خوردن، با آدم های آشنا معاشرت کردن و توی لونه خودت لولیدن. 

3- موبایلم رو گم کردم. حالا یا گم شده یا دزدیده شده. مهم نیست. اطلاعاتم رو از روش پاک کردم، به اپراتورم هم خبر دادم و سیم کارتم رو سوزوندم. دلم ولی براش تنگه. برای خود خرش. براش که هفت ماه چسبیده به من زندگی کرد. با من اومد تو تخت، با من رفت سفر، با من فیلم و سریال دید، با من بود تو همه معاشرت هام. دلم براش تنگ می شه. وابسته به اشیایی که منم. 

4-دقیقا یک ماه دیگه یک ددلاین گنده دارم و نشستم اینجا به جای کار کردن، وب لاگ می نویسم. یکی باید با بیل دنبالم کنه. 


۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دست به گریبان یا آرزوی "الک های خود را بیاویزید"

روزهای آخر سال است. به حساب من هنوز دو روز مونده. حالا بگو یک روز و نیم. ولی همه یک ولوله ای دارن. مدرسه ها و اداره ها تعطیل شده و همه سوار بر ماشین خود به یک وری می رن. قبلش هم، در آخرین ساعت های دسترسی به اینترنت، ایمیل ها و پست های آخر سالشون رو می نویسن. این تعادل من رو که فکر می کنم هنوز دو روز دیگه دارم به هم می زنه. من فکر می کردم دو روز وقت دارم که فکر کنم به سالم که گذشت و به سالی که خواهد آمد. هرچند که سال تحویل، شروع بهار، وقتی تو نیمکره جنوبی باشی خیلی نمی آد. یعنی یک جور تصنعی "تو-محوری" می آد. یعنی باید فکر کنی و زور بزنی تا حسش کنی. برگهای تازه و جوونه درخت نمی بینی. زمستانی تموم نشده که دل تو گرم بشه به اومدن بهار. مهاجرت هم درد نبودن رو صدچندان می کنه. یعنی می مونی زیر بار نوستالژی. زیر بار غصه اینکه چرا پیش عزیزات نیستی. زیر بار اینکه مامانت، بابات تنهان. بار اینکه نمی ری دیدن آدم های بزرگی که دلت به بودنشون گرمه. 
سال نود و دو برای من سال خوبی بود. توش خیلی سختی کشیدم. خیلی. ولی توش کلی دوست پیدا کردم. یک محفل دوستانه پیدا کردم که فکر نکنم تا عمر دارم از دستش بدم. دو تا دوست نزدیک حضوری :) پیدا کردم. یکی اش شد از بهترین ها. برای به دست آوردن یکی دیگه اش تلاش کردم و مفتخرم به تلاشم برای به دست آوردن دوستی ام. یک دوست ده ساله رو که فکر می کردم دیگه برای همیشه از دست دادم رو هم دوباره به دست آوردم. هر چی از این بگم که چه جوری دوباره دنیام و زندگی ام از دوست بودن باهاش رنگی تر شد، کم است. دنیام با بودنش نارنجی شد. 
از خانواده، امسال خیلی سال خوبی بود برام. هیچ امیدی نداشتم که پدر و مادرم رو حالا حالاها ببینم. ولی تونستم سه روز ببینمشون. دلم هنوز برای دیدن برادرم و ستاره و مامان بابای روزبه گرفته است. دیدنشون رو می گذارم تو آرزوهای امسالم. رابطه ارزشمندی که با روزبه دارم امسال خیلی محکمتر شد. نمی تونم به هیچ زبونی توصیف کنم که چقدر مفتخرم به داشتنش و بودنش و لایق بودن برای یارش بودن. امسال به معنی واقعی کلمه فهمیدم که چقدر خوشبختم برای داشتنش. 
امسال سالی بوده که سفر دور دنیا رفتم. دوستام رو دیدم، آدم هایی که به من احساس امنیت و آرامش می دن. امسال رو واقعا زندگی کردم. به معنای واقعی کلمه. اینقدر امسال رو زندگی کردم که واقعا خسته ام. انگار که باید "بدوم تا ته دشت". انگار که باید یک زمانی مرخصی بگیرم و برم بشینم احساساتم رو بجورم. دونه دونه درشون بیارم. طبقه بندی شون بکنم و بگذارمشون توی کشوی خودشون. 
برنامه می گذارم واسه سال 93 که سال آرامش عاطفی و حسی برای خودم باشه. آرزو می کنم که امسال رو در آرامش بگذرونم و منبع آرامش هم برای بقیه باشم. 

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

آکلند دوست داشتنی

صبح رو با مراسم ضد آفتاب مالی شروع کردم. مثل هر روز آکلند. دقیق تر بگم، هر روز تابستون آکلند، با لباس تابستونی و عینک آفتابی راه افتادم برم دانشگاه. به این هوا که اولش برم یک سلامی عرض کنم به جیم دانشگاه و نذر هزینه سالانه عضویت رو تقدیمشون کنم. همینجوری آفتاب گیران رفتم تو، بعد فکر می کنید من ورزش گریز چقدر ممکنه اون تو دووم آورده باشم. از خدا پنهان نیست از شما هم پنهون نباشه، موسیقی ای که گوش می دادم به ته آلبوم نرسید. 
اومدم بیرون همونجور سر به هوا، با ضد آفتاب و عینک آفتابی، تو دو ثانیه اول سر تا پا خیس شدم. اصلا انگار سه ماه کامل اون تو بودم. آفتاب رفته بود. بارون می اومد چه بارونی. از اینها که چتر و بارونی و اینها بهش کارساز نیست و باید بپذیری که خیس می شی. با باد شدید. از اون بادها که تو دو سوت چترت رو می شکونه. به ساعتم نگاه کردم که چک کنم واقعا چقدر مدت اون تو بودم. 
و اینگونه است که پاییز عزیز آکلند عزیزم شروع می شه. می دونم که بیشتر از نصف مردم آکلند امروز غصه دارن که خورشید رو نمی بینن و زمستون می شه و بارون می آد و اینها. من ولی شادم. من کویرزده ای هستم که با دو قطره بارون شاد می شم. سرخوش. الان چایی ریختم نشستم پای این پنجره بزرگ و رقص قطره های بارون و ابرهای شیدا رو نگاه می کنم و فکر می کنم به اینکه روزی که از اینجا برم، چقدر دلم برای آکلند تنگ بشه. 
خاک اینجا لامصب دامن گیره.