بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سهشنبه
دلتنگی های زن سی ساله ای که یک عصر تنها است و جنبه اش را ندارد. رو
اول اینکه چرا آدمیزاد اینجوری طراحی شده که باید حتما زور بالای سرش باشد که کار کند. یا مثلا باید حتما حالش بد باشه یا حداقل حالش یک جوری باشه که نوشتنش بیاد؟ همه آدمیزاد ها اینجوری طراحی شدن یا من فقط اینجوری ام؟ مثلا وقت هایی که خیلی خوشحالم احساسم این است که بچرخم و حرف بزنم و بخندم و معاشرت کنم. ولی وقتهایی که حالم کیشمیشی!!!! است دلم میخواد بنویسم. البته این بنویسم از اون بنویسمها نیست ها. یعنی نوشتن خلاقانه نویسندگی نیست. نوشتن غم خالی شدن، برم با یکی این درد رو مشترک شم است. این میشود که هر وقت مینویسد پر از غر و احساس بدبختی است. خوب، به قول آزاد نویس، این از احساس نوشتن.
دوم اینکه آدمیزاد ترسش میگیرد توی وبلاگی بنویسد که عالم و آدم آدرسش رو داروند. این شناخته شدن تقصیر دوره اورکات است که برای اولین بار فضای مجازی جدی تجربه کردیم و دوستا و آشناهای هزاران سال پیش رو پیدا کردیم و یکهو جو ما رو گرفت که اینجا مثل دنیای واقعی است و توی دنیای واقعی هم که تو آدم راحتی هستی و خجالتی و درونگرا نیستی. قرار نیست شخصیت مجازیات با شخصیت واقعیات فرق کند. خلاصه اش همون جوگرفتگی که میگم. این شد که آدرس وب لاگمون رو عالم و آدم دیدن و خوندن. این شد که دیگه هر چیزی که می خواستیم بنویسیم رو مجبور شدیم از هزار و دو تا فیلتر رد کنیم که اگه این دسته از دوستامون خوندن چی، اگه اون یکی دسته خوندن چی؟ اگه مامانمون خوند چی؟ اگه فامیلمون خوند چی؟ اگه رئیسمون خوند چی؟ خلاصه تهاش هیچی بیرون نمیاومد. یکی دو باری هم که از همون وقتهای حال کیشمیشی، بی خیال فیلتر شدیم و نوشتیم دوستای خیلی خوبی که برامون مهم بودن ناراحت شدن. این شد که مثل کسایی که در مستی تصادف میکنن و قرار میگذارن با خودشون که دیگه تو این حال رانندگی نکنن، ما هم با خودمون قرار گذاشتیم که فیلترها پابرجا بمونن. چون معتقدیم که تو این سن و سال، یک نوشته یک تیکه کوچیک از یک پروسه ذهنی است که ممکنه دو سه روز با آدم باشه. قبل و بعدش رو که توی نوشته نمیآری فهمیدناش رو سخت میکنه. شاید هم همین است که باعث میشه مردم نویسنده بشن. یعنی وقتی داستان مینویسیم قبل و بعد یک شخصیت رو میگیم. اینکه چی شد که این آدم الان این کار رو کرد و این حرف رو زد رو، خواننده میفهمه. شاهدش هم اینکه خودم نوشتههای آزاد نویس رو اینقدر دوست دارم چون مقدمه و موخره درست و حسابی داره. یعنی همه داستان رو میگه نه یک تیکه عکس بی حرکت از اون وسط. رو. ما هم که از این تواناییها نداریم، این میشه که یا نمینویسیم یا نوشتهها ابتر بی سر و ته مینویسیم.
سوم اینکه مردمهایی که شماره میگذارن برای پاراگرافهای نوشتههاشون برای این است که میخوان حرفهای کوتاه ولی متعدد بزنن. من رفتم یک شماره دو نوشتم به اندازه یک کتاب جیبی.
چهارم اینکه تا حالا شده حالتان خوش نباشد بروید یک آهنگی گوش بدهید، آخر نوستالژیک. بعد بدون اینکه اون آهنگ یا نوستالژی ربطی به دلیل ناراحتیتون داشته باشه بیخودش همه حس منفیتون رو بیاره بالا و گریه کنید؟ اصلا شده گریه کنید؟ همینجور الکی و بی پایه. مثلا یک روز دلتان نخواهد از سر کار بیایید بیرون. یک روزی که قرار است بروید خانه و تنها باشید. بعد به زور بیایید بیرون از دفتر. دلتان پر بزند برای اینکه یک باری، رستورانی، کافهای جایی باشد که بروید بنشینید. یک چیزی بخورید، گرم شوید، سبک شوید بعد بیایید خانه؟ شده وقتی هیچ راه دیگری ندارید بیایید خانه. همونجا بعد از پارک کردن ماشین، ضبط نامردتان برسد به آهنگی که نوستالژی ازش دارید، بعد بنشینید توی ماشین های های گریه کنید؟ بیدلیل؟ شده شش هفت سال باشد john denver نشنیده باشید، بعد یکهو برایتان بخواند که you fill up my senses و شما همینطور بیدلیل بزنید زیر گریه توی ماشین. در حالی که دو دقیقه دیگه میتوانید توی خانه خودتان باشید، ولی در همان لحظه دلتان بخواهد که با این آهنگ گریه کنید. همینجا توی ماشین.
آخر اینکه، اگه یک روزی حال و هوایتان کیشمیشی است و توی وب لاگتون هم نمیتونید درست و حسابی بنویسید و خلاصه هیچ راهی برای خالی کردن احساس قلمبه!!! مزخرف درونتان ندارید، بیخودی به دیگران گیر ندهید. بیست و سی هم نبینید. بروید کامپیوترتان را بغل کنید، دراز بکشید در تختتان و یک فیلم آرام کم دغدغه کمی غمگین ببینید. تلفن جواب ندهید و از این خلسه غم و غصه هم بیرون نیایید. چون به تجربه من اگه خودتون رو مجبور کنید که غم و غصه رو بزنید عقب و به زور معاشرت پیشه کنید، فرت و فرت (به کسر ف) از چیزهای معمولیای که همیشه هست ناراحت میشوید. از ترک دیوار. از ظرفهای خالی آب معدنی، از آهنگ لعنتیای که بی موقع پیدایش میشود و شما را به لذت مازوخیستی وا میدارد. بروید همان کنج اتاقتان، توی تختتان، کامپپیوترتان را بغل کنید، فیلم ببینید و بخوابید.