۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

من حرفم نمي آد. يعني خيلي وقت ها خيلي دوست دارم بگم. خودم رو بگم نه روزمره ها رو. ولي نمي تونم. يعني نيست آدمي كه بتونم خودم رو بهش بگم و نترسم ازقضاوت شدن. اين شده كه پناه آوردم به روزمره گفتن. بعد اينرسي ام براي از خودم و فكرم و حسم گفتن اينقدر زياد شده كه بايد كلي انرژي بگذارم و تلاش كنم تا بتونم يك چيزي رو حتي به روزبه هم بگم. بعد تا يكي از دوستايي رو كه مي شه براشون حرف زد رو آنلاين مي بينم يكهو انگار يك سدي مي شكنه. اينقدر مي گم و مي گم تا وقتي كه ترس از قضاوت شدن دوباره خفتم كنه. كه دارم حوصله اش رو سر مي برم. كه دارم پرچونگي مي كنم. كه دارم زيادي غر مي زنم. بعد دوباره لال مي شم. دوباره مي رم توي خودم براي يك سال

هیچ نظری موجود نیست: