۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

مرضیه

رو میز بغلی یک دختر و پسر ایرانی نشستن که به نظر می آد دانشجو باشن. کله شون همیشه تو مقاله و لپ تاپ است. از اونجایی که هر روز بعد از ظهر، حتی در تعطیلات آخر هفته و حتی ایستر هم همین ساعت اینجا بودن نشون می ده مثل ما تو شهر کم آشنا و دوست هم هستن. چرا نمی ریم باهاشون حرف بزنیم و  دوست شیم؟ اصلا انگار این من دیگه من نیستم. من یک سال پیش، اینقدر بی کله بود که پا می شد می رفت سر میزشون می نشست و ته اش یا دو تا آدم جالب و عجیب دیده بود یا دو تا دوست پیدا کرده بود. من الان ولی این کار رو نمی کنه. دو دو تا چهار تا می کنه و می بینه که جا واسه دوست جدید نداره. فایده دوست شدن چیه وقتی باید بگذاری و بری؟ 

هیچ نظری موجود نیست: