۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

غر خواب آلودگي

روزهايي هستند كه روزهاي خوبي نيستند. روزهايي ان كه شبش بد خوابيدي. كلافه بودي. گرمت بوده يا سردت. پشه دور و برت بوده يا خواب هاي آشفته مي ديدي. روزهايي كه جات عوض شده بوده و جاي جديدت رو براي آروم خوابيدن دوست نداشتي. مخلص كلام اينكه خوابت مي آد اما از تجربه آخرين خوابت، كه خوشايند نبوده، دلت هم نمي خواد بخوابي. اگه هم دلت بخواد نمي‌توني. حالا يا اسير ميزهاي سفيدي، يا كار داري، يا مهمون داري يا تحويل كار.

به هر حال روزهايي هستند كه دوستشان نداري. حالا اسمشون 10 فروردين باشه. حالا هوا اون روزها عالي باشه. حالا دوستات اطرافت باشن. مهم نيست. اين روزها رو دوست نداري.


 


 

پي نوشت:

البته نمي دونم كه همه مثل من هستن يا منم كه اينقدر شديد حال و احوالم به ميزان كمبود خوابم وصله. كافي است دوساعت دير بيام سركار و بگيرم تخت بخوابم. بيا ببين تو اون روز چه كارها كه نمي كنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

عاشق این کی بوردم با صدای قشنگی که می ده و سرعتی که به آدم توی تایپ به آدم می ده.
دلم یک متن حداقل 500 صفحه ای می خواد که تایپ کنم. که در حین تایپ کردن هی فکر کنم و فکر کنم به خودم و به زندگی و به در و دیوار
تایپ کنم و همه این استرسی رو که توی جونم است بریزم توی کلمات. کلماتی بی معنی برای من
دلم تایپ کردن یک متن خیلی خیلی بزرگ می خواد که بی فرمول باشه.

راستی عید شما مبارک

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

روزگار خوش مي گذره. نه اينكه خوش بگذره ها. منظورم اين است كه به خوشي مي گذره. خوشي يا خوشبختي شايد اين باشه كه مسائل قابل حل داشته باشي توي زندگيت. فعلا ها اينجوري مي گذره. چيزي كه عميقا آدم رو ناراحت كنه نيست. شايد واسه همين است كه اين مدت يك سري حس هاي فروخفته سال ها رو هي هم مي زنم. هي باهاشون ور ميرم. بالا و پايينشون مي كنم. سعي مي كنم از بيرون نگاشون كنم اما يك جورايي بازم توشون غرق مي شم. شب ها خواب لحظه هاي دوست داشتني اون روزهاي جووني و پاكي رو مي بينم. توي حسش غرق مي شم. روزها هم حتي حسش باهام است.

به آهنگ يوناني گوش مي دم. توي مغزم شادي اش معلق مي زنه. به خانم هاي خوشگل و خوش لباس فكر مي كنم توي red carpet اسكار. به قيافه ساندرا بلاك. به اينكه اگه به بالاترين جا توي كار خودت برسي چه حسي داره.

به آينده فكر مي كنم. به سال آينده. فكر مي كنم غير از سال كنكور كه اينقدر از آينده كوتاه مدت خودم بي خبر بودم، ديگه هيچ وقت اين حس رو نداشتم. اون موقع 17 سالم بود. فانتزي هام قوي بودن، ريسك پذيري ام هم خيلي قوي بود. الان ديگه خيلي وقت از اون موقع ها گذشته. نمي دونم كه تحملش رو دارم يا نه. راهش فقط اين است كه كارهاي روزمره رو بكنم و به دورتر از جلوي دماغم فكر نكنم.

با داستان هاي عشقي بقيه آدم ها زندگي مي كنم. گاهي از خودم خجالت مي كشم. با زندگي آدم ها مثل رمان برخورد مي كنم. مثل داستان هايي كه نفس آدم رو بند مي آرن. مثل داستان هايي كه آدم رو دنبال خودشون مي كشن . از اين واقعا خجالت مي كشم. يك جورايي والدم انگار دعوام مي كنه.

روزهاي خوب و آرامي هستن اين روزها. روزهاي آرومي كه شايد پيش زمينه روزهاي آروم تر و افسرده كننده اي باشن، شايد هم پيش زمينه روزهاي ريسك و هيجان آميز. نمي دونم