۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه

سيال ذهن

حس ها درگيرند. با هم مي جنگند. چپ و راست. كتك و كتك كاري. قبلا هم اين حس ها رو تجربه كردم. ولي نه اين شكلي. شايد چون اون موقع تعهدم اينقدر شديد و جدي نبود راحت تر بودم. انتخابم رو مي دونم ها. خودم رو نمي ترسونم از انتخابي كه ممكنه بكنم. البته راستش الان دارم خودم رو مي ترسونم. تقصير فانتزي هاي مزخرفم است. راستي! قليون چرا اينجوري آدم رو مي بره به هپروت؟ حس اون دختر توي فيلم كه با قرص هاي آرام بخش مي ره به هپروت چه شكليه؟ بين ادبيات آدم ها تفاوت هست. كار آفريني نمي كنم امروز چون فقط يك بهانه است براي فانتزي ساختن. اين رو مي دونم. كارآفريني يك بازي است. بازي اي كه بين من و روجا شروع شده و حالا من دارم به همه بخش هاي زندگي ام تسري اش مي دم. ما
soul mate
هستيم. لعنت به كامپيوترهاي كند. ديكشنري ام رو باز مي كنم كه معني لغت رو نگاه كنم. تا نرم افزارش
Run
شه يادم مي ره چه كار مي كردم. دوباره مي بندمش.
اين خيلي ارزشمنده. اين رو مي دونم. اما شديدا به اينترنت نياز دارم امروز و يك منگولي توي اون واحد بغلي (نه يك دونه اون ور تر) هي پاش رو مي گذاره روي شلنگ و من رو از ديدن صفحه اول گوگل كه بهم آرامش مي ده و مي گه كه به دنيا وصلم محروم مي كنه. به روزبه زنگ مي زنم. بر نمي داره. مي دونم كه گوشي توي جيبش است و نمي شنوه. ولي نگران مي شم. توي ذهنم هزارتا اتفاق بد رو تصوير مي كنم و خودم رو مي ترسونم. خونه و زندگي رو آتيش مي زنم. خودم رو روان درماني مي كنم. به لاله و سارا احتياج دارم كه آن لاين باشن و بتونم باهاشون حرف بزنم. اين ولي يك دروغ بزرگ است. اصلا بهشون احتياجي ندارم كه آن لاين باشن. احتياج دارم كه اينجا باشن. بشه عصر تنهايي رفت خونه لاله يا اينكه سارا خونه باشه و مرخصي بگيرم برم خونه شون. توي آشپزخونه اشون با مامانش چاي بخوريم و بعدش بريم روي تخت اون حرف بزنيم.
زندگي مدرن كه آدم ها توش گم مي شن. من گمشده
.
.
.
ذر فاصله سه نقطه ها مي ريم و زندگي مدرنمون رو سرو سامون مي ديم. چهار تا جلسه مي ريم. 5 تا فرم پر مي كنيم. 2 تا صورت جلسه مي نويسيم. من مدتي است كه فكر مي كنم روزي كه بميرم چه اهميتي داره كه چقدر جلسه شركت كردم. چقدر سيستم هاي اطلاعاتي خريم . يا اصلا فكر مي كنم الان كه كيلومترها دورم چقدر برام مهم است كه مثلا فروش فلان بخش كاله چقدر است؟ يا مثلا چقدر مهم است كه كنترل موجودي يك رو با چند افتادم؟
.
.
.
فقط يك روز و 5 ساعت تا آخر مرداد مرخصي داشتم. تا آخر شهريور دو مي شه 4 روز. سه روز و هفت ساعت هم رفتم كه تا اينجا مي شم صفر. همين الان واسه مهر هم يك برنامه 2 روزه كلاس دارم و يك برنامه يك و نيم روزه دانشگاه كه مي شه سه روز و نيم كه دو روز بدهكار مي شم. پس اصلا جاش نيست كه پاشم از شركت بزنم بيرون. راه برم توي خيابون ها و فكر كنم. همينجا مي شينم و به سنت يگانه براي هزارمين بار فكر مي كنم به چيزهايي كه قبلا فكر كردم. به اينكه چه اهميتي داره اگه بعد از اين همه مدت كه كودكم رو با فانتزي خونه رويايي ام پر كردم باز برگردم همه اش رو مثل يك قاصدك فوت كنم تا بره و همه جا پخش شه و هيچي ازش دست خودم نمونه.
به او فكر مي كنم و غصه مي خورم از اينكه . . .
زندگي مدرن نمي گذاره. مي رم چون تعداد سه نقطه هاي زندگي مدرن كه زياد شه رشته افكار و حرف هاي آدم از دستش خارج مي شه. مثل من كه سه نقطه هاي زندگي مدرن رشته زندگي رو از دستم خارج كرده.
.
.
.
مي روم اما قول مي دهم كه همه جلسه رو به حس آشپزخانه خانه زعيم دارها و حس امنيت و دوستي اش فكر كنم.

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

اختيار زندگي

درست است كه تنها فايده اينجا نوشتم احساس خوبي است كه بهت دست مي ده وقتي كه فكر مي كني چند سال است داري مي نويسي؟
واقعا هيچ فايده ديگه اي نداره؟
پس چرا من هر بار بعد از نوشتن چهار خط دوست ندارم پستش كنم. حذفش مي كنم و مي رم سراغ زندگي ام؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

واي. من دارم خفه مي‌شم. من نياز دارم حرف بزنم. نياز دارم حس‌هام رو دوره كنم. بگمشون. نياز دارم همه بالا و پايين رفتن‌هاي اين چند روزم رو دوره كنم. با يك نفر شريك بشم توشون. نياز دارم خودم رو از بيرون ببينم. نياز دارم حمايت بشم. بغل بشم. نياز دارم حرف بزنم. من امروز مي‌خوام همه حس‌هام رو با يكي درميون بگذارم. نياز دارم بفهمم كه غير طبيعي نيستم و بقيه هم همين موقع‌ها همين حس‌ها رو دارن. من به دوست نياز دارم. روزبه هم ولي بعد از روز خيلي سختي كه داشت، الان خوابيده و حتي به اون هم زنگ نمي‌تونم بزنم.
من دارم خفه مي‌شم و اگه اينجوري شد نگي كه نگفته بودم


۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

برادر كوچك سرباز

دقيقا 20 ماه پيش روزبه رفت سربازي. وقتي مي رفت مي ترسيديم از اينكه حالا چي مي شه؟ كجا مي افته. اين مدتي كه بايد سرباز باشه مي تونه درس بخونه يانه. اگر يك جايي خارج تهران باشه مي تونيم زندگي مون رو تشكيل بديم يا نه و هزار تا اما و اگر ديگه. براي روزبه خيلي نگران بودم اما حال امروزم اصلا قابل مقايسه با اون نيست.
دقيقا روزي كه روزبه كارتش رو گرفت ، محمد بايد خودش رو معرفي مي كرد. با اينكه دقيقا معلوم بود كجا مي افته و جايي هم كه هست چهار تا بلوك با محل زندگي ما فاصله داره اما نگراني ام و غصه خوردنم واسش 20 برابر همين حس هام واسه روزبه است. برام اين خيلي جالب است كه روزبه يك آدم بزرگ است كه من باهاش رابطه دارم و نگراني ام واسش مثل آدم بزرگ هاست. ولي محمد برادر فسقلي من است كه حس مي كنم بايد ازش محافظت كنم و نجاتش بدم از دردسرها. اينكه مامانم چه جوري اينقدر جدي و منطقي داره با اين قضيه برخورد مي كنه واسم خيلي جالبه.

دلتنگي

صبح خيلي زود بيدار شدم. برخلاف روزهاي ديگه كه حداقل دو ساعت دير مي رسم سر كار، يك ساعت زودتر از ساعت كاري اومدم. قرار انجام يك كار جذاب داشتيم با يكي از همكارام كه نمي دونم چرا خودخواسته گذاشتيمش 7 و نيم و صبح. تا خيلي وقت روز خواب آلود بودم و بعد كه خوابم پريد يك گفتگوي ميلي داشتم با سارا كه شديدا دلتنگم كرد. البته دلتنگ كه بودم واسه اون و سيا و لوله و همه دوستام كه اين ور و اونور دنيا پراكنده ان. اما نوشتن واسه سارا باعث شد كه از حالت "توجه- نكننده-به دلتنگي" دربيام. يك جمله كوچيك آيدين كه شبيه لاله بود تقريبا اشكم رو درآورد . دلتنگي ام واسه محمد هم اومد روش. آخه دو روز است داداش كوچولوم رفته سربازي. ديروز مي دونم خيلي بهش سخت گذشته. يك خورده لوس هم هست. امروز به مامانم گفته كه واسش غذا ببره و مامانم خيلي خشن گفت كه اين كار رو نمي كنه و بايد شرايطش رو بپذيره. كودك كوچولوم با همذات پنداري اي كه با محمد كرد ديگه توانايي اش رو از دست داد و اشكش سرازير شد. اومدم يك گشتي بزنم توي اينترنت كه حسم آروم شه رسيدم به يادداشت حامد.
هنوز اينقدر زمان نگذشته كه من حس آدم اول و دوم رو درك كنم. ولي حس امروزم و دلتنگي ام توي اين مرحله از زندگي ام اينقدر تلخ است كه دوست ندارم تصور كنم كه بعد هاش تلخ تر از اين هم مي شه. سيامك يك بار بهم گفته بود كه من جزو آدم هايي هستم كه مي تونم توي اين كشور راحت زندگي و كار كنم و باهاش كنار بيام. اون روز اين حرفش رو قبول داشتم اماامروز ديگه اين رو توي خودم نمي بينم. . امروز خيلي تلخ تر از اينم كه حاضر باشم هيچ نكته مثبتي توي كل قضيه ببينم.

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

فكر كنم لازم به توضيح نيست كه طي سه روز تعطيلي چقدر درس خوندم و چقدر كارهاي عقب افتاده ام رو انجام دادم. احساس ناخوب بعد از روزهاي تعطيلي از اينكه هيچ پيشرفتي نداشتي باهام داره مي چرخه. اما اين بار عذاب وجدانم خيلي كمتر است. آخه حس مي كنم درگير بازي "راننده اتوبوس" شدم. اين بازي مي گه ما گاهي مثل يك راننده اتوبوس كه روزهاي استراحتش رو مي ره با اتوبوسش جاده ها رو مي گرده (كه درواقع همون شغلش است و هيچ فرصت استراحتي بهش نمي ده) ، مي شيم و سعي مي كنيم زمان هاي استراحتمون رو پر كنيم از كارهايي كه توي زمان هاي كاريمون بهشون نرسيديم. خوب اينجوري آدم خودش با خودش درگير مي شه. اگه كارهاي عقب مونده رو بكني، خسته باقي مي موني و روزهاي بعد از تعطيلات رو با احساس "من چقدر بدبختم و خسته" سر مي كني. اگه كارها رو انجام ندي و تفريح كني، روزهاي بعد از تعطيلات رو با لبخند رضايت بخشي كه پشتش احساس "من احمق خوشبخت با يك عالمه كار عقب مونده" داره مي گذروني.
همه اينها رو گفتم كه بگم اينجوري چپ چپ من رو نگاه نكنيد. خوب يك عالمه كار عقب مونده دارم كه داشته باشم. به جاش كلي لذت تجربه كردم توي اين سه روز.