۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

اين روزها دوباره كيفيتي در مغزم ايجاد شده كه تمام روز دارم توي ذهنم وب لاگ مي نويسم. البته هنوز اون كيفيتي كه وقتي اينجا جلوي صفحه سفيد نشستم اون فكر ها يادم بياد و بتونم بنويسم رو هنوز ندارم.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

گیجم

خیلی گیجم. این روزها دور خودم می گردم و توی این گردش حتی یک گام هم جلوتر نمی رم. می گردم و می گردم. وسط های چرخیدن با آدم ها برخورد می کنم. نوازش می کنم. نوازش می شم. یک کم انرژی می گیرم و دوباره از نو. حتی خوابیدن شب ها هم نمی تونه گیج خوردنم رو متوقف کنه. شب ها هم گیجم. احساس می کنم نیاز دارم به ریسمان. به حبل المتین. یک ریسمان که بشه گرفت و ازش آویزون شد یا حداقل خیالت راحت باشه که هر وقت بخوای می تونی بگیریش. دو کلمه حرف زدن با آزاده یا یک ایمیل از لاله یا یک بغل کردن محکم دوستانه یا مادرانه شاید یک کمی سرعت دور خودم چرخیدن رو کم می کنه. نوازش می خوام و ریسمان.

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

بدون پيش زمينه به تئاتر دعوت شدم. مدت ها است كه بدون روزبه تفريح نكردم.

من عاشق رابطه هاي داغم. عاشق آدم هاي تازه عاشق يا تازه جذب شده. عاشق بوي تازگي و جذابيت و هيجان. همينجوري جذب آدم ها مي شم و تازگي اطرافشون و روابطشون رو زندگي مي كنم باهاشون.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

زندگي گاهي غير قابل كنترل است

زندگي گاهي غير قابل كنترل است. غير قابل دوست داشتن است. جريان اتفاقات تندتر از چيزي كه فكر كني مي آد و هر روز تو رو با خودش مي بره . خيلي سريع تر از اينكه بتوني هر لحظه اش رو بفهمي. شايد همين غيرقابل كنترل بودن است كه بارهستي است.

غمگين و دلزده ام. نمي دونم واقعا مي ارزه همه چيزي كه به بهانه زندگي هر روز كف دستمون مي گذارن يا نه.

زندگي من هم امروز غير قابل كنترل است.


 

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

وسوسه

وسوسه باز كردن گودر، خوندن پست هاي بالاترين و يا حداقل سايت عصر ايران كشت مرا

اين روزهاي ما

بعد از سه ماه اعتياد هر روزه و هر ساعته به اخبار بالاخره دارم سعي مي كنم به نفسم غلبه كنم و يك كمي از حواسم رو بگذارم براي زندگي روزمره اي كه در اطرافم جريان داره

بعد از دو سال رفتم يك جلسه مشاوره پيش استاد روانشناسي ام و فهميدم كه چقدر دلم براي كتاب، براي دكتر بابايي، براي تي اي (به كسر الف)، براي لاله، براي كلاس هاي كذايي، براي بالا و پايين كردن روان خودم تنگ شده. از تخته اي كه در طول بحث دكتر بابايي سياه اش كرد عكس گرفتم. پشت ميزهاي سفيد، هر نيم ساعت يك بار به عكسش نگاه مي كنم تا مطمئن شم كه تجربه امروز صبحم واقعي بود و زاييده خيال من نبود

بعد از يك مدت طولاني كتاب نخوندن، اين روزها باز كتاب مي خونم.

بعد از مدت ها، امروز هدف دارم. يك موضوع پيدا كردم كه توي زندگي ام بهش بپردازم و از اين بابت واقعا خوشحالم

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

فكر مي كنم

اين روزها زياد به اين فكر مي كنم كه من واقعا از زندگي چي مي خوام . پانزده شانزده ساله كه بودم يك همسايه داشتيم، يك زن حدود 40 ساله بود كه پرستار بود و تنها زندگي مي كرد. هميشه فكر مي كردم من از زندگي فقط همين رو مي خوام كه اون داره. يك شغل كه حقوق داشته باشه كه بشه باهاش كتاب خريد و نوار، و يك عالمه وقت آزاد همه وقت آزادت رو درحال گوش كردن به موسيقي كتاب خوند. تا چند سال پيش هم واقعا فكر مي كردم كتاب مي تونه همه لذتي كه از زندگي مي خوام تضمين كنه. تا مدتي پيش هم همين نظر رو داشتم با اين تفاوت كه فيلم و سريال هم به كتاب اضافه شده بود. اما الان مدتي است ديگه راضي نيستم. و يك خصوصيت احمقانه هم دارم كه وقتي از زندگي ام راضي نيستم كمتر مي رم سراغ چيزهايي كه دوستشون دارم و اين نارضايتي ام هي بيشتر مي شه. مي افتم توي يك لوپ مثبت مزخرف كه ته اش بايد به زور ازش بيام بيرون. الان ها توي اين لوپم. كتاب كمتر مي خونم. سريال هاي درست و حسابي تموم شدن و مجبورم سريال هايي ببينم كه براي آدم هاي ساده تري طراحي شدن . فقط هيجانم رو ارضا مي كنن و مغزم رو خالي مي گذارن. كتابهاي چاپ شده توي ايران رو مدتي است كمتر دوست دارم. داستان هاي كوتاه كه من خيلي دوست ندارم واضحا زياد تر هستن و داستان هاي بلند دارن تقسيم مي شن بين دو طيف كتاب هاي ادبي تر يا سنگين تر و كتاب هاي خيلي عاميانه و پيش پا افتاده. براي من كه يك مخاطب ميانه ام، خوراك كم پيدا مي شه. فكر مي كنم دليل كم بودن آمار كتاب خواندن توي ايران هم چيزي توي همين مايه ها باشه. البته اين اتفاقي كه براي من افتاده مي تونه از پس لرزه هاي رفتن لاله باشه كه تا وقتي كه بود فيلتر همه كتاب هاي عالم بود. كامنت يك جمله اي اش روي كتاب ها تكليف آدم رو روشن مي كرد كه بايد كتاب رو خوند يا نه. من خودم به تنهايي اينقدر ديد ندارم كه با ورق زدن يك كتاب بفهمم كه چه مايه اي داره. توصيه و كامنت آدم هاي ديگه روي كتاب ها رو مي خونم معمولا ، مثل كامنت هاي بهمن. اما من كتاب خوان ساده تري از اون هستم. يعني سليقه ام نسبت به اون عاميانه تر است روي كتاب ها. كتاب هاي ساده تري رو دوست دارم. با خوندن كتاب هاي انگليسي هم هنوز يك كم مشكل دارم. نمي فهمم اينكه يك داستان جذبم نمي كنه به خاطر اين است كه جذاب نيست يا به خاطر ضعف من در درك مطلب است. مي دونم با ادامه دادن اين مشكل كمتر مي شه اما خروجي لازم رو براي رضايت از زندگي بهم نمي ده.

خلاصه اين شده زندگي من. بي كتاب. بي فيلم خوب. بي سريال خوب. بي هيجان. با غصه. با خبرهاي بد هر روزه. اين شده كه واقعا زياد فكر مي كنم به اينكه من از زندگي چي مي خوام. اگه روزهام رو چه جوري بگذرونم واقعا حس مي كنم زندگي مي كنم. مي دونم كه بخش زيادي از اين زندگي، كارم است. بخش هايي از كارم رو كه فكري است دوست دارم. خيلي زياد. طراحي كردن رو و ساختن چيزي رو كه وجود نداره و قدم به قدم از ذهنيات تبديلش كردن به يك چيز واقعي بيروني برام واقعا جذاب است. اما اين زنداني شدن پشت ميزهاي سفيد چيزي نيست كه من از كارم مي خواستم. اين شده كه زندگي راضي كننده نيست اين روزها و من خنگ حتي نمي دونم كه اگه چه جوري تر بشه راضي كننده تر مي شه.

هنوز نمي دونم و هنوز فكر مي كنم

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

يك روزهايي بود كه بعد از ظهر همين طوري الكي سوار متروي ايستگاه شريف مي شديم. مي اومديم يك ايستگاه اينورتر، يعني ايستگاه شادمان پياده مي شديم. يك چيپس و پنير و ژامبون توپ توي رستوران پدربزرگ مي زديم. توي بشقاب هاي سفيد بزرگ. گاهي گرد. گاهي مربع. گپ مي زديم و بعدش سوار مترو مي شديم و بر مي گشتيم دانشگاه. همين طوري الكي

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

خودشناسي

اين چند روز اولين بار است بعد از شش هفت سال كار كردن مداوم، برگشتم به حالت هاي دو ماه اول سركار رفتنم. كه از ساعت 12 ظهر مي شمرم كه چقدر مونده تا برم خونه مون. نمي دونم واقعا نشانه چي است. كارم رو دوست دارم. محيط اينجا رو هم دوست دارم. توي خونه هم هيچ چيز خاص متفاوتي از مواقع ديگه منتظرم نيست. واسه همينه كه اين احساسم رو نمي فهمم.

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

قرار

قراره براي اينكه احساس بدي در بقيه ايجاد نكنم، هر 5 دقيقه تعداد 5 دقيقه هايي رو كه باقي مونده تا از پشت اين ميزهاي سفيد خلاص شم بلند بلند نشمرم.

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

اين خواب چرا دست از سر آدم بر نمي دارد؟

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

اوج افسردگي

اوج افسردگي اون جايي است كه هيچ چيز خوشحالت نمي كنه. نه چيزي كه يك ماه انتظارش رو كشيدي. نه گرفتن 50 درصد امضاهايي كه بايد مي گرفتي. نه هيچ تلفني، فيلمي، سريالي، كليپي. هيچ چيز

اوج افسردگي يعني امروز. روز بي رنگ، بي بو، بي هدف

اوج افسردگي يعني امروز با آسمان خاك گرفته، با بدن كوفته، با ذهن خسته.

اوج افسردگي يعني امروز

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

ببين. تقصير من نيست كه اين تز لعنتي تموم نمي شه. امروز هم كه با بدبختي از استادها وقت گرفته بودم و ديگه پرينت نهايي ام آماده بود، دانشگاه ها تعطيل شد.

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

يك روزهايي هستند كه هر چه اينجا بشيني و اين صفحات لعنتي را رفرش كني نمي گذرند. يك روزهايي هستند كه فاصله دو قدمي پشت اين ميز تا تخت من توي خانه، هزاران كيلومتر است و زمان لازم براي گذشتن اين يك ساعت باقيمانده از ساعت كاري هزاران سال. يك روزهاي نكبتي هم هستند

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

وقتي قرار است تا بعد از دفاع از پايان نامه، كلا facebook و google reader تعطيل باشد، چاره اي نمي ماند مر مرا كه بيايم و اينجا بنگارم مزخرفات را

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

بيماري ديجيتال

غير از علاقه به shift+delete كردن بعضي چيزها از زندگي يا Ctrl+Z زدن بعد از پريدن حرف بي ربط از دهنت، از ديگر بيماري هاي ديجيتال، كه تقصير «صورت كتاب»‌است، اين است كه هر چيزي كه مي شنوم يا هر آدم يا تصويري مي بينم كه دوست دارمش، دنبال يك راهي مي گردم كه بدون حرف، فقط با يك كليك كوچيك بشه بگي Like

همين

پررو

يك جلسه رفتم كلاس اسپانيايي. چون كلاس ساعت 7 صبح بود و من تنبل خوابالو ساعت 6 به خاطرش بيدار شدم، بدجوري بهم فشار اومده. از صبح دارم با شدت و صداي بلند Julio گوش مي دم كه زود زبانم كامل شه كه حداقل مزد اين فداكاريم ام رو بگيرم.

حتما بخوانيد

نوشته امروز نيك آهنگ را حتما بخونيد. نمي تونم بهش لينك بدم چون فيلتره. البته شايد از اين لينك، اگه فيلتر نباشه بتونيد بخونيد. نه به خاطر هر چيزي كه به نفع يا عليه هر كانديدايي يا ديدگاهي به انتخابات نوشته. براي خودم من جذابيت اصلي اش اين بود كه «خاتمي وزير ارشاد» رو از «خاتمي رئيس جمهور» جدا كرده بود. تصوير واضحي كه از شرايط يا فضاي سال هاي گذشته مي داد و حتي الان ها.

به نظرم ارزش ده دقيقه وقت گذاشتن رو حداقل داره. حتي اگه از ديدگاه هاي اين آدم معمولا خوشتون نياد.

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

زندگي همه جا جاري است. شكلش كمي فرق مي كنه. اما همه جا با يك سرعت جاري است. حتي خيلي دورها هم زندگي با همين سرعت جاري است. فقط توي ذهن خسته و بي حال من است كه زندگي با يك سرعت ديگه و به يك شكل ديگه جريان داره. اين شكل متفاوت گاهي من رو به ساير آدم ها وصل مي كنه و گاهي ارتباطم رو نه تنها با آدم ها، كه با همه دنياي بيرون قطع مي كنه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تصميم استراتژيك

تصميم گرفتم فاميلم رو عوض كنم. يعني اسم فاميلم رو عوض كنم. بشم «پرستو سعادت». بعد هر كي كه از اجدادم پرسيد بگم بابابزرگم خان «سعادت آباد» بوده.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

نوسانات

صبح ها به زور از خواب بيدار مي شم. بيرون اومدن از رختخواب برام از صد تا فحش بدتره. اگه پنج شنبه يا جمعه باشه كه عصر خونه باشم و نياز به خواب داشته باشم يا يك كم غلت !!!!!!!!!!!! خوردن توي رختخواب، دو سه قسمت سريال ديدن و خواهش و التماس خلاصه مي تونم بخوابم . اما امان از شب خوابيدن. فرقي هم نمي كنه كه تعطيل باشه يا غير تعطيل. ساعت خوابيدن كه نزديك مي شه انگار يكي داره گلوم رو فشار مي ده. به هيچ وجه دوست ندارم بخوابم. رفتن به رختخواب و خوابيدن برام از صد تا فحش بدتره.


 

صبح ها، بعد از اينكه با فحش دادن به زمين و زمان بيدار شدم و با هزار ضرب و زور از خونه اومدم بيرون، تازه مي رسم سركار. همه حداقل يك ساعت قبل تر از من اومدن. موندن توي محيط اون موقع صبح، خوابالود و گشنه واسم خيلي سخته ولي با هزار زور و زحمت تحملش مي كنم. تا ظهر. يك بازه يك ساعته هست بعد از ناهار، مثلا بين 2 تا 3 كه محيط واسم غير قابل تحمله. اصلا نشستن اجباري پشت ميز و صندلي واسم از هزاران هزار فحش بدتره. لحظه شماري مي كنم كه ساعت 5 شه و بتونم فرار كنم و برم خونه. بعد نمي دونم چي مي شه كه يكهو مغزم شروع مي كنه به كار كردن. كارها جذاب مي شن واسم. خروجي توليد مي كنم. برنامه ريزي مي كنم. گزارش مي نويسم. جلسه مي رم. بعد يكهو به خودم مي آم مي بينم ساعت 5 و نيم است. عصباني مي شم از اينكه وقت اينقدر سريع گذشته . همه كارهام نصفه است. به زور دل مي كنم و از جام پا مي شم. انگار نه انگار كه صبح به زور اومده بودم يا ساعت 2 مي خواستم فرار كنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

حس بدي دارم. خيلي بد. بعد از سال ها اولين بار است كه اين حس رو دارم. نه والدم اجازه مي ده كه با خيال راحت حس بد خودم رو داشته باشم و بپذيرم كه دارمش. نه كودك ناراحتم قابل كنترل است كه بتونم بشينم با بالغم به موقعيتم فكر كنم. برم دو كلوم حرف حسابي بزنم و مسأله رو حل كنم. فعلا كه با كودك غمگين و شكست خورده ام رفتيم يك گوشه نشستيم و اجازه داديم كه والد خشن و بي رحم هر دو دقيقه بزنه تو سرم كه تقصير خودت است. كه حقت است. كه لياقتت همين است.

موقعيت خيلي بدي دارم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

روزمرگي

  1. روزهايي كه اينجور بي فايده ام، بي خروجي، بي خلق، بي توليد نه خودم رو دوست دارم نه دنيا رو نه هيچ چيز ديگه رو. افسرده مي شم اين روزها
  2. اين بررسي biorhythm هاي روزانه خيلي دلچسبه. روزهايي كه حالت خرابه مي اندازي گردن اون، روزهايي كه اون خرابه ولي تو حالت خوبه به خودت غره مي شي و روزهايي كه اون خوبه ولي تو خرابي از زمين و زمان و محيط و رئيس و شوهر و دوست ناله مي كني. كلا چيز توپي است كه اصلا مسووليت هيچ كار يا حال خودت رو نپذيري. شديدا توصيه مي شود.
  3. يا فضاي انتخاباتي خيلي عجيب است يا من اين روزها يك جوري ام. از اينكه مي بينم بعضي تصميمشان را گرفته اند استرس مي گيرم كه دير شد و ديدي كه تصميم نگرفتيم و اين حرف ها
  4. من عاشق سبك نوشتن وب لاگ آزاد نويسم. نوشته هاش رو با اينكه اغلب طولاني ان كامل مي خونم كه با توجه به كم حوصلگي من خيلي آمار خوبيه. ولي واقعا يك جوري مي نويسه كه انگار نشسته جلوي تو و داره داستان رو تعريف مي كنه. نه توي محيط كار رسمي ها. انگار نشسته اي توي فرحزاد يا دركه، روي يكي از اون تخت هاي راحت، يك باد ملايم مي خوره توي صورتت و اون داره داستان رو واست تعريف مي كنه
  5. هر سال همين موقع ها، يك چيزي مي نويسم، يا تصميم مي گيرم بنويسم در باب بوي ياس ها. امسال واقعا ديگه اوجش است. پارسال وقتي اومديم اين خونه اي كه الان هستيم ديدم سردر حياط يك درخت ياس هست. اسم ياسش نمي دونم چيه. از ايني كه گل هاي سفيد و زرد قاطي داره. از اينهايي كه بچه بوديم شيره اش رو مي خورديم. اما فصل ياس تموم شده بود و اين درخت گل نداشت. 11 ماه صبر كردم و يكي دو روزي است كه موقع هر بار رد شدن از جلوي در حياط يك نفس عميق مي كشم و آرزو مي كنم كه كاش مي شد اين بو هر روز توي دماغم باشه.
  6. يك فولدر درست كردم روي كامپيوتر سر كارم. هرچي آهنگ شاد از اول زندگي ام بلد بودم و داشتم، ريختم توش. تا حالا تعدادش به 191 آهنگ رسيده. يك هفته اي هست كه زندگي مي كنم باهاش. خوب بخش هاي جواد وجود آدم هم احتياج به ارضا شدن دارن
  7. ديگه همين

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

زيارت

ساكش رو كه مي بنده، پاش رو كه از در خونه مي گذاره بيرون، راه كه مي افته به سمت فرودگاه، كارت پروازش رو كه مي گيره و از پشت شيشه ها به بچه هاش كه همه به رديف ايستادن نگاه مي كنه و لبخند مي زنه، پاسپورتش كه چك مي شه و در حال بالا رفتن از پله هاي سالن ترانزيت از توي تصوير اونها محو مي شه، همه با هم يك نفس عميق مي كشن.

خوب كه نگاشون كني مي بيني كه خنده هاي رضايت بخششون رو حتي در حالي كه ساعت چهار صبح از شدت خواب خميازه مي كشن، نمي تونن پنهان كنن. هر كدوم ته دلش به اين سه ماهي كه بدون حضور اون سر خواهند كرد فكر مي كنه. دلش غنج مي خوره و باز لبخند رضايت توي صورتش پيدا مي شه. اين رضايت رو از هم پنهانش مي كنن و همه شون سعي مي كنن خودشون رو از دوري مادر ناراحت نشون بدن. ته دلشون اما فكر مي كنن كه بعد از سه ماه كه از اين سفر برگشت، نوبت كدومشون است كه واسش سفر بعدي رو به اروپايي، آمريكايي، مكه‌ اي جايي تدارك ببينه تا دوباره يك دو سه ماهي با آرامش زندگي كنن.

تا اون موقع خدا بزرگه. فعلا همين سه ماه رو عشقه

تكرار

تكرار و تكرار و تكرار. اين اولين بار نيست. آخرين بار هم نخواهد بود. اما همچنان دردناك است. حالا شايد نه به اندازه دفعه اول، ولي هنوز تحملش خيلي سخته.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

مديريت اطلاعات

مدتي است از دستمون در رفته كه چه كتابهايي داريم و چه كتاب هايي نداريم. توي اين قضيه چند تا اتفاق تاثير زيادي داشتن. يكي رفتن لاله است، كه چون هميشه مرجع همه كتاب ها بود، ما خيلي از كتاب ها رو نمي خريديم و مال اون رو مي خونديم و اينجوري شد كه بين ليست كتاب هايي كه داريم و كتاب هايي كه خونديم فاصله افتاد.

اتفاق بعدي هم خونه شدن ما با اين آقا بود كه چون كتاب هامون رو ريختيم روي هم، علاوه بر به وجود آمدن كتاب هاي تكراري، تعداد كتاب ها يكهو چند برابر شد و ليستش از دست ما در رفت.

اتفاق سوم هم نمايشگاه كتاب رفتن پارسال ما بود كه با توجه به عقده اي كه از چند سال نرفتن داشتيم، رفتيم و يكهو 200 جلد كتاب خريديم. همون موقع هم مي دونستيم كه طي يك سال آينده همه اين كتاب ها رو نمي خونيم. واسه همين يك تعداديشون رو كانديد كرديم كه كادو بديم و در طول سال در بحران هاي اقتصادي اين كار رو كرديم.

خوب حالا وضعيت چيه؟ ديگه هيچ كدوممون، نه من، نه آقاي شيپور دار نمي دونيم كه چه كتابي داريم و چه كتابي نداريم. يك هفته هست كه هي داريم يك كتاب رو مي خونيم و واسه هم تعريفش مي كنيم. يك جورايي هم رعايت مي كنيم كه همزمان با هم كتاب رو نخوايم كه بخونيم كه دعوا شه. بعد از يك هفته ديشب كف كرديم وقتي ديديم كه هر كدوممون بالاي تختمون يك نسخه از كتاب رو داشتيم. دو نسخه از كتاب توي فاصله يك متر و شصت سانتي. بدون اينكه توي اين مدت فهميده باشيم.

تنها راه حل باقيمانده اين است كه بشينيم يك فايل درست كنيم و اسم همه چند هزارتا يا مثلا چند صد تا كتاب رو بريزيم توش، بعد به ترتيب الفبا Sort كنيم. بعد بريم نمايشگاه كتاب يا هر كتابفروشي اي. كه حداقل از اين به بعد تعداد كتاب هاي تكراري كمتري به اين معجون پيچيده اضافه كنيم.


 

حالا نه اينكه اين داستان فقط مال كتاب ها باشه ها. هر جاي زندگي رو كه نگاه كني همينه. اصلا يك نگاه به فايل هاي كامپيوتريمون بكنيم، به عكس هاي تكراري، به ليوان هاي سبز خوشگلي كه بعد از يك سال از توي يكي از كابينت ها پيداش كردم و تمام اين يك سال يادم نبود كه دارمشون. سرم گيج مي ره فقط. همين

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

روزشمار

دونه دونه ثانيه هاي امروز رو شمردم تا روز به اين مزخرفي تموم شه و بتونم برم خونه. اما هنوز هم يك ساعت ازش باقي مونده. يعني 60 تا 60 دقيقه 60 ثانيه اي.

خوب نيستم. اصلا خوب نيست. از صبح به اين فكر مي كنم كه از اون دانشگاه شريف مزخرف تنها چيزي كه تو دستم مونده حس حماقت باري است كه بعد از هر امتحان دارم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

شنبه ناراضي

مثل همه شنبه هاي ديگه از خواب بيدار شدن و فكر كردن به كارهاي طول هفته و بيرون اومدن از امنيت خونه نكبت است. اما بر خلاف بقيه شنبه ها كم انرژي نيستم. نه اينكه خواب نباشم ها. خلاصه هنوز ساعت 11 صبح است و من هيچ وقت تضميني ندادم كه زودتر از 12 ظهر مغزم از خواب بيدار شه. اما خوب و پر انرژي هستم. شايد به اين خاطر كه صبح روزبه بيدار شد و بعد از يك كم رژه رفتن در طول و عرض خونه اعلام كرد كه به يك contribution‌ از پايان نامه اش رسيده، يا شايد هم به اين خاطر كه اومدم يك e mail بزنم به استاد راهنمام كه بگم دارم چه كارهايي مي كنم كه فكر نكنه ول كردم رفتم دنبال كار خودم، بعد شماره فعاليت هام از 13-14 تا بيشتر شد. اينقدر كه فكر كردم خيلي آبرومندانه است اگه الان پاشم برم پيشش. احساس خوبي از خودم كردم.

خلاصه امروز از اون شنبه هااست كه ناراضي نيست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

شرح حال

چاي مي خورم. گلوي خشك شده پردردم رو نوازش مي كنم. آه مي كشم و تلاش مذبوحانه اي مي كنم كه تمركز كنم و در تمام طول روز كه پشت اين ميز و كامپيوتر زنداني شدم حداقل دو خط كار مفيد كنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

توهم

رفتم شش تا بليط به مقصد بندرعباس خريدم. نه كه فكر كنيد چهار تخته ويژه ها. قيمت اونها سه برابر اين بليط هايي بود كه خريدم. از اين كوپه هاي شش تخته كه تا يك هفته بعد از اينكه از قطار پياده مي شي هنوز صداش توي گوش ات است. بعد شب رفتم مثل اين آدم هاي متوهم بيچاره، خواب ديدم كه بليط‌هام KLM است به مقصد آمستردام و تمام شب حساب و كتاب كردم كه با احتساب كشيدن ساعت ها به جلو، چه ساعتي مي رسم اونجا و بگم بچه ها !!!!!!!!!! چه ساعتي بيان دنبالم. از صبح هر موقع يادم مي افته يك دل سير با خودم به خودم مي خندم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

خداييش روزهاي رئيس نداري از روزهاي رئيس داري بي مزه تر، بي فايده تر و حوصله سر بر ترن. حتي اگه روزهايي كه رئيس هست هيچ كاري به كارت نداشته باشه و اختيار كارهات دست خودت باشه. من كه حوصله ام سر رفت.

اينقدر گرمم شده يا لرزيدم، اينقدر اين پنجره بينواي پشت سرم رو تا ته باز كردم يا بستم. اينقدر غر زدم كه سردم است يا گرمم است، ديگه از دست خودم خسته شدم. اونوقت چه جوري ممكنه آدم ها اينقدر اين بهار ديوانه رودوست داشته باشن. خداييش نمي فهمم

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

درست شد بالاخره

بالاخره موفق شدم ارتباط Microsoft Word ام رو با بلاگر وصل كنم. اين مدت از تنبلي اينكه نرم توي صفحه ورود به بلاگر، ننوشتم. البته آخر هم نفهميدم كه چي شد كه ارتباط ورد!!!!! قطع شد با وب لاگ و بعدش چي شد كه وصل شد.

تست

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

در راستاي آزادي بيان حذف شد

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

من مسايلي مي خوام كه در حد و اندازه من باشن. كه بتونم حلشون كنم. من ساعت 3 بعد از ظهر چهارشنبه آخر هاي اسفند، تو خيابون بودن و از اين تاكسي به اون تاكسي شدن نمي خوام. من آرامش مي خوام توي روزهاي اسفند. من خونه بودن مي خوام. خلاصه كه من اينجا و امروز رو نمي خوام.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

هرچه بيشتر از شب هاي فيلم بيني جمعي مان مي گذرد، به اين نتيجه مي رسم كه فيلم بد ديدن هم جزيي از فيلم ديدن است و به اندازه فيلم خوب ديدن ارزش وقت گذراندن دارد.

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

هر بشري كه هنوز روي كره خاكي زنده است، بايد برود فيلم «درباره الي» را ببيند. گفته باشم

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

سفر

الان دقيقا 12 روز است كه من دارم تلاش مي كنم كه بشينم يك كار درست و حسابي بكنم. دقيقا از روز اول اسفند. اما هنوز موفق نشدم حتي يك روز كارهاي مفيد بكنم. بابا جون به چه زبوني بگم؟ اسفند همه اش بايد رفت سفر. مهم نيست كجا و چقدر دور. مهم اين است كه بايد رفت. نبايد نشست اينجا پشت اين ميزها و كامپيوترها. بايد رفت و چرخيد توي خيابان ها. بايد رفت و نفس كشيد به جاي افسوس خوردن پشت پنجره ها

از من گفتن بود


 

من آدم بدجنسي هستم

گاهي كه به خودم فكر مي كنم مي بينم كه من چقدر قابليت دارم كه آدم بدجنسي باشم. چقدر قابليت دارم كه آدم خاله زنكي باشم. چقدر قابليت دارم كه تنبل و بيكاره اي باشم كه همه زندگي ام رو جلوي تلويزيون بگذرونم. چقدر قابليت دارم كه آدم هاي اطرافم رو آزار بدم. چقدر قابليت دارم كه كارمند تنبلي باشم كه همه وقتم رو سركار يواشكي بازي كنم.

گاهي كه به خودم فكر مي كنم از خودم واقعا مي ترسم

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

عجيب و غريب

  1. چند روزي است كه پاهام روي زمين نيست. براي خودم گيج مي خورم. سرم به در و ديوار مي خوره. به مخدر پناه مي برم. كتاب و فيلم رو مي گم. البته شايد بيشتر فيلم. چون توي فيلم ديدن لازم نيست آدم خودش فكر كنه. اما واسه كتاب خوندن يك كم تلاش فردي لازمه كه واقعا توانش نيست اين روزها.
  2. دو تا فيلم ديديم ديشب. In the city of Sylvia (ترجمه اسم واقعي فيلم است) كه اگه تا حالا نديد توصيه مي كنم نبينيد. البته به آدم هاي شبيه تر به خودم توصيه مي كنم. اگه اهل غرق شدن توي يك فيلم هنري هستيد كه توش فقط دو كلمه و نيم حرف رد و بدل بشه شايد خوشتون بياد. فيلم دوم به نام Spanglish بود كه درمورد زني اسپانيايي زبان توي آمريكا بود. با اينكه فيلم خيلي خيلي خوبي نبود، اما بعد از ديدن فيلم قبلي كه اينقدر توش سكوت داشت واقعا چسبيد. سر و صدا و داد و فريادهاش واقعا بهم چسبيد.
  3. گفته باشم كه چند روزه حالم خوش نيست و احساس مي كنم رفتارم در كنترل خودم نيست ها. به همين دليل پيش بيني مي كنم كه تا آخر اين نوشته هيچي دستگير هيچ كس نشه
  4. از ديگر مخدرها، سريال grey's anatomy‌ است كه فوق العاده است. البته مي تونم بگم كه فوق العاده بود. تا فصل 3 واقعا شرايط و روابط انساني اي كه تصوير مي كرد فوق العاده بود. من واقعا توي هيچ فيلم يا سريالي به اين شدت درگير روابط انساني بين كاراكترها نشده بودم. از فصل 4 هنوز خوشم نيومده (البته سه تا اپيزود هم بيشتر نديدم). ولي احساس مي كنم از روش هاي كش آوردن سريال است.

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

بعد از سال ها

بعد از دو سال و يك ماه صداي لاله رو شنيدن و شنيدن اينكه صداش اينقدر بزرگ شده باشه و تصور اينكه اين همه تغييري كه اون كرده رو شايد من هم كرده باشم. دو كلمه حرف حساب زدن و خوب ديگه چه خبر گفتن و همين حرف هاي روزمره

خوشحالم

همين

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

شاملوخواني

از اون حس هايي دارم كه فقط اينجوري درمان مي شه كه بشينم كنار پنجره اي كه داره پشتش برف مي آد، با يك ليوان نسكافه و بلند بلند از حفظ شعر شاملو بخونم.

يعني امروز تحمل اين هواي بهاري، دود و ترافيك پشت شيشه، اجبار به نشستن پشت ميز كار و حفظ نبودن شعرهاي شاملو نيست مرا

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

آرامش

وقتي خودت مي شيني و مثل بچه آدم فكر مي كني و كلي استرس مزخرف رو كه براي خودت درست كردي بر مي داري، يكهو رنگ دنيا عوض مي شه. وقتي سعي مي كني زندگي رو آسون بگيري، حتي اگه سخت باشه، رنگ و صداي همه چي واقعا عوض مي شه. وقتي فقط براي يك لحظه فكر مي كني كه هيچ چيز به اندازه آرامش خودت برات اهميت نداره، اگه بتوني واقعا بهش عمل كني، آرامش رو حداقل براي يك مدتي براي خودت خريدي.

اي بشريت، من اين روزها آرامم

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

تصميم بزرگ

نشستم يك كم دورتر از قضايا، و بهشون نگاه كردم. انتخابم رو بوسيدم و گذاشتمش كنار. امروز خوشحالم از تصميمي كه گرفتم. با خودم تكرار مي كنم كه من مسوول تصميماتي هستم كه گرفته ام. حتي اگه بعدها ازش پشيمون شم باز هم تصميم من است كه يادم مي مونه كه امروز چقدر باعث خوشحالي و آرامشم شد.

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

  1. هر بشر عاقلي كه در يك رابطه هست بايد برود اين نوشته اين وب لاگ را بخواند. به نظر من از نان شب واجب تر است. حتي شما دوست عزيز. بهتر بگويم، به خصوص شما دوست عزيز
  2. كشفيات زيادي داشته ام طي اين چند روزي كه براي يك سري كار اداري مزخرف بين سه تا دانشگاه رفت و آمد مي كنم:
  • اول اينكه سلف هيچ دو دانشگاهي در يك روز قرمه سبزي نمي دهد. يعني طي اين سه روز، هر روز فقط يك دانشگاه قورمه سبزي داشته
  • دوم اينكه اگر بين ساعت 7ونيم تا 9 بريد دانشگاه لباس هاتون بوي سرخ كردن پياز و سبزي قورمه مي گيره، اگه بين 9 تا 10 بريد، بوي خود قورمه سبزي مي گيريد، بعد از ساعت 10 توي بوي قورمه سبزي تون وجود ليموي عماني (يا اماني؟؟؟؟؟) رو حس مي كنيد.
  • باور كنيد يكي از مسايل مهم مورد بررسي توسط كارشناسان اين مملكت ليمو عماني (يا اماني؟؟؟؟) نيست. البته اين موضوع به تفضيل بعدن ترها (!!!!!) توضيح داده خواهد شد.
  • حتما قبل از ورود به دانشگاه يك مانتو و روسري ديگر با خودتان ببريد يا حداقل عطري، اودكلني، اسپري اي، چيزي باخودتون داشته باشيد. به خصوص اگه بعدش مي خوايد بريد سركار. چون بايد پاسخ قابل قبولي براي اين سوال داشته باشيد كه چرا سه روز پشت سر هم قورمه سبزي مي خوريد
  • حالا چرا توي دانشگاه بوي قرمه سبزي مي آيد. اين سوالي است كه من هم طي اين سه روز از خودم پرسيدم و امروز كه نوبت دانشگاه الزهرا بود در قرمه سبزي پختن جواب را پيدا كردم. آشپزخانه دانشگاه سيستم تهويه نداره فقط يك سري فن در اندازه خانگي (همين اندازه كه در فضاي 2 در 2ي حمام و دستشويي خونه ها استفاده مي شود) دارن. البته كشف جديد من امروز يك چيز ديگر بود. اينكه فن كوچولو موچولوي آشپزخانه دانشگاه الزهرا به راهروي ساختمان مجاور باز مي شود. يعني ديوار آشپزخانه را سوراخ كرده اند و فن گذاشتن. بعد فكر كردن كه مشكل خروج بوي غذا رو حل كردن. هيچ كس نديده كه آن ور ديوار راهروي ساختمان معاونت پژوهشي و آموزشي است.

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

بايد بپذيرم كه بعضي وقت ها فقط بايد دو قدم عقب تز از همه بدبختي هاي روزمره نشست و از زندگي لذت برد. بدون اينكه حساب كني كه چقدر از كارهات داري عقب مي موني.

بيشتر بايد ياد بگيرم تا بپذيرم

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

نكنيد آقا جان

  1. به خودتون قول نديد كه صبح زود بيدار مي شيد و همه كارهاي عقب افتاده تون رو انجام مي ديد، اگه هم داريد قول مي ديد حساب كنيد كه كار يك شبانه روز رو توي دو ساعت نمي تونيد انجام بديد، اگه حساب نكرديد حداقل ساعت يا موبايلتون رو كوك كنيد، اگه يادتون رفت حداقل وقتي روزبه ساعت 8 و نيم بيدارتون مي كنه دو دقيقه بعد بر نگرديد توي رختخواب، يا حداقل اين بار يك ساعت كوك كنيد


 

  1. انجام ده تا كار مختلف رو توي ده تا نقطه مختلف شهر با هم توي يك نصفه روز برنامه ريزي نكنيد، يا حداقل يك روزي اين كار رو بكنيد كه پول داشته باشيد با آژانس بريد اين ور اونور، يا حداقل ماشين روزبه اتون تعميرگاه نباشه، اگه گير افتاديد توي همچين شرايطي، حداقل كارهايي رو كه آخرين روز deadline‌ اشون است از قبل مشخص كنيد، تصميم بگيريد كه كدوم ها رو مي شه پيچوند، ولي اگه تصميم نگرفتيد و هيچ راهي نبود واسه پيچوندن، بهترين راه اين است كه مرخصي بگيريد كه حداقل سرزدن به سركار از ليست كارهاتون حذف شه، اما اگه نصف كارهاي خودتون رو پيچونديد حداقل پاشيد بريد سركار


 

  1. دعوت از مهموني كه از شهرستان اومده رو با قرار با استاد راهنماي پايان نامه تون با هم سري نكنيد. يا حداقل به دوستتون قول نديد كه شب پيش اون هم مي ريد، يا حداقل قبلش خونه زندگيتون رو مرتب كنيد كه اگه همزمان با مهمونتون رسيديد با بازار شام مواجه نشيد. همه اين كارها رو در روزي كه معرف حضور است كه پول زيادي نداريد با هم انجام ندهيد. چون نارنگي خريدن براي مهمان واقعا مهم است. به خصوص يك چيزي بايد باشد كه سرش را تا وقتي كه خانه را مرتب مي كنيد گرم كنيد.


 

  1. وقتي كارهاي تحويلي اتان آماده نيست، هيچ وقت با استاد قرار نگذاريد. اگر هم مي گذاريد جمعه بنشينيد سرجايتان و كارهايتان را آماده كنيد. اگه هم اين كار را نكرديد به خودتون قول نديد كه (مساله از اينجا در بند 1 حل شده است) خلاصه اگه استادتان را طبق بند 2 پيچانديد، واسه درآوردن از دلش ساعت 8 صبح فردا باهاش قرار نگذاريد وقتي كه يادتان مي رود ساعت كوك كنيد و اگر هم بكنيد صدايش را حداقل تا ساعت 10 نمي شنويد.


     

خلاصه نكنيد آقا جان نكنيد

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

رمانتيك

امروز به شدت رمانتيكم. از صبح كه بيدار شدم. علي رغم اينكه تمام شب خواب دعوا كردن با آدم هاي مختلف رو ديدم و به شدت هم عصباني بودم، اما صبح كه بيدار شدم حس كردم مي تونم عاشق همه موجودات رو و زير زمين بشم.

اينقدر رمانتيكم كه وقتي روزبه يادش رفت من رو بيدار كنه و به جاي اينكه ساعت 8 و نيم برسم سركار، ساعت 10 و نيم رسيدم، بر خلاف دفعات قبلي كه كله اش رو مي كندم، بهش گفتم هرچه از دوست رسد نيكو است !!!!!!!!!!!!!!!!!!

با اميرحسين حرف زدم. شنيدن صداش بعد از اين مدت خيلي خوب و لذت بخش بود.

عاشق همه كائناتم امروز. كسي اگه طلبي چيزي از من داره بهتره كه همين امروز بياد سراغش


 

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

اين است زندگي ما

اين صحنه اي است كه اين روزها زياد با آن مواجه مي شويم.

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

رژيم

ديگه پذيرفتم كه رژيم گرفتن يك بخش جداناپذير از زندگي آدم هاي چاق است. مي دونم كه راه حل چاقي از جنسي كه من دارم رژيم گاه و بيگاه نيست و ورزش مي طلبه و تغيير سبك زندگي. تئوري اينها رو حفظم. اما كم كم اين رو هم پذيرفتم كه من از جنس آدم هاي منظمي نيستم كه بتونم يك برنامه رو درست و حسابي و بلند مدت اجرا كنم. واسه همين با رژيم هاي گاه و بيگاه كنار اومدم. هدف هم اين است كه از ايني كه هستم چاق تر نشم.

حالا وسط يكي از اين رژيم ها، اون هم روزي كه براي اولين بار از شروع رژيم واقعا گشنه اي، بري و بگردي و از اين همه سايت و وب لاگ و نوشته برسي به اين پست نون خامه اي خداييش غصه داره ديگه. نداره؟

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

احساسات اينجوري

اين نوشته رو كه خوندم، انگار لحظه به لحظه اش رو خودم تجربه كردم و كلمه به كلمه اش رو من نوشتم


 

دوست دارم گريه كنم.

براي چيزهاي چقدر معمولي اي كه چقدر براي ما توي اين مملكت غامض و پيچيده ان


 

اگه زن هستيد حتما توصيه مي كنم كه بخونيد

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

چهار كلمه حرف حساب

  1. بعد از تقريبا يك هفته بي وقفه با دوستان دور هم بودن، امروز مثل روز اول بعد از يك مسافرت دلتنگيم و گيج
  2. مي پرسن چه خبر؟ مي گم: هيچي، زندگي نكبت بار. و دقيقا منظورم همين است. دقيق دقيق
  3. چقدر چهار كلمه زياده.
  4. آني كه منم از آني كه من نيستم و بايد باشم متنفر است. اين رو نمي دونم چه كار بايد بكنم. آني كه هستم كه آدم نمي شود به هيچ وجه. مانده ام وسط اينها سرگردان


 


 


 

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

اعتراف

واقعا لازمه گزارش بدم که طی دو روز گذشته از تعطیلات چقدر درس خوندم؟

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

شرح حال

  1. چهار روز تعطيلي پيش رو است. بهش كه فكر مي كنم خوشحال مي شم. با اينكه نمي تونم برم از شهر بيرون اما خوشحالم. چون يك زماني مي شه براي اينكه با خودم يك كم دوست شم دوباره. اين مدت توي سختي ها، برنامه ها، كارهاي عقب مونده و خواب آلودگي هاي خودم بدجوري دست و پا مي زدم و اصلا هيچ فرصتي نبود كه به خودم و چيزهايي كه دوست دارم فكر كنم. با خودم تنها نشدم اصلا اين مدت.
  2. دارم فكر مي كنم به اينكه بزنم به سيم آخر و تا دو هفته ديگه پايان نامه مزخرفم رو تموم كنم. البته حتي اگه به تموم كردن نرسه قصد دارم كه اين چهار روز خيلي كارهاش رو انجام بدم. عهد كردم با خودم كه تمومش كنم. ديگه دارم از كش اومدنش رواني مي شم.
  3. پسر خاله خوش قلم داشتن هم نعمتي است ها. به خصوص كه مهربان هم باشد.
  4. اين بود انشاي من.

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

آشفته ام

دو خط مي نويسم كه خيلي واسم مفيد است. توي آشفتگي اي كه دارم نوشتن تنها چيزي است كه كمكم مي كنه. نوشتن واسه اينجا حس آزادي بهم مي ده. حس خوبي كه بهش احتياج دارم. اما فكر مي كنم آدم هايي كه اين روزها از كنارم رد مي شوند و بخشي از آشفتگي من مربوط به اونها است اينجا رو مي خونن. مسلما هم مي فهمن كه دارم درمورد اونها غر مي زنم. روزبه معتقد است كه دقيقا مي فهمن كه درمورد اونها نوشتم. نمي نويسم. اما فكر مي كنم كه وب لاگي كه نمي شه دو جمله حس لحظه ات رو توش نوشت به چه دردي مي خوره. البته اين خودش يك تأييد طلبي اساسي است. يعني اگه داري توي فضاي عمومي مي نويسي نبايد سختت باشه اگه آدم ها بفهمن كه داري درمورد خودت در ارتباط با اونها مي نويسي... اگه سخت است يعني يك ايرادي هست توي من. آرشيو وب لاگم رو كه مي خوندم مي ديدم كه چقدر توي سال هاي 81 و 82 آزادتر مي نوشتم. والدم به شدت كمتر بود. ترسم از تأييد نشدن حس هام خيلي خيلي كمتر بود. به نظر مي رسه اينها اولين علائم پيري باشه. ديگه دارم كم كم پير مي شم