۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

برادر كوچك سرباز

دقيقا 20 ماه پيش روزبه رفت سربازي. وقتي مي رفت مي ترسيديم از اينكه حالا چي مي شه؟ كجا مي افته. اين مدتي كه بايد سرباز باشه مي تونه درس بخونه يانه. اگر يك جايي خارج تهران باشه مي تونيم زندگي مون رو تشكيل بديم يا نه و هزار تا اما و اگر ديگه. براي روزبه خيلي نگران بودم اما حال امروزم اصلا قابل مقايسه با اون نيست.
دقيقا روزي كه روزبه كارتش رو گرفت ، محمد بايد خودش رو معرفي مي كرد. با اينكه دقيقا معلوم بود كجا مي افته و جايي هم كه هست چهار تا بلوك با محل زندگي ما فاصله داره اما نگراني ام و غصه خوردنم واسش 20 برابر همين حس هام واسه روزبه است. برام اين خيلي جالب است كه روزبه يك آدم بزرگ است كه من باهاش رابطه دارم و نگراني ام واسش مثل آدم بزرگ هاست. ولي محمد برادر فسقلي من است كه حس مي كنم بايد ازش محافظت كنم و نجاتش بدم از دردسرها. اينكه مامانم چه جوري اينقدر جدي و منطقي داره با اين قضيه برخورد مي كنه واسم خيلي جالبه.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

یه مقدار قالبتو بزرگ گرفته ها ! سرکار خانوم پری وار در قالب آدمی