۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دست به گریبان یا آرزوی "الک های خود را بیاویزید"

روزهای آخر سال است. به حساب من هنوز دو روز مونده. حالا بگو یک روز و نیم. ولی همه یک ولوله ای دارن. مدرسه ها و اداره ها تعطیل شده و همه سوار بر ماشین خود به یک وری می رن. قبلش هم، در آخرین ساعت های دسترسی به اینترنت، ایمیل ها و پست های آخر سالشون رو می نویسن. این تعادل من رو که فکر می کنم هنوز دو روز دیگه دارم به هم می زنه. من فکر می کردم دو روز وقت دارم که فکر کنم به سالم که گذشت و به سالی که خواهد آمد. هرچند که سال تحویل، شروع بهار، وقتی تو نیمکره جنوبی باشی خیلی نمی آد. یعنی یک جور تصنعی "تو-محوری" می آد. یعنی باید فکر کنی و زور بزنی تا حسش کنی. برگهای تازه و جوونه درخت نمی بینی. زمستانی تموم نشده که دل تو گرم بشه به اومدن بهار. مهاجرت هم درد نبودن رو صدچندان می کنه. یعنی می مونی زیر بار نوستالژی. زیر بار غصه اینکه چرا پیش عزیزات نیستی. زیر بار اینکه مامانت، بابات تنهان. بار اینکه نمی ری دیدن آدم های بزرگی که دلت به بودنشون گرمه. 
سال نود و دو برای من سال خوبی بود. توش خیلی سختی کشیدم. خیلی. ولی توش کلی دوست پیدا کردم. یک محفل دوستانه پیدا کردم که فکر نکنم تا عمر دارم از دستش بدم. دو تا دوست نزدیک حضوری :) پیدا کردم. یکی اش شد از بهترین ها. برای به دست آوردن یکی دیگه اش تلاش کردم و مفتخرم به تلاشم برای به دست آوردن دوستی ام. یک دوست ده ساله رو که فکر می کردم دیگه برای همیشه از دست دادم رو هم دوباره به دست آوردم. هر چی از این بگم که چه جوری دوباره دنیام و زندگی ام از دوست بودن باهاش رنگی تر شد، کم است. دنیام با بودنش نارنجی شد. 
از خانواده، امسال خیلی سال خوبی بود برام. هیچ امیدی نداشتم که پدر و مادرم رو حالا حالاها ببینم. ولی تونستم سه روز ببینمشون. دلم هنوز برای دیدن برادرم و ستاره و مامان بابای روزبه گرفته است. دیدنشون رو می گذارم تو آرزوهای امسالم. رابطه ارزشمندی که با روزبه دارم امسال خیلی محکمتر شد. نمی تونم به هیچ زبونی توصیف کنم که چقدر مفتخرم به داشتنش و بودنش و لایق بودن برای یارش بودن. امسال به معنی واقعی کلمه فهمیدم که چقدر خوشبختم برای داشتنش. 
امسال سالی بوده که سفر دور دنیا رفتم. دوستام رو دیدم، آدم هایی که به من احساس امنیت و آرامش می دن. امسال رو واقعا زندگی کردم. به معنای واقعی کلمه. اینقدر امسال رو زندگی کردم که واقعا خسته ام. انگار که باید "بدوم تا ته دشت". انگار که باید یک زمانی مرخصی بگیرم و برم بشینم احساساتم رو بجورم. دونه دونه درشون بیارم. طبقه بندی شون بکنم و بگذارمشون توی کشوی خودشون. 
برنامه می گذارم واسه سال 93 که سال آرامش عاطفی و حسی برای خودم باشه. آرزو می کنم که امسال رو در آرامش بگذرونم و منبع آرامش هم برای بقیه باشم. 

هیچ نظری موجود نیست: