۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

برای غزالم

وقتی بودی فقط دو سه روز آخر اردیبهشت مال تو بود. تازه تقسیم با سید و الناز و چند تا دوست دیگه. حالا که نیستی، حالا که رفتی، یا نمی دونم دست از بودن برداشتی، از همون لحظه، همه اردیبهشت شد مال تو. از روز اول اردیبهشت که همه جا پر می شه از هیجان زدگی که "اردیبهشت آمد"، من پر می شم از انکار اومدن لحظه ای و روزی که مال تو بوده و حالا روی هوا معطل مونده. روزی که نه می تونم بگذارمش زمین و بگم یک روز است مثل روزهای عادی دیگه، نه می شه گفت که مال تو است. آخه توی بی وفا دیگه نیستی. یا اینجا نیستی. یا هیچ جا نیستی. لعنت به من که نمی تونم مغزم رو جمع کنم دور یک جمله که بتونه توصیف کنه این وضع رو. وب لاگ نوشتنم حالا این وسط چی است، نمی دونم. شاید فقط تقسیم کردن این بار لعنتی که از اول اردیبهشت کشیدم با خودم و امروز توی اوجشه. تولدت مبارک. اگه هیچ وقتی، هیچ جایی هستی. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

ماه بر بالای سر آبادی است.

دوست مجازی ای دارم که گاهی یک جمله می گه و بعدش می گه فرااااااااار. یک جور داد طوری که انگار واقعا با دمپایی الان دنبالش کردی. حال امروز من است. تمام روز. با دوستم درمورد حالم حرف زدم و بهم گفت که پیشنهادم این است که دیگه بهش فکر نکنی. حتی با من حرف نزنی. اصلا acknolwdge نکنی. این اکنالج هم یک چیزی است که معادل فارسی براش بلد نیستم. خلاصه اینکه ما که در حال فرااااار بودیم همه روز، تنگ غروب یک قرص کامل ماه کاملا سه بعدی و بزرگ بر تارک پنجره مدرسه مان ظاهر شد که همه بندهای وجود ما را گرفت و کشید و هر آنچه ازش فرار کرده بودیم رودوباره آورد بالا. هر چه رشته بودیم پنبه شد. 
می رویم که بخوابیم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو باشد. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

خواب آلودگی*

1- دیگه داره می شه یک سال که من مثل خودم نیستم. که من ساعت شش صبح از خواب بیدار می شم. گاهی وقت ها چهار. خودم رو با خوندن و مدیتیشن و اینها تا ساعت هفت توی رختخواب نگه می دارم. شده ام مثل آدم بزرگ هایی که مستقل از اینکه شب چه ساعتی می خوابن، صبح همون ساعت همیشگی بیدار می شن. من بزرگ نشده ام. من هیچ وقت نخواسته ام خوابم رو که بهترین لحظه های زندگی ام است از دست بدم. ولی چیزی در من شکسته. کیفیتی در من تغییر کرده و من شده ام آدمی که صبح زودتر از بقیه بیدار می شه و تا بقیه بیدار شن و به کار و زندگی شون برسن، کتابش رو خونده، دوشش رو گرفته، معاشرتش رو کرده و حالا تازه می خواد روزش رو شروع کنه. این آدم برای 34 سال من نبودم. نمی دونم از کجای وجود من سر بیرون کشیده و  با اینکه نگاهش می کنم و از بودنش لذت می برم، عجیب من نیست. انگار اثر یک غریبه است روی زندگی من. کسی که حتی نمی تونم توی خودم پیداش کنم. اصلا بگذار خلاصه اش کنم. شده ام از دسته آدم های فتوشاپی.

2-حالا از بین همه روزهای سی و چهار سالگی که من به حق شبیه بچه دو تا آدم نظامی زندگی کرده ام، همین امروز، انگار یک تکه بزرگ من خانه مانده و با من نیامده دانشگاه. انگار که یک تکه از پرستو خواب مونده باشه. بیدار نشده باشه. دارم تمام روز رو با نبودن اون تیکه زندگی می کنم. ولی خوب یک جاهایی از روزمرگی ها و کلاس ها و کارها از اون تیکه خواب من رد می شه. این روز رو سخت می کنه و عجیب. 

3- دوستان زیادی دارم، مجازی و فیزیکی، که این روزها غمگین یا عزادارن. یا حتی خسته. م، غ، ا.ح.، آ، ف، ف. (چقدر زیاد شدیم، شدیم یک لشگر آدم غمگین و خسته). مشخصه همه مون این است که اون نقطه غمگین و خسته و تنهای وجودمون کم کم بزرگ شده توی دلمون و وجودمون. حالا داره کم کم خیلی بخش های وجودمون رو می گیره. این هم ترسناکه هم مسوولیت زا. یعنی وقتی ببینی اش یعنی دیگه باید واسش یک کاری بکنی. حالا اینکه چه کار کنی، این چیزی است که هر کس باید برای خودش پیداش کنه. جواب یکسانی برای همه وجود نداره. جواب درستی وجود نداره. گاهی وقت ها اصلا جوابی وجود نداره. گاهی وقت ها فقط باید نگاه کرد و منتظر موند تا درد بره. ما زن ها این رو خوب بلدیم. معنی اش این نیست که درد ما رو خسته نمی کنه یا پیر نمی کنه. اتفاقا می کنه. ولی مطمئنیم به اینکه می گذره. همین



پی نوشت:
 اگر بخواهم پست های این وب لاگ رو از سال 80 تا همین الان به دو دسته تقسیم کنم، بدون شک یک دسته بزرگ غر زدن از خواب آلودگی خواهد بود. 

* آهنگ خواب آلودگی چارتار رو شنیدید؟ نه؟ اینجا پس چه کار می کنید؟