۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

این منم؟

با مامانم تلفنی حرف می زنم. هنوز بعد دو ماه هیچ کدوممون عادت نکردیم به عوض شدن اختلاف ساعتمون. گیج می شیم و هم رو گم می کنیم و گاهی می شه چندین روز که حرف نمی زنیم با هم. خلاصه بعد چند روز بی خبری، دیروز تلفنی حرف می زدیم. مثل همیشه نگرانه که من درس نمی خونم. در سی و پنج سالگی، به اندازه همون کلاس دوم ابتدایی، نگرانه که من زمانم رو به رفیق بازی بگذرونم به جای درس. اگه هم اعتراض کنم که من الان سی و پنج سالمه. می گه "خوب، این سنی شدی و هنوز یاد نگرفتی". اینه که بهش اطمینان می دم که این روزها کار و تفریح و معاشرت ندارم، در طول روز هیچ کاری غیر ازدرس خوندن ندارم. آخر مکالمه به عادت همه این سال ها بهم می گه " به دوستات سلام برسون". دوباره می آم براش توضیح بدم که تو این شهر دوست بازی ندارم هنوز. بی خیال می شم. می گذارم که اون با تصویر من وسط یک جمع شاد و شلوغ از دوستان حال کنه. خودم تلفنم رو قطع می کنم ومی رم تو کافه سرخیابون می شینم به وب لاگ نوشتن. که البته ازتنهایی و بی دوستی نیست. از عوارض نزدیک شدن ددلاین هاست.   

هیچ نظری موجود نیست: