1- یک زمانی اوایل دهه بیست و اندی سالگی، وقتی مغز آدم پر از ایده آل هاست یک رویا برای خودم داشتم که بعدها هر چقدر بیشتر به سمتش رفتم، دیدم چقدر چیزی که من دوست دارم نیست. اوایل سی سالگی ولش کردم و برگشتم مدرسه. آیا مدرسه رویای من بود؟ نخیر. نبود. فقط ساده انگارانه فکر کردم حالا ده سال اون کار رو کردیم، یک ده سال هم این کار رو می کنیم ببینیم چی می شه. شش سال از اون ده سال گذشته. از جایی که هستم راضی ام ولی آیا این کاری که کردم، این درس و مشق و مدرسه بی پایان رویای من بود؟ نخیر نبود. ولی خوش گذشت. خوش می گذره. با خودم و جهان اطرافم در صلح تر بودم تو این ده ساله دوم. خودخواهانه هیچ انرژی ای برای دور و اطرافم، کشورم، خانواده ام نگذاشتم. نتونستم بگذارم. از چند هزار کیلومتر اونورتر و از پشت اسکایپ که نمی شه برای خانواده یا وطن یا کشور یا بچه های کار کاری کرد. خیلی هم صادق باشم هم فکر می کنم کسایی که از دور فکر می کنن می تونن کاری کنن، اکتیویست پای فیس بوک و کامپیوتر هستن به نظرم خودشون رو گول می زنن. یا حداقل اثر کارشون اینقدری که براش انرژی می گذارن نیست تو جامعه واقعی ایران. شاید اینجوری عذاب وجدانشون رو آروم می کنن. نمی دونم. از طرفی هم، همچنان هم برای همه اونهایی که برگشتن و شروع کردن از نزدیک یک کاری کردن، برای خانواده هاشون، برای دوستای تو ایرانشون، برای بچه های کار، کارآفرین ها، دانشجوها، مریض ها، نوجوون ها، فرهنگ، هنر و هر چیزی تو اون مملکت کلاهم رو برمی دارم. ولی خیلی صادقانه خودم، تو این برهه، حاضر نیستم اون کار رو بکنم. فکر می کنم وقتشه روی خودم تمرکز کنم. فکر می کنم بیست سالگی ام رو به رویا و تلاش برای همه اون ایده آل ها گذروندم و نتیجه شون رو ندیدم. راستش بدشانس بودیم ما. ما کسایی که هشت سال احمدی نژاد رو موندیم و سعی کردیم بسازیم بدنشانس بودیم چون سرعت سقوط اینقدر زیاد بود که هر کاری هم که می کردی باز همه چیز تو کشور از دیروزش عقب تر بود. الان ها، کارکردن بهتره. چون اینقدر ته اون هشت سال اوضاع خراب بود که مملکت می تونه مصداق صا ایران باشه، هر روز بهتر از دیروز. شاید هم واقعا الان اینجور فکر می کنم چون همیشه "صدای دهل شنیدن از دور خوش است" یا چون الان اگه بودم، یک آدم سی و اندی ساله بودم با پونزده سال سابقه کار. دیگه اون جوجه از دانشگاه بیرون اومده بی تجربه نبودم.
2- اصلا نیومده بودم اینها رو بگم. اومده بودم بگم که این ده سال مدرسه قرار بود بین رویای سوخته بیست سالگی هام باشه تا وقتی که رویای بزرگم رو پیدا کنم. اون کاری که اگه در حال انجامش باشم، بگم ای ول به رویام رسیدم. تو این شش سال از ده سال راستش رویا رو پیدا نکردم. ولی خوشحال بودن، چه بی رویا، چه با رویا رو یاد گرفتم. اینکه خوشحال باشم از داشتن سلامتی و خونه و خانواده و دوستام. اینکه صبح بیدار شم خوشحال باشم از گرمی هوا یا سردی هوا. از زیبایی برگای پاییزی یا سوپ داغ زیر برف و یخبندون. تا زیبایی نفس گیر بهار. یاد گرفتم خوشحال باشم و بدون حرص خوردن فرصت بدم که روزها بگذرون. قدم بردارم پیوسته به سمت چیزی که به عنوان قدم بعدی برای خودم تعریف کردم. ولی برای نرسیدن بهش خودم رو سرزنش نکنم. یاد گرفتم با خودم دوست باشم، خودم رو دوست داشته باشم و تو مسابقه ذهنی ای که تو مغزمون نهادینه شده با همه هم دوره ای هامون شرکت نکنم. مسابقه من با خودم باشه. مسابقه امروزم با دیروزم. که هر روز بهتر از دیروز باشم. یک روزهایی هم اگه نیستم هیچ اشکالی نداره، فردا هم هست که می تونم از دیروز توش بهتر باشم.
3- نجنگیم با خودمون. اینقدر خودمون رو نزنیم برای کارهای نکرده و نتایج نگرفته. اینقدر خودمون رو با رویای بیست سالگی مون مقایسه نکنیم. اینقدر خودمون رو با بچه خاله و دایی و هم دوره ای دانشگاه مون مقایسه نکنیم. خودمون باشیم حتی اگه خودمون دلش بخواد امروز به این فکر کنه که کدوم سریال رو دوست داره ببینه یا کدوم غذا رو دوست داره بپزه. حتی اگه خودمون دوست داره بره تو کتابفروشی یا گلفروشی یا تو پاک روی تاب و سرسره بازی کنه. به قول استادمون خانم شین، شل کنیم.
4- یک کار ساعتی دو سه ماهه تو دانشگاه شهر شروع کردم واسه این دوره بیکاری بین دانشگاه و شغل بعدی. تنها مزیتش اینه که دوباره میز و دفتر کار دارم که می تونم به دیوارش کاغذ بچسبونم و غروب ها توش بشینم وب لاگ بنویسم.