۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

فقط هشت روز دیگه مونده و من می خوام که همه هوای اینجا، خیابان های اینجا، همه آدم ها، حسم وقتی که محکم بغلشون می کنم رو یکهو بکشم توی ریه هام و همونجا نگهش دارم

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

نجات گوگل ریدر خوانی

یک پزشک در تاریخ 18 آذر 90 یک راه جالب یاد داده واسه اینکه بتونی توی گودر آیتم های مورد علاقه آدم های مورد علاقه تون رو بخونید. شبیه همون کاری که با خوندن share های همدیگه می کردیم.

روشش رو دنبال کردم و به این لینک زیر رسیدم:
با subscribe کردن لینک زیر در گودر خودتون می تونید share ها یا به عبارت جدید +1 های روزانه من رو ببینید.

لطفا اگه موفق شدید این کار رو بکنید حتما آدرستون رو به من هم خبر بدید
http://fulltextrssfeed.com/pipes.yahoo.com/pipes/pipe.run?_id=ae45106e664b220ff6c14f385c3c5fb9&_render=rss&plusid=111826574986680929061

پی نوشت: در حال حاضر یک اشکال در نشون دادن عنوان نوشته ها داره که دارم سعی می کنم برطرفش کنم.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

شرح حال

گیجی عملیاتی و گیجی فلسفی عمده ترین زمان این روزهام رو تشکیل می دم. همچنان دست به گریبانم با مفهوم اینکه یک نفر یک لحظه در زندگی ات باشه و لحظه بعد نباشه. این مفهوم که خودت هم به زودی یا دورترها از زندگی آدم ها محو خواهی شد و اصلا معلوم نیست که به چه شکلی و در چه قالبی باقی بمونی یا اصلا باقی نمونی. در این گیج خوردگی ها اصلی ترین انرژی رو صرف دست و پنجه نرم کردن خودهای مختلف خودم می کنم. خود عقلانی ماتریالیستم با خود والد گریزم از طرفی، خود ترسو با خود عاقلم، خود معتقد به وجود روحم با خود معتقد به تناسخم، خود نیهیلستم با خود معناگرام. جوابی که تا حالا بهش رسیدم این است که علم (Science)، فلسفه یا روانشناسی هیچ کدوم برام کافی نیستن. در نهایت جوابی که پرستو برای فهمیدن دنیا اطرافش انتخاب خواهد کرد ملغمه ای خواهد بود که فلسفه و روانشناسی حداقل اجزاش خواهند بود. اگه یک کم شعور بیشتری داشتم شاید ریاضی هم قاطی اش می شد ولی از مغز صنایعی اینقدر بیشتر نمی شه انتظار داشت.
آدمی که پیدا کردم در این زمینه که می تونه صداها و فریادهای توی مغزم رو ساکت کنه و خودهای مختلف رو مجبور کنه که به حرفش گوش کنن، اروین یالوم است. روانشناسی رو با فلسفه هستی گرا بحث می کنه و به نظرم خودشناسی جهت گیری اصلی اش است. همه اینها باعث می شه که برای من جذاب بشه. تا حالا کتابهای "مامان و معنای زندگی" و "خیره به خورشید" اش رو خوندم و خیلی عالی بودن.

این از گیجی فلسفی
درمورد گیجی عملیاتی، تو پست بعدی می نویسم.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

براي غزالم

براي غزالم

آهوي وحشي دات بلاگ اسپات

بياساي
در آرامگاه پر از گل،
زير درخت چنار بزرگ
رو به كوه‌هاي پوشيده با جنگل‌هاي سبز انبوه
بشنو
صداي هوهوي باد را،

ميان برگ‌هاي درختان
برگ چنارهاي بزرگي كه در پايشان آرميده‌اي

يادش بخير، باغبان پير دانشگاه
ظهرهاي آفتابي،
مي‌گفتي حاضري جايش باشي
كه بياسايي
در كنار گل‌هايي كه جانشان داده‌اي
بياساي
در آرامگاه پر از گل

پاييز كه جان بگيرد
تپه‌هاي پوشيده از درختان
با برگ‌هاي زرد و نارنجي و قرمز
چشم‌انداز زيباي روزهاي آرامشت خواهند شد.
باران كه ببارد
سيراب خواهي شد از عشق و زيبايي
خنك خواهي شد
از گرماي نفس‌گير تابستان اين سياه سال
بياساي
در آرامگاه پر از گل


روحت را انباشته كن از بوي پاييز
نگذار هيچ منفذي
در روح بزرگت خالي بماند
فكر نكن به روزهايي كه در پيش داشتي
به خاطره‌هايت، روياهايت،
به عاشقي كه تنها مانده است،
به روزهايي كه از بودن تو
از خنده‌هاي تو،
از دوستي تو
سرشار نشدند
بياساي
در آرامگاه پر از گل

فكر نكن به كتاب‌هاي نخوانده دنيا،
به سفرهاي نرفته،
به داستان‌هاي نشنيده،
به آدم‌هاي نديده،
به عاشقي‌هاي نكرده،
به "آن اشیانه‌ای که تو ساخته بودی"

فكر نكن به اينكه شايد،

دوست داشتي كه بماني.

فكر نكن به خودت
كه سي‌سالگي را طاقت نياوردي
كه طاقت رفتن دوستانت را نداشتي
پيش‌دستي كردي.
فكر نكن به ما
فكر نكن به پسر عاشق قصه‌ها،
به تنهايي‌اش،
به شب‌هايش،
به شعرهايش،
فكر نكن.
بياساي
در آرامگاه پر از گل

ذره‌اي از روحت را خالي نگذار

به اينجا فكر نكن كه ديگر

زيبايي از اين جهان رخت بربسته.

حالا كه تو نيستي،
"
آنچه بر تو و ما رفت"،
حباب‌هاي خوش خيالي‌مان را تركاند.
باور كن كه در نبودن تو،
"
همه چيز مثل قبل به نظر مي‌رسد، ولي هيچ چيز مثل قبل نيست"

خنده‌هاي كسي سكوت بين ما را پر نمي‌كند

حالا كه تو نيستي،

در جهاني كه "آهوي وحشي" ندارد

دنيا ديگر جاي قشنگي نيست،

زيستن لذت ندارد.

فكر نكن و
بياساي
در آرامگاه پر از گل

آرامش و عشق و طبيعت از آن تو

در "لايتناهي ناشناخته شايد هيچ"ي كه هستي

دلتنگي و گريه و بي‌تابي از آن ما

در "میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک"

مهر 1390

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

قرار سالانه

از صبح فكر مي كردم كه شايد امروز از اون روزهاست كه كله ام زيادي گرد است. همون سرم رو مي گم البته. نه تل (نگهدارنده موها) روش مي مونه، نه عينك آفتابي، نه روسري نه هد فون. همه در زمان هاي مختلف مي افتن پايين.

عصرتر فهميدم كه چشم هام هم زيادي گردن. اشكها روش بند نمي شن. چه طوري باور كنم دختر؟ نمي شه ما قرار داشته باشيم و تو سوئيس باشي نتوني بياي؟ آخه ما 19 نفر بوديم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

نوشي و جوجه هاش

حالا كه رفتيم تو خاطرات وب لاگي مون، گفتم بپرسم كه آيا كسي وب لاگ نوشي و جوجه هاش يادشه؟ مي دونيد چه بلايي سرشون اومد؟ كجان الان؟ جاي ديگه اي مي نويسه يا نه؟ الان ديگه بايد جوجه هاش 10 و دوازده ساله شده باشن.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

برای غزاله عزیز

بعضی چیزها خیلی تلخ ان. اینقدر تلخ که تلخی شون رو با هیچ شکلات و شربتی نمی شه از بین برد. تنها راهی که دارن این است که تلخی شون رو مزه مزه کنی. بپذیری که مجبوری و چاره دیگری نداری. عصبانی بشی از سیستمی که تو رو در مواجهه با این تلخی قرار داده، افسرده و ناراحت بشی از اینکه هر روز صبح که بیدار می شی، هر شب که می خوابی زندگی ات تلخه و فرصت بدی که تلخی کم کم کمرنگ تر بشه. بعد هر چند وقت یک بار این تلخی یکهو می آد بالا. به اندازه روز اول همه وجودت رو می گیره. به اندازه روز اول غافلگیرت می کنه و باز تو به نظاره اش می شینی. کاری جز نظاره کردنش از دستت بر نمی آد. اشک می ریزی و می گذاری که بگذره.

رفتن بی خبر دوست از این تلخی ها است. اینکه تو باید بپذیری که اون دوست دیگه یک جای دنیا شاد و خوشحال مشغول زندگی اش نیست. هیچ جای دنیا نیست. نیست. اون وقت آرزو می کنی که ای کاش دوستت مثل همه دوستای دیگه مهاجرت کرده بود. رفته بود. ولی واقعا نرفته بود.

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

خوب اينجا نشستم. در جلسه دموي نرم‌افزار فلان. از اول هم به نظرم تشكيل جلسه معني نداشت. يعني فكر نمي كنم به صورت جدي بتونه تاثيري در روند كاري‌مون داشته باشه. نشستيم هزار تا كارشناس از هزار تا واحد سازمان اينجا و ارائه دهنده بينوا نمي‌دونه كه ما هزار تا كارمند داريم مبارزات قدرت بين واحدهاي خودمون رو با شركت تو جلسه شون و سوالهامون مهره چيني مي‌كنيم. مغزم ولي كلا بسته است و اينجا نيست. به تناوب مي رم و مي آم. جاهايي كه لازمه دخالت كنيم يكي از ما، يك چيزهايي مي‌گم. از نظر خودم جلسه رو توي مسيري كه بايد باشه نگه مي‌دارم. پرستوي نقاد درونم اون تو غر مي‌زنه كه كي گفته مسير درست چيزي است كه تو مي‌گي. به زندگي ام فكر مي‌كنم و اينكه چقدر اين «همه چيز تحت كنترل من باشه» رو توي بقيه هم به وجود آوردم. چقدر زندگي اطرافيانم رو توي مسيري انداختم كه به نظر خودم درست بوده. به غزاله فكر مي‌كنم و به عروسي سارا و علي. به اينكه يادم نيست كه خودم چي پوشيده بودم ولي يادمه كه غزال يك كت دامن زرشكي پوشيده بود كه دقيقا رنگ پرده‌هاي سالن بود و چقدر به اين موضوع خنديده بوديم.

آره، وقتي احساس مي‌كنم كه اصلا در محيط اطرافم نيستم و دارم بهش connect نمي‌شم حتما مغزم داره يك جايي يك كاري مي‌كنه. درسته. مغزم داره اون پشت به غزال فكر مي‌كنه. به تصويرهاش و به قول لاله به برشهايي از زندگي اش كه من توش بودم. به شب برفي‌اي كه خونشون بوديم. به شب آخري كه ديدمش و اينكه چقدر كار خوبي كردم كه وقتي مي رفت نديدمش. توي اون ظهر گرم بهشهر. اينجوري آخرين باري كه ديدمش همون لحظه اي باقي خواهد موند كه چند هفته پيش از خونشون داشتيم مي‌رفتيم و اون من رو مسخره مي‌كرد كه داشتم به جاي آسانسور ميرفتم توي shooting‌زباله. اين تصوير خيلي بهتر و شاد تره.

به اين فكر مي‌كنم كه به جاي نوشتن تو اين جلسه، براي خودم بهتره كه بشينم و براي خودش بنويسم. راهي وجود نداره كه بتونم به «لايتناهي ناشناخته شايد هيچي» كه اون هست حرفم رو برسونم. ولي روزي خواهم نوشت. از اون روز لعنتي ده مرداد كه خبر اتفاق هشت مرداد رو شنيدم. دارم يكسره تو مغزم براش مي‌نويسم. مثل روزهايي كه يادداشت‌هاي عاشقانه، شوخي، جدي، نقادانه، دوستانه يا كاري مي‌نوشتيم و مي‌چسبونديم به اون برد توي راهروي مجله صنايع. اينكه تو بنويسي تا خودت رو خالي كني، بچسبوني اش به برد توي راهرو. يك جايي كه طرفت الان نيست. اعتماد كني به بقيه كه نخواهند خوند چيزي رو كه روش نوشتي خانم تقي زاده و يك سوزن ته گرد فرو كرردي دقيقا وسطش و چسبوندي اش به برد. يا حداقل اگر مي خونن اينقدر دقت به خرج مي دن كه سوزن رو دوباره توي همون سوراخ قبلي فرو كنن.

كاغذ رو كه به برد مي چسبوندي،‌به اين اميد بودي كه يك موقعي، سرخوش و خندون يا خست وداغون از كلاسي، جلسه‌اي، سلفي جايي بياد. برگه رو برداره. همينطوري كه مي ره به سمت محوطه خواهران بخونتش و بشه بابي براي اينكه با هم حرف بزنيد. يا اصلا حرف نزنيد. يك لبخند يا يك نگاه به هم بكنيد كه يعني got it . همين.

آره بايد بشينم يادداشت سركار خانم تقي زاده رو بنويسم. بچسبونمش روي برد توي راهرو. يك جايي كه يك روزي سرخوش و خندون بياد رد شه و بخونش. حالا مهم نيست اگه قرار نيست بعدش ببينمش كه لبخند بزنه كه يعني خوندم چيزي رو كه نوشتي.

اصلا بايد يادداشت همه آدم هايي رو كه دوستشون دارم بنويسم. بچسبونمشون به برد توي راهرو. تا وقتي كه مطمئنم كه مي تونن بيان رد شن و بخوننش. يا خودم اين اطراف هستم كه بتونم قيافه شون رو بعد از خوندن يادداشتم ببينم. بايد بشينم بنويسم.

حداقل اين تنها راهي است كه بتونم بفهمم توي اين جلسه بي فايده چي مي‌گن.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

بعد مادر بزرگ ما، تلفن رو كه برمي داره اول با يك صداي مريض مانندي حرف مي زنه كه بهت احساس عذاب وجدان مي ده. صداش كم كم درست مي شه . بعد شروع مي كنه گله كردن از اينكه بهش زنگ نمي زني، بعد از اينكه به نصيحت دو هزار سال پيشش گوش نكردي. بعد از اينه بچه بودي يك بار بهش نمي دونم چي گفتي. بعد از اينكه با اينكه اون گفته كه عينك نزن عينك زدي و حالا اينجوري شدي.

بعد نوبت بابا و مامانت است كه تعريف كنه كه اونها چقدر آدم هاي بدي هستن و چه بدي ها و بي توجهي ها كه بهش نكردن. بعد دو حالت داره . اگه تا اين مرحله عصباني نشده باشي شروع مي كنه مي ره سراغ عمو ها و ساير نوه ها كه اونها چقدر بدن . تلفن بعدي با اونها، هم البته كه همه چيزهايي كه خودش درمورد اونها گفته و تو گوش كردي رو از زبون تو به اونها مي گه. اگه هم كه عصباني شده باشي بهش مي گي كه حق نداره در مورد پدر و مادرت بد صحبت كنه بعد اون مي گه كه تو طرف پدر و مادرت رو مي گيري و معلومه كه تخم حروم همون هايي است. (حالا نمي دونم انتظار داره كه تخم حروم كي باشي پس) بعد جيغ و داد مي كنه.
گوشي رو كه مي گذاري يك هفته طول مي كشه كه طعم گس توي دهنت از اين مكالمه بره. تا دو سه ماه پشيموني كه چرا زنگ زدي كه مثلا عيدي، روز مادري چيزي رو تبريك بگي. موقع هايي هم كه زنگ نمي زني تبريك بگيري اون احساس گناه لعنتي كه بيچاره تنها است و اينها توي مغزت است.
يعني همه اش ضرره.
بعد من همه اش به آدم هايي كه مادر بزرگ هاي مهربون، مادربزرگ هاي قصه گو، مادر بزرگ هاي گوگولي مگولي دارن حسودي مي كنم. حتي به خودم كه پدر بزرگ مهربون دوست دارنده بدون شرط دارم هم گاهي حسودي مي كنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

من حرفم نمي آد. يعني خيلي وقت ها خيلي دوست دارم بگم. خودم رو بگم نه روزمره ها رو. ولي نمي تونم. يعني نيست آدمي كه بتونم خودم رو بهش بگم و نترسم ازقضاوت شدن. اين شده كه پناه آوردم به روزمره گفتن. بعد اينرسي ام براي از خودم و فكرم و حسم گفتن اينقدر زياد شده كه بايد كلي انرژي بگذارم و تلاش كنم تا بتونم يك چيزي رو حتي به روزبه هم بگم. بعد تا يكي از دوستايي رو كه مي شه براشون حرف زد رو آنلاين مي بينم يكهو انگار يك سدي مي شكنه. اينقدر مي گم و مي گم تا وقتي كه ترس از قضاوت شدن دوباره خفتم كنه. كه دارم حوصله اش رو سر مي برم. كه دارم پرچونگي مي كنم. كه دارم زيادي غر مي زنم. بعد دوباره لال مي شم. دوباره مي رم توي خودم براي يك سال

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

ياد بعضي نفرات
روشنم مي دارد

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

دلمان پر کشیده که زندگی کنیم

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

اصلي ترين توانمندي من در كار به عنوان مهندس صنايع و توي فضاي آي تي، اين است كه توانايي طرح ريزي و نوشتن گزارش دارم. يعني اگه ولم كنن با يك هدفون و يك كامپيوتر و يك آلبوم موسيقي دوست داشتني، مي تونم يك روزه يك گزارش هدفمند درست و حسابي از يك كاري كه انجام شده ارائه كنم.

حالا الان سه روز است كه قراره دو صفحه، باور كنيد دو صفحه، گزارش بنويسم ازكاري كه سه چهار ماه گذشته انجام دادم، تو نوشتن فهرستش موندم. يعني واقعا سه روزه كه موندم ها

اضمحلال مغز دقيقا از چه سني شروع مي شه؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

دلتنگی های زن سی ساله ای که یک عصر تنها است و جنبه اش را ندارد. رو

اول اینکه چرا آدمی‌زاد اینجوری طراحی شده که باید حتما زور بالای سرش باشد که کار کند. یا مثلا باید حتما حالش بد باشه یا حداقل حالش یک جوری باشه که نوشتنش بیاد؟ همه آدمیزاد ها اینجوری طراحی شدن یا من فقط اینجوری ام؟ مثلا وقت هایی که خیلی خوشحالم احساسم این است که بچرخم و حرف بزنم و بخندم و معاشرت کنم. ولی وقت‌هایی که حالم کیشمیشی!!!! است دلم می‌خواد بنویسم. البته این بنویسم از اون بنویسم‌ها نیست ها. یعنی نوشتن خلاقانه نویسندگی نیست. نوشتن غم خالی شدن، برم با یکی این درد رو مشترک شم است. این می‌شود که هر وقت می‌نویسد پر از غر و احساس بدبختی است. خوب، به قول آزاد نویس، این از احساس نوشتن.

دوم اینکه آدمیزاد ترسش می‌گیرد توی وب‌لاگی بنویسد که عالم و آدم آدرسش رو داروند. این شناخته شدن تقصیر دوره اورکات است که برای اولین بار فضای مجازی جدی تجربه کردیم و دوستا و آشناهای هزاران سال پیش رو پیدا کردیم و یکهو جو ما رو گرفت که اینجا مثل دنیای واقعی است و توی دنیای واقعی هم که تو آدم راحتی هستی و خجالتی و درون‌گرا نیستی. قرار نیست شخصیت مجازی‌ات با شخصیت واقعی‌ات فرق کند. خلاصه اش همون جوگرفتگی که می‌گم. این شد که آدرس وب لاگمون رو عالم و آدم دیدن و خوندن. این شد که دیگه هر چیزی که می خواستیم بنویسیم رو مجبور شدیم از هزار و دو تا فیلتر رد کنیم که اگه این دسته از دوستامون خوندن چی، اگه اون یکی دسته خوندن چی؟ اگه مامانمون خوند چی؟ اگه فامیلمون خوند چی؟ اگه رئیسمون خوند چی؟ خلاصه ته‌اش هیچی بیرون نمی‌اومد. یکی دو باری هم که از همون وقت‌های حال کیشمیشی، بی خیال فیلتر شدیم و نوشتیم دوستای خیلی خوبی که برامون مهم بودن ناراحت شدن. این شد که مثل کسایی که در مستی تصادف می‌کنن و قرار می‌گذارن با خودشون که دیگه تو این حال رانندگی نکنن، ما هم با خودمون قرار گذاشتیم که فیلترها پابرجا بمونن. چون معتقدیم که تو این سن و سال، یک نوشته یک تیکه کوچیک از یک پروسه ذهنی است که ممکنه دو سه روز با آدم باشه. قبل و بعدش رو که توی نوشته نمی‌آری فهمیدن‌اش رو سخت می‌کنه. شاید هم همین است که باعث می‌شه مردم نویسنده بشن. یعنی وقتی داستان می‌نویسیم قبل و بعد یک شخصیت رو می‌گیم. اینکه چی شد که این آدم الان این کار رو کرد و این حرف رو زد رو، خواننده می‌فهمه. شاهدش هم اینکه خودم نوشته‌های آزاد نویس رو اینقدر دوست دارم چون مقدمه و موخره درست و حسابی داره. یعنی همه داستان رو می‌گه نه یک تیکه عکس بی حرکت از اون وسط. رو. ما هم که از این توانایی‌ها نداریم، این می‌شه که یا نمی‌نویسیم یا نوشته‌ها ابتر بی سر و ته می‌نویسیم.

سوم اینکه مردم‌هایی که شماره می‌گذارن برای پاراگراف‌های نوشته‌هاشون برای این است که می‌خوان حرف‌های کوتاه ولی متعدد بزنن. من رفتم یک شماره دو نوشتم به اندازه یک کتاب جیبی.

چهارم اینکه تا حالا شده حالتان خوش نباشد بروید یک آهنگی گوش بدهید، آخر نوستالژیک. بعد بدون اینکه اون آهنگ یا نوستالژی ربطی به دلیل ناراحتی‌تون داشته باشه بیخودش همه حس منفی‌تون رو بیاره بالا و گریه کنید؟ اصلا شده گریه کنید؟ همینجور الکی و بی پایه. مثلا یک روز دلتان نخواهد از سر کار بیایید بیرون. یک روزی که قرار است بروید خانه و تنها باشید. بعد به زور بیایید بیرون از دفتر. دلتان پر بزند برای اینکه یک باری، رستورانی، کافه‌ای جایی باشد که بروید بنشینید. یک چیزی بخورید، گرم شوید، سبک شوید بعد بیایید خانه؟ شده وقتی هیچ راه دیگری ندارید بیایید خانه. همونجا بعد از پارک کردن ماشین، ضبط نامردتان برسد به آهنگی که نوستالژی ازش دارید، بعد بنشینید توی ماشین های های گریه کنید؟ بی‌دلیل؟ شده شش هفت سال باشد john denver نشنیده باشید، بعد یکهو برایتان بخواند که you fill up my senses و شما همینطور بی‌دلیل بزنید زیر گریه توی ماشین. در حالی که دو دقیقه دیگه می‌توانید توی خانه خودتان باشید، ولی در همان لحظه دلتان بخواهد که با این آهنگ گریه کنید. همینجا توی ماشین.

آخر اینکه، اگه یک روزی حال و هوایتان کیشمیشی است و توی وب لاگتون هم نمی‌تونید درست و حسابی بنویسید و خلاصه هیچ راهی برای خالی کردن احساس قلمبه!!! مزخرف درونتان ندارید، بیخودی به دیگران گیر ندهید. بیست و سی هم نبینید. بروید کامپیوترتان را بغل کنید، دراز بکشید در تختتان و یک فیلم آرام کم دغدغه کمی غمگین ببینید. تلفن جواب ندهید و از این خلسه غم و غصه هم بیرون نیایید. چون به تجربه من اگه خودتون رو مجبور کنید که غم و غصه رو بزنید عقب و به زور معاشرت پیشه کنید، فرت و فرت (به کسر ف) از چیزهای معمولی‌ای که همیشه هست ناراحت می‌شوید. از ترک دیوار. از ظرف‌های خالی آب معدنی، از آهنگ لعنتی‌ای که بی موقع پیدایش می‌شود و شما را به لذت مازوخیستی وا می‌دارد. بروید همان کنج اتاقتان، توی تختتان، کامپپیوترتان را بغل کنید، فیلم ببینید و بخوابید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

کشف

زندگی، روزهایی که دو نفری، جاهایی که دو نفری، با روزها و موقعیت هایی که خودت تنهایی زمین تا آسمون فرق داره.

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

بي اميدي

ديگر مي ترسم توان بر پاي ايستادنم نباشد