۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

دیوانگی های نکرده

گاهی آدم نیاز داره چیزهایی رو که یاد گرفته، خیلی سخت و با درد یاد گرفته، بنویسه بزنه جلوی چشماش که یادش نره. که دفعه بعد که خر درونش اومد بالا و یادش بیاد که قبلا چه درسی گرفته. ولی به هر کاغذ و خودکاری که فکر می کنم به اندازه کافی بزرگ و رنگی نیست که بشه بعضی درس ها رو به ا ندازه ای بنویسی که لازمه. انقدر که چشم خر درونت چاره ای جز دیدنشون نداشته باشه. که دفعه دیگه که توی گل گیر کرد، نتونه بگه نمی دونستم. باور کنه که خره. باید رنگ سیاه برداشت و به سبک گرافیتی های خیابونی، روی دیوار اتاق خواب رو پر کرد از این درس ها. به جای همه دیوانگی های نکرده نوجوانی. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

امروز اینجا سبز بود. امروز برای اولین بار آسمون اینجا آبی بود، ابرهای سفید و قلمبه داشت و آسمونش برای اولین بار چشم من رو گرفت. امروز برای اولین بار کانادا ازم دلبری کرد. بعد از دو ماه و هفت روز. روزهای خاکستری. پر از سگ های سیاه. حتی ماکارونی شام امروز هم خوشمزه شده بود. باید هنوز، هر روز، مثل کتاب مقدس، بخش تنهایی کتاب اروین یالوم رو بخونم. می خوام به سگ سیاهی که همه جا دنبالمه از امروز مثل جاسپر فکر کنم. می خوام فکر کنم سگ سیاه هم می تونه شاد و شیطون و دلبر باشه. می خوام از امروز با افسردگی دوست شم. اگه آسمون همینجوری آبی بمونه و ابرهای سفید بالای سرم باشن، شاید بتونم. امروز فکر می کنم می تونم. 

ولی ته همه اینها، لحظه آخر بعد از همه اینها، توی دلم یک حفره است. حفره ای که نمی تونم کی و چه جوری ممکنه دوباره پر بشه. توی دلم یک حفره است و می خوام، باید، یاد بگیرم که با وجود این حفره زندگی کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

این منم؟

با مامانم تلفنی حرف می زنم. هنوز بعد دو ماه هیچ کدوممون عادت نکردیم به عوض شدن اختلاف ساعتمون. گیج می شیم و هم رو گم می کنیم و گاهی می شه چندین روز که حرف نمی زنیم با هم. خلاصه بعد چند روز بی خبری، دیروز تلفنی حرف می زدیم. مثل همیشه نگرانه که من درس نمی خونم. در سی و پنج سالگی، به اندازه همون کلاس دوم ابتدایی، نگرانه که من زمانم رو به رفیق بازی بگذرونم به جای درس. اگه هم اعتراض کنم که من الان سی و پنج سالمه. می گه "خوب، این سنی شدی و هنوز یاد نگرفتی". اینه که بهش اطمینان می دم که این روزها کار و تفریح و معاشرت ندارم، در طول روز هیچ کاری غیر ازدرس خوندن ندارم. آخر مکالمه به عادت همه این سال ها بهم می گه " به دوستات سلام برسون". دوباره می آم براش توضیح بدم که تو این شهر دوست بازی ندارم هنوز. بی خیال می شم. می گذارم که اون با تصویر من وسط یک جمع شاد و شلوغ از دوستان حال کنه. خودم تلفنم رو قطع می کنم ومی رم تو کافه سرخیابون می شینم به وب لاگ نوشتن. که البته ازتنهایی و بی دوستی نیست. از عوارض نزدیک شدن ددلاین هاست.   

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

آفتاب آمد دلیل آفتاب یا بهار خود را چگونه گذارندید

علایق و سلیقه های آدم در طول زمان عوض می شه. من از نوجوانی همیشه از اردیبهشت عزای هوای گرم رو می گرفتم تا شهریور.از آفتاب متنفر بودم و فصل مورد دلخواهم پاییز و بعد از اون زمستون بود. توسرما می تونستی خودت رو بپوشونی ولی تو گرما، با مانتو و مقنعه و بند و بساط محکوم بودی به پختن.
آکلند هم عاشق بارون بودم. روزهای بارونی بر خلاف همه که غرغرو می شدن و کم انرژی من خوشحال بودم. دیدن بارون شدید موسمی کج راه از پنجره آفیس از بهترین صحنه های ممکن بود برای نگاه کردن و چای نوشیدن. (بله، ما گاهی هم کار می کردیم، ولی فقط گاهی). روزهای آفتابی همیشه با شکایت به دوست خوزستانی ای که از لمس خورشید خوشحال بود به شوخی غر می زدم. 
در کانادا ولی، با  استقبال یخ زده ای که یک ماه و نیم اول شدم، درسی گرفتم که تا عمر دارم یادم نره. اونم این است که "هرچیز که خار آید، یک روز به کار آید". یعنی خورشید، خورشیدی که گرم باشه و گرمت کنه، مایه حیات است. یعنی اینکه می گن آب مایه حیاته، رو بگذار کنار، خورشید چیزی است که با تابیدنش یخت رو باز می کنه، اشکات رو پاک می کنه، دلتنگی رو کمرنگ می کنه. این شده که این هفته که هوا خوب بوده، کاپشن های پاییزه نیوزیلندی مون رو که واسه زمستون های آکلند گرم بودن رو در آوردیم، کلاه و دستکش و شال گردن رو غلاف کردیم و با صندل رفتیم تو خیابون. بمونه البته که مردم ها با تاپ و شلوارک زندگی می کردن تو این هوا. ما ولی به همین دلخوش بودیم و چپ و راست از پای خود در صندل عکس گرفتیم و این ور و اونور هوا کردیم. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مشق می نویسیم، ببخشید نمی نویسیم

1- یک شاخص دوست این است که بعد صد سال بشینی باهاش حرف بزنی و این همه سال فاصله زمانی و مکانی رو حس نکنی. اگه بعدش هوایی که تنفس می کنی سبک تر شد و ریه هات باز شد، شک نکن دیگه.

2- بهار کانادا تا حالا خیلی خوب بوده. باورم نمی شه که می شه بدون کلاه و با کاپشن سبک راه رفت توی شهر. تازه این منم که هنوز از سرما می ترسم، وگرنه مردم تو خیابون دیگه به مرحله تاپ و صندل رسیدن. 

3- با توجه به نزدیک شدن دو تا ددلاین و براساس آمار سال های گذشته، فکر می کنم فعالیت وب لاگ نویسی، همین طور کتاب خونی، بافتنی بافی، حتی پیاده روی به طرز قابل ملاحظه ای زیاد شه. به گیرنده خودتون دست نزنید. اشکال از فرستنده تنبل دقیقه نودی است.

4- یک کتاب پارسال خوندم درمورد " عادت به تعویق انداختن کارها"*. کتاب رو اینجوری شروع کرده بود که اگه در حال خوندن این کتاب هستید یا خودتون فهمیدید که همچین مشکلی دارید و دنبال راه حل هستید. یا می خواید بقیه کارهای مهمتون رو به تعویق بندازید و وقتتون رو به خوندن این کتاب بگذرونید. من اصلا همون. 

5- دیگه این پست رو به پایان می برم چون بیست و سه ثانیه دیگه زمان اپ درختکاری** روی موبایلم تموم می شه و می تونم برم با خیال راحت به کار مهم سر زدن به فیس بوک و گوگل پلاس برسم بدون اینکه نگران خشک شدن درخت هام باشم. 



*: Procrastination
**: اسم اپ Forrest است و بهترین بازی این روزهاست. سلام آسی

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

به زندگی باز می گردیم

هی اینجا عر می زنم از غصه و افسردگی و هوا و اینها، گفتم بیام بنویسم که یک روزهایی هم هست که حال آدم خوب است. که روزش با تلفن مامان و صبحانه عالی شروع می شه، با معاشرت و پیاده روی و هوای عالی ادامه پیدا می کنه. بعد هم آشپزی که منتهی می شه به پیچیدن بوی خوش زندگی تو خونه. اگه می شد بشینم یک دو ساعت درس بخونم که این صدای ونگ ونگ کن اون پشت هم ساکت می شد دیگه دنیا گلستون شده بود. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

باید مافین بپزم. باید خیلی زیاد مافین بپزم. 


سلام نیکی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

مرضیه

رو میز بغلی یک دختر و پسر ایرانی نشستن که به نظر می آد دانشجو باشن. کله شون همیشه تو مقاله و لپ تاپ است. از اونجایی که هر روز بعد از ظهر، حتی در تعطیلات آخر هفته و حتی ایستر هم همین ساعت اینجا بودن نشون می ده مثل ما تو شهر کم آشنا و دوست هم هستن. چرا نمی ریم باهاشون حرف بزنیم و  دوست شیم؟ اصلا انگار این من دیگه من نیستم. من یک سال پیش، اینقدر بی کله بود که پا می شد می رفت سر میزشون می نشست و ته اش یا دو تا آدم جالب و عجیب دیده بود یا دو تا دوست پیدا کرده بود. من الان ولی این کار رو نمی کنه. دو دو تا چهار تا می کنه و می بینه که جا واسه دوست جدید نداره. فایده دوست شدن چیه وقتی باید بگذاری و بری؟ 

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

طعم گس بعد از بیداری

یک رویا بود، یک رویای سه ساله، یک سال اولش سخت بود. دو سال آخرش بهشت. تموم شد. یک روز چمدونم رو بستم و پاسپورتم رو برداشتم و بیدار شدم. حالم حال وقتی است که از یک خواب خیلی خوب و قشنگ و آرامش بخش بیدار شدی. می خوای بخوابی شاید خوابت ادامه داشته باشه. حس و حالش همه روز باهاته. فقط می خوای فرصت پیدا کنی چشمات رو ببندی دوباره بری تو رویات. می خوای اون حس رو دوباره تجربه کنی. تمام روز هی چشمات رو می بندی و اون تصویر رو دوباره واسه خودت تکرار می کنی. لحظه ای که چشمت باز می شه ولی درد داره. درد اینکه رویا بود، تموم شد. باید بلند شی و به کارهای روزت برسی. 
  

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

چرخش روزگار

1- دنیا با همه بزرگی اش، ده کوچیکی بیشتر نیست. برای ما به خصوص. حتی اگه کوله به دوش این ور و اونور کره خاکی زندگی کنیم و بچرخیم. 

2- همه ما در طول زندگی مون هزاران نفر رو می بینیم ولی تعداد انگشت شماری از اونها توی ذهن و زندگی مون موندگار می شن. خیلی وقت ها با کسایی دوست می شیم که فکرش رو هم نمی کردیم. خیلی وقت ها هم دوست داریم با کسانی دوست شیم و فرصتش یا وقتش پیش نمی آد. اینکه چه کسایی رو می بینیم تصادفی است. اینکه چه کسایی می مونن توی زندگی مون ولی، انتخاب ماست. 

3- این چند روز همه جا برنامه های سیزده به در در جریان است. من که هنوز اینقدر در سرما آب دیده نشدم که جرات پیک نیک کردن سیزده به در به خودم بدم. فکرم به سیزده به در آنسوی اقیانوس است. سیزده به در پاییزی دم اقیانوس. با افتابی که هنوز می سوزونه، بارونی که سرتا پات رو تو یک دقیقه خیس می کنه ولی آسمون و ابرهای بازیگوشش دلت رو می برن. 

4- تصویر سیزده به درهای نیمکره جنوبی البته گره خورده به یک دوست خاص. به دختری با آرزوهای رنگارنگ که نون خرمایی تعارفت می کنه، خیلی وقت ها به معنای واقعی کلمه می شه مصداق "دستم بگرفت و پا به پا برد". کسی که خوشحالم از اینکه دوستش شدم، هر چند خودش همیشه می زنه زیرش :) . کسی که خودش و همسرش و بعدها جوجه کوچولوش از بهترین دوستای من و روزبه شدن تو اون بهشت کوچک. کسی که همیشه بود، همیشه پشتت بهش گرم بود و همیشه می دونستی وقتی که نیاز داشته باشی دست کمکش پشتته. 

5-دنیا ده کوچیکی بیشتر نیست. ولی فاصله ها، وقتی معنی پیدا می کنن که بین تو باشن با  کسایی که می شه بی بهانه و برنامه، راه افتاد رفت خونه شون، یک، شایدم دو تا، چایی خورد با ده تا گز. دو کلمه حرف زد و آروم و مطمئن برگشت. من خوشبختم که خیلی جاهای دنیا همچین دوستایی دارم و همزمان غمگینم از اینکه نمی شه همزمان نزدیک همه شون بود.  

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

به خدا

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا

مولوي

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

از کاش ها

کاش زندگی دکمه غلط کردن داشت، یک سال پیش، شش ماه پیش، سه ماه پیش یک تصمیمی گرفتی که الان موندی توش؟ سی دلار بده دکمه سبزه رو بزن. یا نه، اصلا شش ماه دیره؟ حداقل در حد گوگل که می تونست باشه که می شه تا بیست سی ثانیه ایمیل رو پس گرفت و نفرستاد. حداقل تا عواقب تصمیم در نیومده بشه پسش گرفت. یعنی طراح زندگی اندازه طراح سرویس ایمیل گوگل هم بشر رو نمی شناخته؟ 

پینوکیو آدم نمی شود یا باز من ددلاین دارم

هیچ وقت اینقدر با خودم غریبه نبودم. هیچ وقت اینقدر طولانی مدت با خودم متفاوت نبودم. اینقدر طولانی خودم نبودم که دیگه یادم نمی آد خودم چه شکلی بود. باید بشینم پست های "من این شکلی ام" همین وب لاگ رو بخونم. باید خودم رو از اول دوباره کشف کنم.
یک تیکه از خودم ولی هست که هیچ وقت و هیچ کجا عوض نشده. اون هم این موجود دقیقه نودی بی خیال ددلاین هاست که زیر پوست من زندگی می کنه.  حتی اون  موجود صبح ها-دیر-بیدار-شو در درون من هم آدم شد. این دقیقه-نودی آدم نشد.