۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

این موهای سفید نشونه یاد گرفتن این هستن که رسیدنی در کار نیست. زندگی فقط رفتن و رفتن است. هر بار سنگین تر از قبل. این رو تو هجده سالگی باید می فهمیدم که نفهمیدم. این است که تو سی وشش سالگی هنوز دردم می آره. 

۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

سفر

اومدم بنویسم سفر بهترین اختراعات بشری است، دیدم خیلی نادقیقه. چون بشر از روز اول که خودش رو شناخته راه افتاده و هی زمین و آسمان و غذای جدید پیدا کرده. البته مانیفست اصلی من این نیست. اینه که از همه انسان هایی که به جاهای مختلف دنیا سفر یا مهاجرت کردن، اونهایی که اومدن تگزاس برنده ترین هستن. به خصوص اگه تو زمستون اومده باشن. هوای گرم و بهشتی، غذای خوشمزه در اندازه های بزرگ جایزه ای است که هنوز هیچ جای دیگه ای مشاهده نشده. خلاصه که ای شکموهای عالم بشتابید به سمت تگزاس و غذاهای بهشتی تست کنید. دیگه سفر اگه با معاشرت با دوست همراه باشه که دیگه محشره. فوقش وسطش یک کم هم مشق می خونی و سه چهار روز بدون وقفه جلسه و کار می کنی. آخرش هم کلاه و شال گردن و کاپشن خرسی ات رو در می آری و آماده برگشت به سرزمین برف و یخ می شی. به بوی خونه. 

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

پس گريزگاه كجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد

غاده السمان، زن امروز درون همه ماست

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

من چه شکلی ام؟

سال هاست، شاید از سه سالگی، که من دست به گریبان ام با پروکستینیشن (رفتاری که تو فارسی اسم خاص و گویایی نداره). از همون سال های مهدکودک یادم است که مثل همه بچه ها می دونستم که با بند کفش باز نباید راه برم چون ممکنه بخورم زمین. ولی اگه بند کفشم رو نمی بستم. بلکه پشت سر هم با خودم تکرار می کردم "بند کفشت بازه، دقت کن که نخوری زمین". یعنی هزینه اون دولا شدن و بند کفش بستن رو که ده ثانیه بود نمی دادم. ولی هزینه یک روز کامل دقت کردن به تک تک قدم هام رو برای زمین نخوردن می دادم. این رویه همه زندگی دنبال من اومده و شدم آدم دقیقه نودی امروزی. نه که فکر کنم دقیقه نودی بودن بده. اتفاقا معتقدم یک آدم هایی هستن که مدلشون دقیقه نودی است. حتی خودم هم تا درصدی اینجوری هستم. یعنی با استرس ساعت های آخر کلی قابلیتهام، سرعت انتقالم، فکر کردنم، نوشتنم می ره بالا. حتی آخرش وقتی آدم تو دقیقه نود کار رو می رسونی یک حس رضایت بدی هست که به جون آدم می شینه. مشکل دو تا چیزه. اول اینکه هر چقدر سنم می ره بالاتر مدیریت کردن استرس آخر کار و فشار چهل و هشت ساعت بیدار موندن سخت تر می شه. یعنی دیگه سختی اش به اون لذت "تونستن" آخرش نمی ارزه. مشکل دوم هم این است که با بزرگ تر شدن کارهایی که دستمه، نمی شه مطمین بود که کار دقیقه نود تموم می شه. تعارف که نداریم. خیلی وقت ها به ددلاین ها نرسیدم یا خیلی وقت ها وقت اضافه گرفتم. این سالها، خیلی چیزها هم کمکم کردن که بتونم مدیریت کنم مشکل رو. یک کتاب فوق العاده و کوچیک قبلا خونده بودم که توصیه های خیلی خوبی توش داشت. شاید یک روز نشستم یک خلاصه کوتاه ازش نوشتم.
حالا اینها رو گفتم که بگم امروز بعد این همه سال فهمیدم مکانیزمی که باعث می شه باز سر ددلاین بعدی همین آدم باشم رو پیدا کردم. من معتاد اون لذت ناب انکار اولیه ام. اون لحظه ای که یک کار، وظیفه، پروژه یا ددلاین رو قبول می کنی. به طور نرمال یک استرس اولیه ای تو آدم ها  ایجاد می شه که منجر می شه پاشن راه بیفتن دنبال انجام دادن کار. انگار من طی زمان یاد گرفتم به جای پذیرفتن  اون  استرس و از جا بلند شدن می شه انکارش کرد. می شه تصمیم گرفت که درسته که من باید یک کار بزرگ رو تا آخر هفته انجام بدم و سرم شلوغه، ولی می تونم تصمیم بگیرم که از فردا صبح شروعش کنم. اینجوری چی می شه؟ چون قرار نیست تا فردا کار کنم اون استرس بزرگ برداشته می شه. یکهو یک آرامش دلچسبی جاش رو می گیره. دقیقا مثل وقتی که از خواب بیدار می شی و می بینی هنوز دو ساعت وقت داری بخوابی. اون حسه چیه؟ من دقیقا به اون معتادم. اعتیادم اینقدر زیاد است که خودم برای خودم در طول روز ددلاین تعیین می کنم. مثلا می گم ساعت چهار می رم این لباس ها رو می اندازم تو ماشین لباسشویی، بعد ساعت چهار می گم حالا یک ربع دیگه می رم. اون حس رها شدن از اون استرس برای یک ربع، خیلی خیلی خیلی لذت بخشه.

خلاصه این از کشفم. اگه سی و شش سال دیگه طول بکشه که کشف کنم که باهاش چه کار کنم، در آستانه هفت و دو سالگی یاد می گیرم که چه جوری یک آدم دقیقه نودی نباشم. به امید اون روز.

۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دشمن عزیز، عینکم رو می گم

بعد از پنج سال باز باید یک کمی عینک بزنم. اینقدر که اگه بخوام روزی بیشتر از شش هفت ساعت به کامپیوتر زل بزنم لازمش دارم. بعد اون همه سال عینک پوشی، یک حس عجیب متناقضی نسبت به قیافه خودم دارم از طرفی قیافه ام برای خودم غریب است، از طرفی بسیار بسیار آشنا است. انگار خود گم شده ام تو چشمام زل زده. فرقش فقط این است کههمه اش به چشمم نیست و موقع کار و خوندن استفاده می کنم. همین برداشتن و گذاشتنش من رو به شدت یاد مامانم و حتی نینا جون یا زن های عزیز پنجاه  و اندی ساله زندگی ام می اندازه. در من بخش هایی از همه این زن های عزیز هست. 

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

تف به روزگار

دلم برايش تنگ شده است و هيچ چيز  اين تلخي مزمن چسبنده رو نمي شوره و پاك نمي كنه. هست و يك لحظه هايي كه نبايد مي آد بالا. 
دلم برايش تنگ شده است و حتي ديگه همين كلمه ها هم بي معني شدن براي بيان حس من. از روي دست دوست جديدم تمرين مي كنم كه خوشحال باشم براي وقت هايي كه خوشحال بودم. كه بودم و بود. زور مي زنم فكر نكنم به غصه وقتي كه حالا دم دست نيست. تمرين مي كنم ولي هنوز هر روز صبح كه چشمام رو باز مي كنم دلتنگي پشت پلك چشمام است. تف به روزگار.

روبان سفید یا نارنجی

بیست و پنج نوامبر از طرف سازمان ملل، روز بین المللی مبارزه با خشونت علیه زنان و آگاه سازی در زمینه خشونت خانگی است. این روزها خیلی از سایت ها، وب لاگ ها درمورد علایم خشونت، چرخه خشونت و سرگذشت شخصی شون رو درمورد خشونت خانگی می نویسن و روایت می کنن که قابل ستایش است. تو دنیای خشن پر از جنگ و دعوای این روزها، خنده داره که آرزو کنیم خشونت ریشه کن شه. ولی کاری که من می تونم بکنم، خوندن و دونستن و پراکندن اطلاعات در این زمینه است. شاید به گوش یک کسی که یک گوشه ای تو یک مثلث خشونت گیر کرده برسه و یک روزنه امید بشه. حداقل می شه همه ما هم نسل ها فکر کنیم و تصمیم بگیریم بچه هایی تربیت کنیم که خشونت نورزن یا در مقابل خشونت سرخم نکنن. 
بیست و پنج نوامبرتون مبارک. 

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

بازم غر

کسایی هستن که نمی دونی چقدر دلت واسشون تنگ شده تا وقتی که یک نظر تو موبایل یا لپ تاپت می بینی شون. اونوقت است که نفست بند می آد از اینکه چقدر دلت واسشون تنگ شده. 
ما طراحی نشدیم برای مهاجرت. ما تربیت شدیم برای زندگی شرقی قبیله ای، همه کنار هم، نزدیک هم. حتی اگه تو اون تهران بزرگ فقط سالی یکی دو بار هم رو ببینیم دلمون گرمه به اینکه دایی و خاله و عمو و دوستامون دو قدمی مون هستن و کافیه دستمون رو دراز کنیم. 
من امروز در حد یک نظر دایی و زن دایی و دختردایی ام رو دیدم و فهمیدم چقدر دلم براشون تنگه. برای همه روزهای خوب قدیم. برای روزهای بچگی. 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

آسمان همین رنگ است

شهر ما خیلی شهر کوچیکی است. از این سر شهر تا اون سر شهر کلا دوازده دقیقه رانندگی است. میانگین سن جمعیت شهر هم بالای پنجاه ساله به نظرم. به خصوص اگه از اطراف دانشگاه دور شی، دیگه نصف کسایی که می بینی بین شصت تا نود سال هستن. این اولین باری است که من اینقدر نزدیک آدم های مسن زندگی می کنم و همه چیز به نظرم جالبه. مثلا امشب ددلاین دارم و طبق معمول ساعت های آخر دارم تند و تند تو یک کافی شاپ کار می کنم. دو تا آقای گوگولی حدود شصت- هفتاد سال روی میز کناری نشستن که حرفاشون همه اش حواس من رو پرت می کنه. دوتایی دارن درمورد سوزان غیبت می کنن. غیبت که نه، همون که معادل روشنفکری اش شده "تحلیل". این سوزان خانم ظاهرا همسر، پارتنر یا دوست آقای کشیش محل است ولی یک نیم نگاهی هم به یکی از پدربزرگ های دوست داشتنی داره. دوست این آقا هم ظاهرا از دبیرستان با سوزان هم کلاس بوده و داره با شناختش از رفتارهای سوزان سعی می کنه بفهمه که آیا دوست پیرمردش شانسی برای مخ سوزان رو زدن داره یا نه. یک موقع هایی مثل الان دلم برای مردم سرزمینم می سوزه. از اینکه طبق عادت و فرهنگ از پنجاه  سالگی همه خودشون رو از زندگی بازنشسته اعلام می کنن و به جمله طلایی "از من دیگه گذشته" می آویزن. یک چیزی یک جا غلطه. آرزو می کنم یک روزی همه پیرمردها و پیرزن های سرزمین من، دوباره زنده و شاد شن. راه بیفتن و دوباره زندگی کنن. زندگی رو کشف کنن و از شر لباس های سیاه، تلویزیون افسرده کننده و آه های جانسوز کشیدن دست بردارن. 

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

براش موقع چت يك عكس مي فرستم و به قيافه خودم روي موبايل خيره مي شم. كي اون دو تا خط عمودي بين دو تا ابرو اسنقدر پررنگ و جدي شدن؟ كي من پير شدم نفهميدم؟

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه يك روز مي شينه يك فصل از يك كتابي رو كه دو سال پيش به نظرش خيلي سخت بود بخونه. اينقدر سخت كه هي دو سال خوندنش روعقب انداخته بود. بعد يكهو همينجوري جلوي تلويزيون ورقش مي زنه و يكهو به خودش مي آد مي بينه داره تند تند فصل به اون سختي رو مي خونه و حتي مي فهمه.  آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه بعد كلي وقت تازه يك روز وسط نوشتن يك چيزي معني حرف يك سال پيش استادش رو مي فهمه. كلا آدم اينجوري بزرگ مي شه، مثل وقتي كيك روز نفهميد كه چي شد ولي يكهو ديگه از آمپول نمي ترسيد. آدميزاد بزرگ و حتي پير مي شه و حتي خودش هم نمي فهمه. 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

شرح احوال

پنج شنبه شب بارونی پاییزی است. هرچقدر من به روی خودم نیارم، پاییز باز هم می آد. پشت سرش زمستون هم می آد. کلا تو دنیا کسی یا چیزی منتظر نمی مونه تا اگه  تو آمادگی اش رو داشتی اتفاق بیفته. همیشه جا می خوری. همیشه موقعی که اصلا فکرش رو نمی کنی اتفاق می افتن. ولی تو معمولا همونجوری که فکرش رو می کنی عکس العمل نشون می دی. مهم نیست حالا. 
برای نجات تو شب پاییزی تنها به سوپ جو پناه می برم. مثل مامان بزرگم که یک روز کامل برای غذای شام وقت می گذاشت، از صبح که چه عرض کنم، ظهر، سوپم رو بار می گذارم. شب هم مثل همه زنان ساده کامل، بعد از سر و سامون دادن آشپزخونه، با لیوان چایی ام می آم می شینم جلوی این کامپیوتری که دیگه دوست و درس و تفریح و زندگی ام، همه با هم توش هستن. سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا به همه دلتنگی های عالم فکر نکنم. دیگه حتی بافتن هم درمان دلتنگی ام نیست. باید برم از زنان ساده کاملم بپرسم چه کار می کنن با این دلتنگی لغنتی. 

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دغدغه های انتخاباتی یک شهروند شکمو

خوندن این پست لاله درمورد برگر نیوزیلندی، همزمان است با توافق تجاری کشورهای حاشیه اقیانوس آرام (Trans-pacific agreement). همه روز تلویزیون و رادیو درمورد  اینکه با ورود محصولات دامی و کشاورزی استرالیا و نیوزیلند به کانادا، کشاورزان کانادایی ضرر می کنن. در آستانه انتخابات، یک شماره هم اعلام کردن که مردم زنگ بزنن نگرانی یا پیشنهادشون راجع به این توافق رو اعلام کنن. من ولی پشت ذهنم دارم به شیر، مرغ و گوشت بره خوشمزه نیوزیلندی فکر می کنم و تصویر می سازم که همین سوپرمارکت اونور چهارراه که از پشت این پنجره می بینم، محصولات نیوزیلندی داشته باشه و غرق رویا می شم. می خوام زنگ بزنم به اون شماره بگم حالا بیست هزار تا کشاورز کانادایی رو از کار بیکار کردید، حداقل یک بند تواون قرارداد بگذارید برای ورود صبحانه و برانچ های فوق العاده نیوزیلندی. دو جا هم پخش بشه کافیه. یکی کینگستون، یکی برلینگتون. 
تز جرا نمی نویسم؟ شما به برانچ فکر کنید و نون یخ زده از توی فریزر دراومده سق بزنید می تونید تز بنویسید؟

۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

امروز نوستالژی، دیروز نوستالژی، هر روز نوستالژی

دخترک هفده هجده ساله اومد تو کتابخونه روبروم نشست. محو نگاه کردنش شدم و نمی فهمیدم چرا نمی تونم چشم از لباسش بردارم. بعد یادم اومد. کت سورمه ای که تنش بود، عین کتی بود که من تو آکلند هر روز می پوشیدم. مغزم هنگ کرده بود چون داشتم فکر می کردم چرا از وقتی اومدم کت رو ندیدم. نیاوردمش؟ انداختمش دور؟ گمش کردم؟ یادم نمی آد. به این فکر کردم که چقدر جا افتاده بودم تو آکلند. نشونه اش هم این بود که می تونستم صاف برم تو فروشگاهی که می دونستم لباسش به سایز من و اوضاع جیب دانشجویی ام می خورد و ده دقیقه بعد با لباسی که لازم دارم بیام بیرون. اینجا هنوز بلد نیستم از کجا باید چی بخرم. هنوز در حال سعی و خطا هستم و این واسه من که از خرید نسبتا متنفرم، مگه اینکه به قصد معاشرت با دوستان باشه، یعنی عذاب الیم. واسه خودم یک مایلستون جا افتادن تو این شعر تعریف کردم. هر وقت می تونستم طی ده دقیقه دقیقا اون چیزی که می خوام رو بخرم. 

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

سرازیری

اومدم کتابخونه درس بخونم. از صبح یک مشکل مسخره دارم. به نظرم دنیا سرازیری می آد. تا حالا شش تا صندلی عوض کردم. روی هر کدوم که می شینم به نظرم می آد که دارم از روشون سر می خورم. انگار دنیا و همه صندلی های توش سرازیری شدن. من توهم زدم یا شما هم امروز از روی صندلی هاتون سر می خورید؟ ناسا کشف جدیدی درمورد عوض شدن جهت بردار جاذبه به سمت بیرون صندلی ها نکرده امروز؟ آیا من اینقدر در زندگی در سرازیری هستم که صندلی ها هم فهمیدن؟

جنگ تن به تن

خود کار عقب انداز کمال طلبم رو فقط یک جور می تونم گیر بیاندازم. اونم اینکه یک قرار یا ددلاین بگذارم که نشه ازش فرار کرد و بعد مجبور می شم بشینم کار کنم. مثل اینکه ایمیل بزنم به استادم و ازش جلسه بخوام و بعد مجبور شم کار دو هفته رو تو یکی دو روز انجام بدم. این بار برای خودم یک ددلاین گذاشتم 120 روز بعد. از این  ددلاین های سفت و سخت که هیچ جوری از زیرش نمی ره در رفت. درواقع یعنی عقب انداختنش احتیاج به یک پروسه ای داره که از الان باید شروع کنم و با شروع نکردنش مجبور می شم به تحویل کارم تا ژانویه. خودم رو گوشه دیوار گیر انداختم و قراره رحم هم نداشته باشم. ببینیم کی از این جنگ تن به تن پیروز بیرون می آد. من کمال طلب کار عقب انداز یا من عاقل و باغل و واقع گرا. 

با ما باشید. 

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

نجات دهنده در قوري خفته است *

سه تا ماگ پر چايي دم شده آخر شب روزي كه از شش صبح شروع شده براي حس خوشبختي كافيه. پزنده اش كه رفته بالاي ليست رفاقت. 



* از خلال نوت هاي پلاس. 

۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

کرگدن سی و شش ساله من

س. ف. یک شعر می خوند می گفت "گریه نکن کردگدن، تو هم یک روز می پری" 
امروز یک لحظه یک شهود داشتم و فهمیدم که کرگدن شدم. دیدم که تو این شهر در حال حاضر غیر از روزبه هیچ کس دیگه ای من رو نمی شناسه و نمی دونه وجود دارم. هنوز حتی با قهوه فروش سر کوچه هم دوست نشدم. دفعه قبل، هشت ماه قبل، که تو این موقعیت بودم داشتم از ترس تنهایی می مردم. امروز دیدم که نمی ترسم. دیدم که مهم نیست. دیدم که خودم با خودم، درون خودم راحت و خوبم. دیدم پوستم کلفت شده و کرگدن شدم. بعد فکر کردم که این کردگدن قرار نیست بپره، پرواز کنه. اصلا همه معنی این کردگدن شدن این است که بدونی که پروازی در کار نیست، پرواز مهم نیست، یک سرابه که مهم هم نیست که محقق بشه یا نه. پاهات اومده روی زمین و می دونی قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته. تا ته اش رفتی و می دونی که دیگه نه می میری نه دردت می آد نه امیدی داری. همه چیز در سطح اتفاق می افته و زمان از روش می گذره. همه عزیزهات رو هم اسکایپ و وایبر و تلگرام خوردن. کرگدن سی و شش ساله درونت یک نگاه بدون حس و معنی بهت می کنه و سرش رو می اندازه پایین و به خوردن علفش* ادامه می ده. تو هم سرت رو تکون می دی و قسمت بعدی سریالت رو پخش می کنی. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

برادر

با برادرم و خانمش تلفني حرف زدم. اينقدر دلم تنگه كه حتي ديگه فايده نداره توصيفش كنم. داره مي شه چهار سال و من يك لحظه هم نديدمش. زندگي مون شده كامپيوترها و موبايل ها و اسكايپ. از همه بيشتر زنگ هاي سالي يكي دو بار موقع مستي، وقتي كه صداي "نگو ناراحت مي شه" تو مغزمون خاموش مي شه و بلند بلند به هم مي گيم كه چقدر دلمون تنگه. حال دوستي كه بيست و هفت سال برادرش رو نديده بود رو من فقط بعد چهار سال درك مي كنم. لعنت به اين زندگي. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

کینگستون

خوب تا اینجا کینگستون خیلی شهر خوبی بوده. مردمش به وضوح مهربونن. میانگین سنی شون بالاست. هشتاد درصد مردمی که تو ساعت های اداری توی شهر می بینی بالای هفتاد-هشتاد ساله ان. درحالیکه تو واترلو، نصف جمعیت در شهر تو ساعت های اداری مادرهای بچه دار بودن. 
شهر وقتی کوچیک است، یک روح جمعی داره. تو خیابون های اصلی شهر که راه می ری حس می کنی آدم ها همدیگه رو می شناسن. برای من این آرامش بخشه. حالا بیشتر مطمئن می شم که یک تغییری در من رخ داده. من همون آدمی هستم که تو بیست سالگی فکر می کردم حاضر نیستم تهران رو حتی به خاطر عشق ترک کنم، الان تصور زندگی تو یک شهر بزرگ و شلوغ پشتم رو می لرزونه. فعلا که کلاهمون رو برای کینگستون کوچک، زیبا، آرام و مهربان برمی داریم 

۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

كينگستون

هواي كينگستون مرطوبه و در روز اول حضورم توي شهر هم پوستم از خشكي دراومده، هم موهام دوباره مثل آكلند فرفري شده. همين براي خوشحالي يك زن در روزهاي اول سي و شش سالگي كافيه. حالا شما فرض كن همه زندگي ات بعد از اسباب كشي تو كارتن باشه و هنوز تو بشقاب يك بار مصرف غذا بخوري.
من اين شهر رو دوست دارم. از روز اول. ولي مي ترسم دل بدم بهش باز كوله مون رو بندازيم رو دوشمون بريم. بعد آكلند ديگه گول نمي خورم. 

۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

آرام نامه

روزهای آخر این شهر، روزهای خوب و آرومی هستن. برخلاف روزهای اولش که تیره و خاکستری و سرد بودن. روزها بین قرارهای نهار و شام با دوستام اینور و اونور شهر، می شینم تو کافه هایی که دوستشون داشتم و با تمام وجود تلاش می کنم که کار کنم. وسطهاش هم تو مرکز شهر، شما فرض کن یک حوض با دو تا فواره و شش تا صندلی فلزی رنگی، می شینم و به صدای آب گوش می کنم. از شما چه پنهون یک چرتی هم زیر آفتاب می زنم. برای حسن ختام هم امروز از یک مغازه ای که وسایل جواهرسازی می فروشه و فقط چند تا دونه نمونه کار خود خانمه رو داره، یک انگشتر خریدم به 12 دلار. با همون دوازده دلار روش فلز به سه رنگ طلایی و نقره ای و برنزی، دو تا چرخ دنده بزرگ، یک ستاره داوود و یک سنگ رنگ عقیق داره. باور کن بیست دلار می دادم یک موتور سیکلت هم روش می دادن. می گم که روزهای آخر این شهر خیلی خوبن. 

یکی من رو از دست والدم نجات بده

سمیه می گفت من یک روزهایی می پذیرم که "روز بدی دارم". معنی روز بد رو شما اصلا بگیر اینکه کار کردنت نمی آد. یا هر چی به این صفحه سفید نگاه می کنی و زور می زنی چیزی نوشته نمی شه. خلاصه که می گفت می پذیره که روز بدی داره و می ره از زندگی اش لذت می بره، فردا برمی گرده سرکارش. منم تصمیم گرفتم اینقدر با خودم بد تا نکنم و روزهایی که از مغزم چیزی جاری نمی شه به کیبرد، به خودم نگم  "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز"*. بگم روزم بد  است. انرژی جمع کنم برای فردایی که روز خوبم است. بعد یک مدت دیدم که انگار تعداد روزهای بد داره زیاد می شه. انگار که مغز بی جنبه ای داشته باشم که وقتی بهش اجازه می دم روز بدی داشته باشه خوشش می آد و فردا برمی گرده تو چشمم زل می زنه می گه "یک روز، فقط یک روز بد دیگه". مثل بچه ای که برای آخرین آدامس یا شکلات التماس می کنه. خلاصه دو سه روزه که تصمیم گرفتم برگردم به روال سابق. به شیوه صبح به صبح به زور یقه خودم رو گرفتن و سینه خیر کشوندن خودم تا کافه سر کوچه. نشستن پای لپ تاپ و تلاش برای کار کردن. اسمم رو هم عوض کردم و گذاشتم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز بی جنبه". خلاصه اگه زن پا به سی و شش سالگی ای دیدید که پای یک کامپیوتر نشسته ومعلوم نیست با خودش چند چنده (سلام رویا)، برید جلو و دخالت کنید. بلکه تونستید زنده از زیر دست خودش بکشیدش بیرون. بهش یک چای تعارف کنید چون خسته است. تو یک دعوا هم بزنی، هم بخوری خیلی کاره. 



*: ترجمه خیلی بد procrastinator

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

سی و چهار سالگی

سی و چهار سالگی به طرز جالبی متفاوت از همه سال های زندگی من بوده. دو تا نیمه مختلف داشته. نیمه دیوانه و نیمه آرام. تو سی و چهارسالگی چرخ ها خوردم. بالا و پایین شدم. به در و دیوار خوردم. ولی دست هایی بودن که جایی که باید دستم رو گرفتن و کمکم کردن پام رو بگذارم زمین. دوستانی بهتر از آب روان. ولی من بعد از اون چرخ خوردن ها برنگشتم سر جام. برگشتم یک جای بالاتر. یک جای خیلی متفاوت تر. حالا دنیا رو بهتر می فهمم. خیلی از آدم ها رو بهتر می فهمم. قدر آدم ها رو، دوست ها رو بهتر می دونم. نادوست ها رو بهتر می شناسم. 
سی و چهار سالگی با سفر روزبه شروع شد و بعد از یک سال چرخیدن و مهاجرت کردن، در آستانه سی و پنج سالگی دوباره در حال جمع کردن وسایل زندگی و ریختنشون تو کارتنم. دیگه حوصله ندارم بشمرم برای چندمین بار. سی و پنج سالگی رو تو شهر جدید خواهم گذروند. شهر کوچیکی که آبی آب و نقره ای آفتاب داره (تو تابستون خیلی کوتاه کانادا البته). شهری که پلیس هاش با اسب گشت می زنن. که دانشگاه اش لب آبه. شهری که امیدوارم این جان ناآرامم توش آروم بگیره، حداقل برای چهار پنج سال. فقط عاجزانه خواهانم که سی و پنج سالگی کمی یواشتر از سال قبل خودش باشه. قبلی خیلی سخت بود. یک استراحت  لطفا. 

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

"من تو را آسان نیاوردم به دست"

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

نباید ها

یک آهنگ هایی هم هستن که اگه حتی اتفاقی دو تا نت اش رو جایی بشنوی، همچین بلایی سر دلت می آره که چندین روز طول بکشه خودت رو دوباره جمع کنی. از اینها باید ترسید، باید فرار کرد. 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

کافیه نباشی

اول:
فقط اینکه رفیقی رو فکر می کردی نیست، پیدا می کنی و می بینی که خیلی چیزها هنوز سرجاشه، کافیه برای خوشی یک نیمه شب تابستانی. پنجره رو باز می کنم. باد خنکی که می پیچه توی اتاق، با اینکه یادآور نزدیک شدن پاییز و رفتن تابستونه، دلچسبه. فایل هام رو باز می کنم و شروع می کنم به کار کردن. انگار نه انگار که این اتاق همون اتاق تاریک و دل گرفته چند روز گذشته است. حتی کار کردن هم می چسبه. 

دوم:
اومدن و رفتن آدم ها دیگه باید عادت شده باشه. دور شدن ها و مهاجرت ها و رفتن ها. ولی هیچ وقت عادت نمی شه. فرق نمی کنه رفتن خودت باشه یا دوستات. دلمون همیشه خوشه به جاهای جدیدی که می بینیم و تجربه های جدیدی که می کنیم. ولی درد رفتن و دوری یک جایی اون ته های وجودمون جا خشک می کنه و روزهای زندگی مون رو می بلعه. 

سوم: 
چایی ات رو تا سرد نشده بخور.

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

بیست هشتاد

هشتاد درصد مهم وب لاگ ها اون پست های نوشته شده و پست نشده است. اونی که شما می خونی اون بیست درصدی است که اصلا هم نوشتنش مهم نیست. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

ظهر شنبه

نشسته ام جلوی لپ تاپ و بدو بدو دارم سعی می کنم سر و ته مقاله رو به شکل آبرومندی به هم وصل کنم که بشه طی چهار ساعت آینده به ددلاین رسوندش. ظهر شنبه تابستان است، هوا اینقدر که پنجره ها باز باشه و گرم یا سردت نشه مطلوب است. سکوت خوبی توی خیابون است. بهترین وقت برای خواب عصرگاهی است. ولی من وقت ندارم واسش. می آم اینجا فقط که این سکون ناآرام رو ثبتش کنم. تو وایبر به آ. می گم جای من هم بخوابه و برمی گردم سر بدوبدوی یک دانشجوی بیچاره. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

تعریف ها

دیگه تو این سن و سال با بیست سالگی هامون تفاوت داریم. هر کدوممون یک چیزهایی رو تو زندگی مون تعریف کردیم که معنی می دن به زندگی مون. که آروم، خوشحال، یا قوی مون می کنن. پارتنری،  خانواده ای، کودکی، دوستی، تفریحی، هنری، مهارتی، شغلی، خلاصه چیزی. فقط کافیه چند روز همونها نباشن تا ببینیم که دستمون خالیه. که پشتمون گرم نیست. که روزمون ارزش شروع کردن نداره انگار. تو بیست سالگی، دو روز طول می کشید تا سرگرمی بعدی رو پیدا کنیم. تو این سن و سال انعطاف دیگه به اون آسونی ها نیست. باید جنگید. حتی اگه این جنگ یک مبارزه هر روزه باشه برای غلبه به صدایی که تو کله ات می گه "که چی" و جا گذاشتن سگ سیاه توی تخت و بلند شدن. افسرده ام، می دونم. البته ازش اومدم بیرون و این پس لرزه هاش است. ولی روبرو شدن با زندگی هر روزه وقتی که اون حفره اونجاست سخته. یک جنگ هر روزه. که یک روزهایی می بری و یک روزهایی می بازی. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

The day before you came

زندگي رو قبل از روزي كه تو باشي يادم نمي آد

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

غر-دلتنگی نامه

1- تلفنی حرف می زدیم و داشتم بهش می گفتم که انگار چاره ای نیست. انگار باید بپذیریم که دنیا اینجوری می گرده که هر چقدر آدم ها شلوغ کن تر و زورگوتر باشن، به قول خارجی ها bully تر، حرفشون بیشتر پیش می ره. اصلا همینجوری دیکتاتوری شکل می گیره. یکی چیزی می گه. بقیه حال ندارن یا می ترسن که بگن که باهاش مخالفن. بعد طرف فکر می کنه حق داشته و این همه آدم هم بهش حق دادن. 
2- شب، در حالیکه سریال داشت پخش می شد یکهو دیدم که دارم نگاهش نمی کنم و دارم به این فکر می کنم که تعداد حقایق تلخ راجع به زندگی خیلی زیاده. اینکه نمی تونی همیشه پیش کسایی که دوستشون داری زندگی کنی، اینکه همیشه به چیزی که می خوای، حتی اگه تلاش کنی، نمی رسی. اینکه ممکنه چیزی که می خوای با چیزی که می تونی فرق داشته باشه. اینکه آدم ها براساس علاقه شون با تو باهات معاشرت نمی کنن، براساس سودی که به خودشون یا به برنامه هاشون می رسونی باهات معاشرت می کنن. اینکه آدم ها، دوست ها عوض می شن و تو نمی تونی کاری بکنی. اینکه گاهی حتی اگه دو نفر بخوان که یک چیزی کار کنه ممکنه نکنه. هزار تا از این حقایق که فقط می شه پذیرفتشون. نمی شه باهاشون مبارزه کرد. 
3- وقتی درگیری با هر کدام از این بالایی ها، فقط یک راه هست که منجر به آرامشت می شه. اینکه بپذیری به این روشی که الان فکر می کنی نمی تونی مساله رو حل کنی. موقعیت ناخوشایند رو به عنوان یک واقعیت بپذیر و حالا شروع کن حول اون استراتژی بچین که کمتر اذیت شی یا زودتر آروم شی. پذیرفتن آیا از دردش کم می کنه؟ قراره که بکنه. همه کتاب ها و مشاورها و دوستان همه چیزدان می گن که می کنه. ولی راستش نمی کنه. درد اونجا هست. هر روز صبح که بیدار می شی، اولین چیزی است که بهش فکر می کنی. به اینکه اینجایی، تو جایی که ایستادی و دستت برای امروز فقط به انجام تغییرات کوچیک می رسه. تغییراتی که نبودن ها رو آسونتر نمی کنه. می پذیری نه چون که پذیرفتن درد رو کم می کنه. چون فقط دیگه سر شدی. حال نداری دست و پا بزنی. صبح چشمت رو باز می کنی و یادت می آد که اون نیست. فکر می کنی که دوست نداری روز رو با درد بگذرونی. چشمت رو می بندی و دوباره می خوابی. ولی الان وقتشه که بپذیری که معجزه ای در بین نیست. یاری دهنده ای نیست. خودتی که باید بلند شی و با تلخی حقایتی که پذیرفتی روزت رو سر کنی. 

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

بله، اين جوري است

من درد ترا ز دست آسان ندهم 
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم 
از دوست به یادگار دردی دارم 
کان درد به صد هزار درمان ندهم

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

در مدح معمولي بودن

دوستي در پلاس نوشته بود معمولي بودن غمگينه. من ولي فكر مي كنم كه:


معمولي بودن اتفاقا خيلي هم آرامش بخشه. انگار يك بار بزرگ انتظار رو از روي دوش خودت برداري بگذاري زمين. وقتي غمگينه كه از خودت انتظار معمولي نبودن داشته باشي و ببيني كه معمولي هستي. وقتي بپذيري كه معمولي هستي يكهو دنيا زيبا مي شه. همه چيز لذت بخش مي شه. چون خودت با چوب بالاي سر خودت نيستي كه  هي بزني توي سر خودت يگي خاك بر سر معمولي ات. 

بپذيريم كه قرار نبوده و نيست كسي بشويم. قرار بوده آدم باشيم و از زندگي لذت ببريم. همين. 


 

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

با اعمال ضریب پرستو

فکر می کردید کانادا در طول تابستون بهتر می شه؟ فکر می کردید وقتی که دیگه توان خروج از خونه رو دارید آیا واقعا حقش رو هم دارید؟ اشتباه می کردید. چون حدود هجده هزار نوع پشه هم همین فکر رو می کنن. اونها هم شش ماه زمستون قایم شده بودن الان حقشون رو از درخت و آفتاب و گرما می خوان. کافیه پات رو از خونه بگذاری بیرون، تا سوار ماشین شی، حداقل سیصد تا گازازت می زنن. 

۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

خلاصه وضعیت

تف به روزگار
روزی صد بار، حداقل

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

مادرها

یک زمانی که روزگار تو یک موقعیتی قرارت می  ده که حس مادرانه به کسی داری، تازه می فهمی که چه بلایی سر پدر و مادرت آوردی. وقتی دستت به جایی بند نیست، دوری، دردش رو می بینی و نمی تونی کاری کنی. امروز که استرس به جانم نشست تازه یادم آمد که چقدر با مادر بیچاره ام برای نگرانی  تو موقعیت شبیه همین دعوا کرده ام که زندگی خودمه و خودم حواسم هست. 
شبیه همین موقعیت رو تو بقیه آدم ها دیده ام. خیلی زیاد و حتی اخیرا. وقتی تصمیم های قاطع می گیریم، وقتی توی با صدای بلند تو محیط بسته با تلفن حرف می زنیم،  وقتی با سرعت زیاد تو بارون از کنار عابر پیاده گاز می دیم. وقتی خودمون رو بهینه می کنیم و ارتباطمون رو با کسی بدون دادن هیچ توضیحی قطع می کنیم. هیچ وقت یادمون نیست که روزی که خودمون اونور خط بودیم چه حسی داشتیم.  

امروز فهمیدم که دیدم که چقدر وقتی اونور خطیم بی رحمیم. 

۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

علت مرگ: تنبل بود*

من اعتقاد راسخی دارم که آخرش یک روز از دست خودم دق می کنم. یعنی از دست خودم که نه. از دست این دو تا آدمی که توی کله ام می گردن و هی به هم تنه می زنن و جنگ و دعوا راه می اندازن. از این رویه تکراری کتک کاری "من" های درونم خسته ام. از دست اونی که کارها رو تا لحظه آخر ممکن (یا حتی بعد از آخرین لحظه) عقب می اندازه یا اونی که از ده دقیقه مونده به دقیقه نود شروع می کنه یک کله اون پشت جیغ کشیدن سرم. خودم، یعنی خود بالغم، نظرم به اون پری جیغ جیغو نزدیک تره و از دست اون پری شیطون بازی گوش شاکی ام. ولی وقتی دو تا شون شروع می کنن تو سر و کله هم زدن، مثل یک مادر مستاصلی که نمی تونه جلوی دعوای بچه هاش رو بگیره، لم می دم روی مبل، چایی می خورم و بدون انرژی نگاهشون می کنم. امروز ولی فرق داره. امروز دلم می خواد در خونه رو باز کنم، جفتشون رو یکی بعد از دیگری از خونه بیرون کنم و بندازمشون زیر بارون. می خوام برن و هیچ وقت برنگردن. یک راه می خوام که خلاص شم از دستشون. همین. 



*: تنبل که نه، procrastinate می کرد

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

Inside out

تازه مهاجرت كرديد؟ دلتون براي دوستاتون تنگ شده؟ هنوز دلتون واسه غذاهاي شهر قبلي تنگه؟ بچه هاي مدرسه جديد هنوز شما رو تو بازي راه ندادن؟ يك موقع نريد كارتون inside out رو ببينيد ها. اگه هم رفتيد دستمال برا پاك كردن اشك ها و مسكن براي رفع سردرد يادتون نره. 

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

moving on

1- ده بیست سال پیش من جدی کتاب خوندن رو با کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو شروع کردم. هیچ وقت ولی به طور جدید به هیچ کدوم  از نشونه هایی که می گفت روند زندگی ات رو عوض می کنن اعتقاد نداشتم. امروز ولی یک نشونه دیدم که دلم می خواد خیلی جدی اش بگیرم. نشونه ای برای رها کردن گذشته ها و به جلو نگاه کردن.نشونه رو دیدم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی بگیرمش. نیاز دارم که جدی بگیرمش. پیش به سوی آینده. 

2- شهرها هم مثل سریال ها و کتاب ها هستن. همونطور که به کتابها پنجاه صفحه و به سریال ها دو قسمت وقت می دی تا تصمیم بگیری دوستشون داری یا نه، به شهرها هم باید چند ماهی فرصت بدی تا عاشقت کنن. این چند روز دوباره آسمون و ابرهای سفیدی که عاشقشون بودم رو پیدا کردم. فقط می مونه نقره ای روی اقیانوس که خوب فعلاها مقدر نیست. ولی حسم مثل لحظه پیدا کردن یک دوست گمشده پر از شادی است. حس "دل من می خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه"

3- نقل به مضمون به قول آ.، تو تابستون کانادا زمستون رویای دوری است و برعکس. نمی خوام باور کنم که دوباره اون روزهای سرد برمی گردن. ولی حالا می دونم که به امید چه روزهایی می شه اون زمستون رو تحمل کرد. 


این پست رو یک جایی بین نهار و چای بعد از ظهر، در حالیکه قرار بود مشق بخونم ولی طبق معمول وب گردی می کنم، نوشتم. فکر می کنم مقاومت فایده نداره. دستهام رو بردم بالا و تسلیم روزگارم. 


۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

یخ شکن

شکستن یخ فضا، به خصوص وقتی کسی رو برای اولین بار ملاقات می کنی و زمان خیلی کمی داری بری اینکه اون یخ اولیه بشکنه و برید سر اصل مطلب خیلی مهمه. واسه آدم های برونگرا کار راحت تری است و تقریبا هر کسی روش خودشو داره. آدم های درون گرا، براساس تجربه من، کمتر تن می دن به موقعیت اینچنینی. واسه همین باز کردن سر صحبت با آدم های غریبه واسشون کار سخت تری است. 
القصه، با یک خانمی یک قرار کاری داشتم. قرار کاری که نه، قرار مصاحبه. یعنی اون قرار بود اون من رو برای یک کاری که درخواست داده بودم مصاحبه کنم. موقعیت هم یک جوری بود که اگه از من خوشش می اومد ممکن بود تو همون جلسه کار رو  شروع کنیم. خوب این انگیزه برای زود شکستن یخ بینمون. البته خودش هم خیلی آدم گرم و اجتماعی ای است و تو همون مکالمات تلفنی، ایمیلی و اس ام اسی اولیه من کلی حس راحتی کرده بودم باهاش. حالا روزی که قرار گذاشته بودیم تو یک کافی شاپ همدیگه رو نمی شناختیم. به طنز بهم گفت من یک دختر زشت چاقم با موهای بدشکل که یک پیراهن قهوه ای پوشیدم. سوتی داده بود بنده خدا. قیافه اش لحظه ای که من رو دید و دید که چاقم و من که حدس می زدم قیافه اش اینجوری بشه و سعی می کردم نخندم. سوتی با مزه  ای بود. از این سوتی ها که مدت ها باید بره بشینه برای دوستاش تعریف کنه.


۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

به افتخار خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم.

1- تو کانادا نسبت به نیوزیلند صدا تو محیط عمومی خیلی کمتره. یادمه که یک زمانی تو آکلند وقتی بعد از یکی دو روز تعطیلی که تو خونه مونده بودم و دلم برای اون لهجه خاص کیوی ها تنگ می شد، می رفتم کتابخونه عمومی. اون زمان پنج دقیقه ای خونه مون بود. یادمه که همیشه یک برنامه یا حراجی چیزی بود که درموردش تو میکروفون حرف می زدن. تو کتابخونه شهر فعلی ام واقعا صدا از دیوار در می آد از آدمیزاد نه. یا مثلا تو مرکز خریدها همیشه موسیقی یا حداقل رادیو روی کانال ZM پخش می شد و درنتیجه همیشه آهنگ های روز رو می شناختی. رستوران ها، حتی تو سرویس بهداشتی شون، موسیقی داشتن. از همه صداها بیشتر چیزی که جاش خالیه وقتی است که تو یک فروشگاه بزرگ* خرید می کنی. جای خالی صدای خانمه پشت بلندگوتو Farmers یا Warehouse **خالیه که لیست موارد حراج شده رو با هیجان می گفت و آخرش هم با همون لهجه خاص نیوزیلندی می گفت "آره، این همونی است که کیوی ها می خوان." **

2- برای کار کردن طبق معمول یک موسیقی می گذارم تو گوشم بخونه. امروز نوبت مرضیه است. یادم می آد که از آخرین باری که این آلبوم رو گوش کردم چهار سال می گذره. "بهارم، دخترم، از جای برخیز. شکرخندی بزن، شوری بیامیز". دیگه اینقدر ازش گذشته که این صدا و این آهنگ نمی تونه بالا و پایینم کنه. فقط خیلی آروم، بدون درد و خونریزی، همون تصویرها می آن بالا و جلوی چشمم رژه می رن. ولی دیگه نه درد دارن، نه هیجان. یک حس آروم و بی آزار نوستالژی به آرومی یک نسیم می آد و می ره. همین. نفس راحتی می کشم. این یعنی یک روزی هم خواهد شد که اینقدر نترسم که نکنه یک جایی، بی هوا، اون آهنگ هایی که اینقدر ازشون می ترسم رو بشنوم. نترسم از اینکه قالب تهی کنم اگه شنیدمشون. می فهمم که شاید یک روزی بشه که بشینم پای کامپیوترم و خیلی معمولی اون آهنگ ها رو دوباره گوش کنم. ممکنه یک روزی باشه که اینقدر درد نداشته باشن. خیلی آروم بشه باهاشون یک آه کشید یا یک لبخند زد و برگشت به مشق نوشتن. ترسم رفته. بزرگ ترس چند ماه اخیرم رفته. به احترام خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم. 


3- بیشتر از عطر، صدا برای من خاطره انگیزه و خوراک نوستالژی . موسیقی حتی. 



*: department store
**: "This is what Kiwis want" 

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شوخی روزگار

نیمچه رئیس سابقم تو آکلند، امروز تو فیس بوک نوشته که امروز روز سرد زمستانی ای است. شش درجه سانتیگراد که احساسش سه درجه سانتیگراد است. براش نوشتم دعوتت می کنم بیای کانادا. ولی فکر کردن بهش شبیه شوخی می مونه. زندگی کلا شبیه شوخی می مونه. یک شوخی بزرگ. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

دوست

من رو جون به جونم کنی رفیق بازم. این جمله رو کوچیک که بودم هم مامانم می گفت. هنوز هم همون آدمی هستم که بودم. هنوز هم زیباترین جای دنیا، بهترین غذای دنیا، هیجان انگیزترین کار دنیا بدون دوست  بهم نمی چسبه.
 یک روزهایی هم مثل امروز می شه که رنگ دنیا عوض می شه. یکهو فاصله ات با دو تا و نصفی از دوست ترین ها بعد ا ز این همه وقت اینقدر کم می شه که تو یک هوا نفس می کشید. 
مریم و ارس و آوش عزیز، خوشحالم که دوباره نزدیکیم. حالا نه به اندازه یک کوچه تو صراف های جنوبی. اندازه دو تا و نصفی اتوبان. ولی همین که فاصله اینقد راست که آدم دستش رو دراز کنه بهتون برسه، نمی دونید چه نعمتی است. خوش اومدید و براتون روزهای پر و شاد آرزو می کنم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

امروز چی بپوشم؟

زندگی رو قراردادها شکل می دن. قراردادها و اون چیزی که توی کله ما می گذره. دو تا آدم می تونن زندگی شبیه هم داشته باشن ولی حسشون نسبت به میزان خوشبختی/بدبختی شون متفاوت باشه. تو می تونی تو یک شهر کوچیک زندگی کنی و خوشحال باشی که طبیعت زیبا اطرافت داری، ترافیک نداری، امکان پیاده سر کار رفتن داری. می تونی هم با زندگی تو همون شهر حس بازنده بودن بکنی. حس اینکه گناه داری چون مترو سوار نمی شی. تعداد سینماهای اطرافت کمه یا هر غر دیگه ای. اینه که می گم همه چی تو کله ماست و همه چیز نسبی است. 
ولی یک بخش هایی از زندگی هم قراردادی است. مثلا اینکه هر روز بلند می شی و می ری سرکار یا مدرسه. لباس می پوشی واسش. اینکه قرارداد اینه که لباس اسپورت بپوشی یا رسمی. همه مون وقتی تو این قراردادها هستیم کلی درموردشون غر می زنیم. ولی وقتی همین قراردادها نیستن، زندگی یک جور بی شکلی می شه که مدیریت کردنش یک کم سخته. برای من حداقل سخته. وقتی هر روز صبح که بیدار می شی قرار نیست جایی بری، اون هم برای من که از سه ماهگی ام رفتم مهد و مدرسه و دانشگاه و سرکار، یک حس آزادی ترسناکی پیدا می کنی. اینکه وقتی می خوای لباس بپوشی هیچ قاعده ای نیست که بگه چی بپوش. اینکه برای آقای قهوه فروش سرکوچه فرق نمی کنه تو چه ساعتی بری اونجا بشینی یا چی بپوشی یا چقدر کار کنی. نتیجه چی می شه؟ خودت باید برای همه اینها تصمیم بگیری و می فهمی که چقدر همین قراردادهای کوچیک زندگی وقت و انرژی صرفه جویی می کنه واست. اینه که رو می آری مثل شلدون برای خودت قاعده درست کردن. که پنج شنبه ها روز سبز پوشیدن است و کتابخونه رفتن و جمعه ها روز دامن پوشیدن و تو کافه کار کردن. وقتی همه کار و زندگی ات خودتی و لپ تاپت، شکل دادن به زندگی هنری می خواد که من تا این لحظه نداشتم. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

جای خالی

شاید یک بار دیگه هم قبلا نوشتم. یک چیزهایی هست که طی سال ها با خودت می کشی شون اینور و اونور. نمی دونی هم چرا. مثل یک آهنگ. یک آهنگ که هر بار بهش گوش می کردی، اشکات بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشه سرازیر می شده. از این آهنگ ها که شادن ولی می دونی که ته اش غمگینن. تو بگو شبیه "همه چی آرومه". بعد یک روزی، یک جایی، با یک کسی، تو یک منظره ای می فهمی که همه این سال ها این آهنگ رو حمل کردی که بیاری اش اینجا. تو این لحظه و با این آدم بهش گوش کنی. اون لحظه که تموم می شه دیگه جادوی اون آهنگ می ره. انگار محو می شه. انگار اون آهنگ با اون حس همراه اش یکهو بخار می شه و جاش فقط یک حفره خالی می مونه. انگار وصل می شه به همون نقطه و مکان و زمان و همونجا می مونه. دیگه باهات نمی آد. و تو دلت براش تنگ می شه. برای اون آدم و اون مکان و اون زمان و اون آهنگ. 

امروز تولد دوست نازنینی  است که توی همه این شونزده هفده سال، چه تو شادی و چه تو غم، چه تو بودن و چه تو رفتن، چه تو نشستن و چه تو دویدن همیشه بوده. همیشه با اطمینان می دونستی که هست و می دونستی که کافیه دستت رو دراز کنی تا نگذاره بیفتی. تولدت مبارک روجای عزیز. 

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

توضیح واضحات

برای ل. از روزهام گفتم و هیجان های زندگی که سعی می کنم پیداشون کنم. بهم گفت که اینها رو تو وب لاگت هم بنویس. چون اونجا به نظر می رسه که خیلی غمگینی. دیدم راست می گه. عطش نوشتن برای من وقتی می زنه بالا که سطح احساساتم بالا باشه. تازه اون موقع است که می تونم یک سر طناب پیچ در پیچ افکارم رو بگیرم و یک رشته ازش بکشم بیرون و بریزم روی کاغذ. ولی خوب خیلی وقت ها، وقتی خوشحالی، وقتی اون احساسات مثبت و پر هیجان هستن، نمی تونی بشینی پشت کامپیوتر و بنویسی. باید پاشی بری برقصی، غذا بپزی، معاشرت کنی، شهرنوردی کنی. وقتی احساساتت پایین هستن ولی هیچ کدوم از این کارها رو نمی شه کرد. فقط می شه به تخت پناه برد و با لپ تاپ ات که تو این جور موقع ها جا خوش می کنه تو تختت، درد دل کرد. نتیجه می شه همین پست های "من غمگینم" اینجا. 
واقعیت این است که صاحب این وب لاگ، اینقدرها که شما اینجا می بینید غم نداره. یعنی الان نداره. الان که سگ سیاه دیگه رفته و ابرها از آسمون رفتن و صد البته آفتاب به ملک کانادا تابیده. صاحب این وب لاگ روزهای خوب زیاد داره که توشون کارهای هیجان انگیز می کنه، دوستای خوب پیدا می کنه، با دوستای قدیمی حرف می زنه و معاشرت می کنه، به ترسهاش غلبه می کنه و سعی می کنه دنیاهای نو به روی خودش باز کنه. فیلم های خوب می بینه، تو شهرهای جدید به اندازه پونزده شونزده هزار قدم راه می ره (که البته اگه من رو خوب بشناسید می دونید که یعنی خیییییلی زیاد). خلاصه که زندگی من هم مثل همه بالا و پایین داره. روزهای "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و روزهای "دختردایی طعمه دریا شده" داره. 

درضمن صاحب این وب لاگ، که خیلی هم خوشگله، از امروز به عنوان ساکن کانادا، دارای بیمه شده و با اینکه مسخره است، حس می کنه بعد از این همه سختی دانشجویی کشیدن، بعد از چهار سال، دوباره آدم شده. یک آدم کامل. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تولدت مبارک غزالم، دختر شادی ها

امروز نشستم به مرتب کردن پست های قدیمی وب لاگ، مرتب کردن تگ ها و از شما چه پنهون خوندن آرشیو چند سال قبل که یادم بیاد کی بودم و چی فکر می کردم اون موقع ها. بعد دقیقا همین امروز، که تولد تو است، کلی کامنت ازت خوندم روی نوشته های مختلفم. همه در وصف لذت ها و خوبی های زندگی. تو چه جور آدمی بودی؟ چه طور جانت تحمل اینقدر زیستن رو داشت؟ فقط از تو برمی آد که روی پست های غر زدنم از زمستون برام از لذت های زمستون بنویسی. از لذت دیدن خواب زمستانی لاک پشت مامان ش بگی که زمستون رو زیبا می کنه. از فروغ بنویسی و اینکه زن بودن رو چه جوری می شه تو یک عصر دلتنگ نوشید و بازی کرد و زیست. 
تولدت مبارک دختر شادی ها، دختر زندگی. جات تو دنیای ما خیلی خیلی خالیه. 

از کانادا که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم

دیگه تقریبا می تونم بگم که کانادا رو فهمیدم. دیدم. حداقل خودم در کانادا رو یاد گرفتم. کانادا مثل آدم هایی است که اولش یک دافعه خیلی زیاد دارن. از اینها که مثل چندلر، وقتی یک آدم ناآشنا می بینن شروع می کنن به جفتک پرونی. از این آدم ها که همه مون دیدیم که بارهای اولی که می بینی شون بد اخلاق، از خود راضی، خیلی شلوغ کن، یا با اعتماد به نفس زیادی بالا به نظر می آن. بعد که اون استرس اولیه فرو می ریزه و مطمئن می شن که قضاوت نمی شن یکهو تیغ هاشون می ره تو. خود واقعی شون می آد بیرون. من چند تا از بهترین دوستام رو از بین کسانی پیدا کردم که دفعه اول که دیدمشون حس کردم "این بچه پررو فکر می کنه کیه؟". از اون دافعه اولیه که بگذره، وقتی اینقدر صبر کنی تا اون فاز بگذره، پشتش یک آدم بسیار مهربون، بسیار دوست داشتنی، بسیار با سواد، یا بسیار دوست وقت پیدا می کنه که بیاد بیرون. 
از بحث منحرف شدم. می گفتم که کانادا اولش دافعه زیادی برای من داشت. وقتی رسیدم کانادا خسته و زخمی بودم. از بهشت روی زمین هم اومده بودم. هوم سیک شده بودم. همه دلتنگی ام برای خونه، چه تهران، چه آکلند، خانواده ام، چه تو ایران، چه تو آکلند اومده بود بالا. همه خستگی این چهار سال اومده بود بالا. 
الان که اینها رو می نویسم ولی آروم شدم. سگ سیاه افسردگی رفته. بیشتر از کانادا دیدم. سرمای استخوان سوز زمستون و بهار زیباش رو دیدم. جوشیدن این همه جوونه و شکوفه و برگ و گل و درخت از توی خاک، تو این مدت کوتاه بهم حس زندگی داده. دستم رو گرفته و من رو کشیده بیرون. سگ سیاه هنوز هست. ولی دیگه روی نیمکت خودش می شینه. وقت هایی که حمله می کنه باهاش نمی جنگم دیگه. بیست و چهار ساعت می خوابم و وقتی بیدار می شم رفته عقب نشسته. حوصله اش سر رفته و بی خیال شده. 
از کانادا می گفتم. سرماش، باعث می شه گرماش خیلی به دل بشینه. شهرهای کوچیک و بزرگش خیلی با هم فرق می کنن. حتی شهرهای بزرگش هم با هم فرق می کنن. اتاوا زمین تا آسمون با تورنتو فرق داره. درگوشی بگم که اتاوا یک کم خوشگلتره به نظر من. سفر چند روزه که رفتم و تو برگشت ذوق داشتم واسه برگشتن به واترلو، دیدم که این شهر کوچولو خونه ام شده. من این شهر رو می شناسم و دوست دارم.  خیابون خواب های کیچنر رو می شناسم و به یمن کار کردن تو کافه ها، تقریبا می دونم که کدومشون چه ساعتی کافی یا سوپ می خورن. خلاصه که کانادا خونه شده، ولی معنی اش این نیست که من دلم برای خونه هایی که گذاشتم پشت سرم و ترکشون کردم و عزیزترین هام که اینور و اونور دنیان تنگ نشده. ولی دیگه بلدم اینجا زندگی کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حق صفر: اینترنت پر سرعت

باید یک بار هم بشینیم دور هم یک منشور حقوق بشر جدید بنویسیم. تو منشور جدید اولین حق انسانی این است که  پیر و مریض شدن و نبودن پدرها و مادرها ممنوع است. بعدش هم مهاجرت ممنوع است مگه در دسته های دوتایی. پارتنرها منظورم نیست. یعنی یک زوج که دارن مهاجرت می کنن باید هر کدومشون یک دوست معرفی کنن که با هم مهاجرت کنن. هیچ کسی نباید تنها مهاجرت کنه.
آخرین حق بشر من هم اینه که همه مردم شهر باید یکی رو توی شهر داشته باشن که وقتی حالشون بده بی حرف برن پیشش و بشینن چای بخورن. وقتی نفسشون بالا نمی آد، دلشون گرفته، اشکاشون نمی تونن توی کاسه اشکی که حتما هر کسی تو کله اش داره بمونن و سرریز می شن بیرون. اصلا باید قبل از اینکه مجوز مهاجرت تو بند بالا رو بدن یکی تو شهر جدید پیدا شه اسپانسر روزهای بارونی و گریون و خراب آدم بشه. یکی مثل بابا ب...ی آدم که وقتی زنگ می زنی خونه شون و حال و احوال می کنی از صدات بفهمه یک چیزی درست نیست. تلفن رو که قطع کردی، دوباره زنگ بزنه. بگه حاضر شو ده دقیقه دیگه می آم دنبالت.  
باید بشینیم حقوق بشر خودمون رو بنویسیم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

روزهای روشن سلام

روزهای روشن همزمان با گرم شدن هوا و پر شدن درخت ها از شکوفه و زمین ها از گل های ریز خودروی بهاری و لاله های رنگی شروع شدن. سخت ترین روزهای مهاجرت دوم گذشته. حال و هوام شبیه شهری است که طوفان از سرش گذشته. اون بازه زمانی سکوت و بهت بعد از طوفان هم گذشته. مرتب سازی وخاک تکونی بعد از طوفان هم گذشته . الان دیگه اون موقعی است که باید بعد از طوفان بلند شی بری سرکار. دیگه طوفان بهانه نیست برای زندگی نکردن. هر چند البته روز اولش، بار اولش، کمی بیشتر از روزهای اول هفته معمولی سخت است، ولی یک نقطه روشن ته دل آدم برق می زنه. اونم امید به این است که طوفان به این سختی رو هم می شه از سر گذروند. می شه دوباره بلند شد، لباس ها رو تکوند، ماتیک ها رو زد و دوباره برگشت به زندگی. دوباره می شه بلند خندید. می شه بغل کرد. می شه از دیدن درخت ها شاد شد. می شه شهر رو دوست داشت. می شه دوست جدید پیدا کرد. هزار تا هزار تا. 
روزهای روشن بعد از همه بالا و پایین ها اومدن. ولی من اون ته ته هنوز یک ترس بزرگ دارم از تابستون. چون نمی دونم این حال خوبم مال گذشتن طوفانه، توانمندی منه، اثر گذشت زمانه، یا خیلی ساده تر، به دلیل تموم شدن زمستون یخ زده. که اگه این آخری باشه، بند بند وجودم از ترس برگشتنش می سوزه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ددلاین گریز

یک نفر در درون من هست که همیشه سه ساعت مونده به ددلاین می پرسه می مردی اگه با همین سرعت همیشه کار کنی؟ یکی دیگه هم هست که جوابش رو می ده و می گه: حالا گذشته ها گذشته. دعواش نکن. از این به بعد با همین سرعت کار می کنه جبران می کنه. خودم دستم رو زدم زیر چونه ام و فکر می کنم به اینکه اگه همه زندگی رو با این سرعت و این استرس کار کرده بودم شاید تو کارم جلوتر بودم یا اصلا واسه خودم کسی شده بودم، ولی مطمئنا اینقدر زندگی نکرده بودم، اینقدر حال نکرده بودم، اینقدر دوست و داستان نداشتم تو زندگی ام. اون دو تا با هم چونه می زنن. من هم قول می دم که از فردا مودب و مرتب باشم و کارهای ددلاین هام رو همیشه چند روز زودتر انجام بدم. آخرش ولی چشمم یک برق شبیه برق چشم گرگ ها توی کارتن ها می زنه و می دونم که سه ساعت دیگه که این ددلاین تموم شه، قراره راه بیفتم برم سراغ دوست و شهرگردی و دوستی و حرف زدن با درخت ها و آسمون. خدا تا ددلاین بعدی بزرگه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

دیوانگی های نکرده

گاهی آدم نیاز داره چیزهایی رو که یاد گرفته، خیلی سخت و با درد یاد گرفته، بنویسه بزنه جلوی چشماش که یادش نره. که دفعه بعد که خر درونش اومد بالا و یادش بیاد که قبلا چه درسی گرفته. ولی به هر کاغذ و خودکاری که فکر می کنم به اندازه کافی بزرگ و رنگی نیست که بشه بعضی درس ها رو به ا ندازه ای بنویسی که لازمه. انقدر که چشم خر درونت چاره ای جز دیدنشون نداشته باشه. که دفعه دیگه که توی گل گیر کرد، نتونه بگه نمی دونستم. باور کنه که خره. باید رنگ سیاه برداشت و به سبک گرافیتی های خیابونی، روی دیوار اتاق خواب رو پر کرد از این درس ها. به جای همه دیوانگی های نکرده نوجوانی. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

امروز اینجا سبز بود. امروز برای اولین بار آسمون اینجا آبی بود، ابرهای سفید و قلمبه داشت و آسمونش برای اولین بار چشم من رو گرفت. امروز برای اولین بار کانادا ازم دلبری کرد. بعد از دو ماه و هفت روز. روزهای خاکستری. پر از سگ های سیاه. حتی ماکارونی شام امروز هم خوشمزه شده بود. باید هنوز، هر روز، مثل کتاب مقدس، بخش تنهایی کتاب اروین یالوم رو بخونم. می خوام به سگ سیاهی که همه جا دنبالمه از امروز مثل جاسپر فکر کنم. می خوام فکر کنم سگ سیاه هم می تونه شاد و شیطون و دلبر باشه. می خوام از امروز با افسردگی دوست شم. اگه آسمون همینجوری آبی بمونه و ابرهای سفید بالای سرم باشن، شاید بتونم. امروز فکر می کنم می تونم. 

ولی ته همه اینها، لحظه آخر بعد از همه اینها، توی دلم یک حفره است. حفره ای که نمی تونم کی و چه جوری ممکنه دوباره پر بشه. توی دلم یک حفره است و می خوام، باید، یاد بگیرم که با وجود این حفره زندگی کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

این منم؟

با مامانم تلفنی حرف می زنم. هنوز بعد دو ماه هیچ کدوممون عادت نکردیم به عوض شدن اختلاف ساعتمون. گیج می شیم و هم رو گم می کنیم و گاهی می شه چندین روز که حرف نمی زنیم با هم. خلاصه بعد چند روز بی خبری، دیروز تلفنی حرف می زدیم. مثل همیشه نگرانه که من درس نمی خونم. در سی و پنج سالگی، به اندازه همون کلاس دوم ابتدایی، نگرانه که من زمانم رو به رفیق بازی بگذرونم به جای درس. اگه هم اعتراض کنم که من الان سی و پنج سالمه. می گه "خوب، این سنی شدی و هنوز یاد نگرفتی". اینه که بهش اطمینان می دم که این روزها کار و تفریح و معاشرت ندارم، در طول روز هیچ کاری غیر ازدرس خوندن ندارم. آخر مکالمه به عادت همه این سال ها بهم می گه " به دوستات سلام برسون". دوباره می آم براش توضیح بدم که تو این شهر دوست بازی ندارم هنوز. بی خیال می شم. می گذارم که اون با تصویر من وسط یک جمع شاد و شلوغ از دوستان حال کنه. خودم تلفنم رو قطع می کنم ومی رم تو کافه سرخیابون می شینم به وب لاگ نوشتن. که البته ازتنهایی و بی دوستی نیست. از عوارض نزدیک شدن ددلاین هاست.   

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

آفتاب آمد دلیل آفتاب یا بهار خود را چگونه گذارندید

علایق و سلیقه های آدم در طول زمان عوض می شه. من از نوجوانی همیشه از اردیبهشت عزای هوای گرم رو می گرفتم تا شهریور.از آفتاب متنفر بودم و فصل مورد دلخواهم پاییز و بعد از اون زمستون بود. توسرما می تونستی خودت رو بپوشونی ولی تو گرما، با مانتو و مقنعه و بند و بساط محکوم بودی به پختن.
آکلند هم عاشق بارون بودم. روزهای بارونی بر خلاف همه که غرغرو می شدن و کم انرژی من خوشحال بودم. دیدن بارون شدید موسمی کج راه از پنجره آفیس از بهترین صحنه های ممکن بود برای نگاه کردن و چای نوشیدن. (بله، ما گاهی هم کار می کردیم، ولی فقط گاهی). روزهای آفتابی همیشه با شکایت به دوست خوزستانی ای که از لمس خورشید خوشحال بود به شوخی غر می زدم. 
در کانادا ولی، با  استقبال یخ زده ای که یک ماه و نیم اول شدم، درسی گرفتم که تا عمر دارم یادم نره. اونم این است که "هرچیز که خار آید، یک روز به کار آید". یعنی خورشید، خورشیدی که گرم باشه و گرمت کنه، مایه حیات است. یعنی اینکه می گن آب مایه حیاته، رو بگذار کنار، خورشید چیزی است که با تابیدنش یخت رو باز می کنه، اشکات رو پاک می کنه، دلتنگی رو کمرنگ می کنه. این شده که این هفته که هوا خوب بوده، کاپشن های پاییزه نیوزیلندی مون رو که واسه زمستون های آکلند گرم بودن رو در آوردیم، کلاه و دستکش و شال گردن رو غلاف کردیم و با صندل رفتیم تو خیابون. بمونه البته که مردم ها با تاپ و شلوارک زندگی می کردن تو این هوا. ما ولی به همین دلخوش بودیم و چپ و راست از پای خود در صندل عکس گرفتیم و این ور و اونور هوا کردیم. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مشق می نویسیم، ببخشید نمی نویسیم

1- یک شاخص دوست این است که بعد صد سال بشینی باهاش حرف بزنی و این همه سال فاصله زمانی و مکانی رو حس نکنی. اگه بعدش هوایی که تنفس می کنی سبک تر شد و ریه هات باز شد، شک نکن دیگه.

2- بهار کانادا تا حالا خیلی خوب بوده. باورم نمی شه که می شه بدون کلاه و با کاپشن سبک راه رفت توی شهر. تازه این منم که هنوز از سرما می ترسم، وگرنه مردم تو خیابون دیگه به مرحله تاپ و صندل رسیدن. 

3- با توجه به نزدیک شدن دو تا ددلاین و براساس آمار سال های گذشته، فکر می کنم فعالیت وب لاگ نویسی، همین طور کتاب خونی، بافتنی بافی، حتی پیاده روی به طرز قابل ملاحظه ای زیاد شه. به گیرنده خودتون دست نزنید. اشکال از فرستنده تنبل دقیقه نودی است.

4- یک کتاب پارسال خوندم درمورد " عادت به تعویق انداختن کارها"*. کتاب رو اینجوری شروع کرده بود که اگه در حال خوندن این کتاب هستید یا خودتون فهمیدید که همچین مشکلی دارید و دنبال راه حل هستید. یا می خواید بقیه کارهای مهمتون رو به تعویق بندازید و وقتتون رو به خوندن این کتاب بگذرونید. من اصلا همون. 

5- دیگه این پست رو به پایان می برم چون بیست و سه ثانیه دیگه زمان اپ درختکاری** روی موبایلم تموم می شه و می تونم برم با خیال راحت به کار مهم سر زدن به فیس بوک و گوگل پلاس برسم بدون اینکه نگران خشک شدن درخت هام باشم. 



*: Procrastination
**: اسم اپ Forrest است و بهترین بازی این روزهاست. سلام آسی

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

به زندگی باز می گردیم

هی اینجا عر می زنم از غصه و افسردگی و هوا و اینها، گفتم بیام بنویسم که یک روزهایی هم هست که حال آدم خوب است. که روزش با تلفن مامان و صبحانه عالی شروع می شه، با معاشرت و پیاده روی و هوای عالی ادامه پیدا می کنه. بعد هم آشپزی که منتهی می شه به پیچیدن بوی خوش زندگی تو خونه. اگه می شد بشینم یک دو ساعت درس بخونم که این صدای ونگ ونگ کن اون پشت هم ساکت می شد دیگه دنیا گلستون شده بود. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

باید مافین بپزم. باید خیلی زیاد مافین بپزم. 


سلام نیکی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

مرضیه

رو میز بغلی یک دختر و پسر ایرانی نشستن که به نظر می آد دانشجو باشن. کله شون همیشه تو مقاله و لپ تاپ است. از اونجایی که هر روز بعد از ظهر، حتی در تعطیلات آخر هفته و حتی ایستر هم همین ساعت اینجا بودن نشون می ده مثل ما تو شهر کم آشنا و دوست هم هستن. چرا نمی ریم باهاشون حرف بزنیم و  دوست شیم؟ اصلا انگار این من دیگه من نیستم. من یک سال پیش، اینقدر بی کله بود که پا می شد می رفت سر میزشون می نشست و ته اش یا دو تا آدم جالب و عجیب دیده بود یا دو تا دوست پیدا کرده بود. من الان ولی این کار رو نمی کنه. دو دو تا چهار تا می کنه و می بینه که جا واسه دوست جدید نداره. فایده دوست شدن چیه وقتی باید بگذاری و بری؟ 

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

طعم گس بعد از بیداری

یک رویا بود، یک رویای سه ساله، یک سال اولش سخت بود. دو سال آخرش بهشت. تموم شد. یک روز چمدونم رو بستم و پاسپورتم رو برداشتم و بیدار شدم. حالم حال وقتی است که از یک خواب خیلی خوب و قشنگ و آرامش بخش بیدار شدی. می خوای بخوابی شاید خوابت ادامه داشته باشه. حس و حالش همه روز باهاته. فقط می خوای فرصت پیدا کنی چشمات رو ببندی دوباره بری تو رویات. می خوای اون حس رو دوباره تجربه کنی. تمام روز هی چشمات رو می بندی و اون تصویر رو دوباره واسه خودت تکرار می کنی. لحظه ای که چشمت باز می شه ولی درد داره. درد اینکه رویا بود، تموم شد. باید بلند شی و به کارهای روزت برسی. 
  

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

چرخش روزگار

1- دنیا با همه بزرگی اش، ده کوچیکی بیشتر نیست. برای ما به خصوص. حتی اگه کوله به دوش این ور و اونور کره خاکی زندگی کنیم و بچرخیم. 

2- همه ما در طول زندگی مون هزاران نفر رو می بینیم ولی تعداد انگشت شماری از اونها توی ذهن و زندگی مون موندگار می شن. خیلی وقت ها با کسایی دوست می شیم که فکرش رو هم نمی کردیم. خیلی وقت ها هم دوست داریم با کسانی دوست شیم و فرصتش یا وقتش پیش نمی آد. اینکه چه کسایی رو می بینیم تصادفی است. اینکه چه کسایی می مونن توی زندگی مون ولی، انتخاب ماست. 

3- این چند روز همه جا برنامه های سیزده به در در جریان است. من که هنوز اینقدر در سرما آب دیده نشدم که جرات پیک نیک کردن سیزده به در به خودم بدم. فکرم به سیزده به در آنسوی اقیانوس است. سیزده به در پاییزی دم اقیانوس. با افتابی که هنوز می سوزونه، بارونی که سرتا پات رو تو یک دقیقه خیس می کنه ولی آسمون و ابرهای بازیگوشش دلت رو می برن. 

4- تصویر سیزده به درهای نیمکره جنوبی البته گره خورده به یک دوست خاص. به دختری با آرزوهای رنگارنگ که نون خرمایی تعارفت می کنه، خیلی وقت ها به معنای واقعی کلمه می شه مصداق "دستم بگرفت و پا به پا برد". کسی که خوشحالم از اینکه دوستش شدم، هر چند خودش همیشه می زنه زیرش :) . کسی که خودش و همسرش و بعدها جوجه کوچولوش از بهترین دوستای من و روزبه شدن تو اون بهشت کوچک. کسی که همیشه بود، همیشه پشتت بهش گرم بود و همیشه می دونستی وقتی که نیاز داشته باشی دست کمکش پشتته. 

5-دنیا ده کوچیکی بیشتر نیست. ولی فاصله ها، وقتی معنی پیدا می کنن که بین تو باشن با  کسایی که می شه بی بهانه و برنامه، راه افتاد رفت خونه شون، یک، شایدم دو تا، چایی خورد با ده تا گز. دو کلمه حرف زد و آروم و مطمئن برگشت. من خوشبختم که خیلی جاهای دنیا همچین دوستایی دارم و همزمان غمگینم از اینکه نمی شه همزمان نزدیک همه شون بود.  

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

به خدا

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا

مولوي

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

از کاش ها

کاش زندگی دکمه غلط کردن داشت، یک سال پیش، شش ماه پیش، سه ماه پیش یک تصمیمی گرفتی که الان موندی توش؟ سی دلار بده دکمه سبزه رو بزن. یا نه، اصلا شش ماه دیره؟ حداقل در حد گوگل که می تونست باشه که می شه تا بیست سی ثانیه ایمیل رو پس گرفت و نفرستاد. حداقل تا عواقب تصمیم در نیومده بشه پسش گرفت. یعنی طراح زندگی اندازه طراح سرویس ایمیل گوگل هم بشر رو نمی شناخته؟ 

پینوکیو آدم نمی شود یا باز من ددلاین دارم

هیچ وقت اینقدر با خودم غریبه نبودم. هیچ وقت اینقدر طولانی مدت با خودم متفاوت نبودم. اینقدر طولانی خودم نبودم که دیگه یادم نمی آد خودم چه شکلی بود. باید بشینم پست های "من این شکلی ام" همین وب لاگ رو بخونم. باید خودم رو از اول دوباره کشف کنم.
یک تیکه از خودم ولی هست که هیچ وقت و هیچ کجا عوض نشده. اون هم این موجود دقیقه نودی بی خیال ددلاین هاست که زیر پوست من زندگی می کنه.  حتی اون  موجود صبح ها-دیر-بیدار-شو در درون من هم آدم شد. این دقیقه-نودی آدم نشد. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

پراکنده

1- دوست جانی ام یک یکشنبه عصری رفت رو تخته توی آفیس نوشت "عصر یکشنبه خر است". من واقعا دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. 

2- کتاب روانکاوی اروین یالوم می خونم. می خونم که حرف بزرگی است. ورق می زنم و گیج می خورم و تعجب می کنم که چه جوری اینقدر دقیق حال این روزهای من رو، یا حتی یک سال گذشته من رو نوشته. می خونم که بفهمم حالا که چنین و فهمیدم که چنین، چه باید کرد. متاسفانه این اپسیلون خونده های من تو حوزه خودشناسی همه اش درمورد خودشناسی است. هیچی در زمینه اینکه چه جوری دست از سر کچل خودت برداری و چشمات رو ببندی و شل کنی توشون نیست.

3- در همه این کوله به دوشی یا بهتر بگم چمدان به دستی دور دنیا، غیر از آدم های عزیزی که اینور و اونور دنیا جا گذاشتم، همیشه دلم برای دو بخش از زندگی ام که از دست رفته سوخته. کتاب ها، (که البته این بار کتاب های روزبه بودن بیشتر) و لاک ها. چون هر جفتشون عشقن و چون هر جفتشون سنگینن هرچقدر گنجینه ام بزرگتر است نشون می ده حسم چقدر موندن است. چقدر خونه شده، جایی که هستم. این روزها فقط سه تا لاک دارم، که یکی رو از آکلند آوردم، یکی رو روزبه بهم هدیه داد و یکی رو به نشانه جاگیر شدن تو این شهر خریدم. اینقدر قراره اینجا بمونم. اینقدر قراره اینجا خونه بشه. تو مغازه که می رم سمت قفسه لاک ها، صدای خودم رو توی سرم می شنوم که می گم "قانعم کن که چرا ما نباید این رنگ رو بخریم" و هنوز جمله به کلمه سوم نرسیده توی مغزم، با آخرین سرعت از محل دور می شم. 

4- انسان ها موجودات قبیله ای هستن. قویا دارم معتقد می شم که ما باید وسط قبیله مون زندگی کنیم. اونجوری که یک مادربزرگی یک خونه داشته باشه دورش پر از اتاق باشه. دور تا دورش همه زندگی کنن. اینجوری تک افتاده که اینور و اونور  دنیاییم خلاف طبیعتمون است. همه مون هم البته قبیله خودمون رو می سازیم. ولی خوب، وقتی برای اولین بار به امید دو کلمه مشق، دو قرون پول بیشتر، تجربه های باحال تر، زندگی متفاوت تر قبیله ات رو ترک کردی و راه افتادی، خانواده ات رو ترک کردی و راه افتادی، دیگه همیشه تو تصمیم، رفتن به موندن غالب می شه. چون فکر می کنی که هزینه اصلیه رو دادی. خلاصه که خودمون رو کردیم آدم های تنها، که حتی نمی تونن دل ببندن به دوستاشون، چون سیستم خیلی داینامیک تر از این حرف هاست. یا می رن یا می ری. یک سری آدمیم که ریشه هامون رو گرفتیم دستمون و نشستیم زیر آسمون خدا، ترسون و لرزون که کوله بارمون رو بگذاریم زمین یا نه. از خود قبیله ای مون می خوایم که ادای فردگراهای غربی رو دربیاره درحالیکه طبیعتمون نیست. حسمون؟ مثل یوزپلنگی که وگان شده باشه. خود خرش تصمیم گرفته باشه که گوشت نخوره. کسی هم نیست که سرش داد بکشه. 

5- از همه غرها گذشته، دارم کم کم با این شهر دوست می شم. دیگه یک سری خیابون ها رو بلدم، تو سوپرمارکت ها گیج نیستم و رستوران ها و کافه ها و اتوبوس ها و کافه چی ها رو (مسلما که تعداد کمی شون رو) می شناسم. ولی اون  لحظه، اون لحظه طلایی که یک چیزی می بینی و می دونی که عاشق شهر شدی، اون لحظه هنوز برام رخ نداده. تو آکلند اون، زمان، اون مکان، دو هفته ای پیدا شده بود.  

6- آخرش تاکید می کنم که عصر یکشنبه خر است و همچنین کلا تف به روزگار. حرف دیگه ای ندارم. 

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

عادت می کنیم

عادت کردن معنی اش درد نکشیدن نیست. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار یا تویی که کم می شناسمت

1- حسی از رسیدن بهار ندارم. چهار سال گذشته تو نیمکره جنوبی همیشه اومدن بهار رو دور هم جشن گرفتیم. در حالی که شوخی دسته جمعی کوچیکی است. چون همه جشن در روزهای شروع پاییز است. ولی ما هر سال چیزی که جشن گرفتیم با هم بودن و دور هم بودن و امید به شروع جدید داشتن بود. 

2-امسال حس بهار در خرید یک بسته اسفند و یک بسته سنجد از مغازه افعان دو کوچه اون طرف تر خلاصه شده بود. امروز 
گفتیم حداقل به رسم قدیم ها بریم آرایشگاه و سلمونی ایرانی، به قول روزبه، "چی چی جون" که حس کنیم عید شده. 

3- زیر دست چی چی جون، فکرمون از اینکه چرا یک راه بی درد واسه نجات از این موهای مزخرف صورت اختراع نمی شه چرخید و چرخید تا رفت به اون شب، به اون استیصال، به اون ترس رهایم نکن، به اون تیره قیرگون، به  اون سرخی ...

 ذهنم رفت و من دیگر من نبودم. دیگه من تو این دنیا نبودم. 

4-رفتم به اون سرمستی استخر خونه م. . همون حس که انگار از اون روز عصر توم مونده بود جوشید و با هر دونه ابرویی که "چی چی جون" کند اشک شد و اومد بیرون. 

5-مامانم هر وقت صورتش رو بند می انداخت، که کم پیش می اومد. چند تا عطسه می کرد و تا آخرش از چشماش مثل ابر بهار اشک می اومد. می گفت حساسیت دارم. شاید ما اسم درد رو می گذاریم حساسیت. شاید او هم مثل بعضی روزهای من جایی در جانش درد می کرد. نمی دونم امروز من مادرم بودم یا مادرم تو همه این سال ها، امروز من بود. 

6- تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه 
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنن
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
گرم این پندارم
که چرا باغچه کوچک من سیب نداشت

7-نشسته ام به خوندن وب لاگ های قدیمی. سال های هشتاد دو و سه و پنج و هفت. دلم برای جوانی مون که رفته می سوزه. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

کانادا یا نیوزیلند یا چگونه جزییات کوچک زندگی رو سخت می کنن

روزهای اول رسیدن به کانادا برای من روزهای سختی بودن. تغییر محل و اومدن از وسط تابستون یک سرزمین معتدل به وسط زمستون یک کشور خیلی خیلی سرد از نظر جسمی و روحی اینقدر برای من سخت بود که کوچیک ترین تغییرات جزیی زندگی هم ازم انرژی می گرفت. این پست رو تو همون روزها در مقایسه جزییات زندگی بین نیوزیلند و کانادا نوشتم که دوست خوبم تو سایت Koru shade منتشرش کرد. می گذارمش اینجا که خودم این روزها یادم نره. 


از وب سایت Koru Shade، بهترین و جامع ترین وب سایت در زمینه زندگی در نیوزیلند:

دوست عزیزی بعد از چندسال زندگی و درس خوندن در نیوزلند چند هفته پیش رفت کانادا و فعلا در شهر واترلو مقیم هست. زحمت کشیده و برام پستی نوشته از این هفته های اخیر در مورد مقایسه زندگی در اینجا و اونجا :)‌ .. من حرف هاش رو بدون هیچ تغییری اینجا می ذارم و قضاوت رو میسپرسم به کسانی که می خونن. اگر کسی هست که تجربه زندگی در هر دو کشور رو داره و مخالف هست و یا نکات دیگه ای می خواد اضافه کنه حتما خوشحال می شم حرف هاش رو بشنوم. فکر می کنم خیلی از مهاجران نیوزلندی در گیر و دار تصمیم و یا حتی برنامه ریزی برای سفر و زندگی در کشورهای دیگه هم هستند و خوب این اطلاعات می تونه خیلی کمک کنه. این پست بیشتر در راستای نکات مثبت اوکلند به واترلو هست و مقایسه برعکس شاید بعدا نوشته بشه :)‌ ممنون

چند روز است تو فیس بوک یک مقاله همخوان می شه درمورد دلایلی که به خاطرشون نباید به نیوزیلند سفر کرد. مجموعه ای عکس از زیباترین منظره های نیوزیلند است که می شه تو شهرهای مختلف دید. دیروز هم خبری منتشر شد که آکلند در سال 2015 به عنوان سومین شهر دنیا از نظر کیفیت زندگی شناخته شده.  دیدن این اخبار دقیقا وقتی که من نیوزیلند رو برای زندگی در کانادا ترک کردم همزمانی جالبی بود که من رو به فکر فرو برد که دقیقا با ترک نیوزیلند چه تغییرات کوچیکی توی زندگی ام رخ داده. جزییاتی که خیلی هامون وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند اینقدر درگیر بودیم که بهش توجه نکردیم. برای من ارزش این جزییات الان که از دستشون دادم معلوم شده. 

1- هوا: درمورد هوا البته من نمی تونم خیلی عادل باشم. چون از آکلند اومدم کانادا که خوب سرزمین یخ است. ولی خوب هفته اولی که اینجا بودم فکر کردم که من چند بار از هوا (سرما یا گرما) در آکلند اذیت شدم. تعدادش از انگشتان دست کمتره. یکی دو شب در زمستان سال اولی که اومده بودیم که هنوز بلد نبودیم در رطوبت چه جوری باید زندگی کرد، یکی دو روز در تابستان 2012 که دما از 30 درجه بالاتر رفت و یکی دو روز در تابستان 2014. همین. این رکورد چهارساله رو در هفته اولی که کانادا زندگی کردم زدم. یادم اومد به غرهایی که روزهای بارونی آکلند می زدم از اینکه هوا دلگیره. با عرض معذرت می خوام بگم که خوشی زده بود زیر دلم. تنها مشکل من تو این مدت بارون های افقی بود که با چتر نمی شد جلوشون رو گرفت. اگه این شما رو اذیت می کنه، من صمیمانه آرزو می کنم هیچ وقت نرید جایی که از سرمای هوا حتی نتونید دستتون رو از جیبتون بیارید بیرون. نگه داشتن چتر که پیش کش. خلاصه که این بار که پنجره اتاق رو باز می کنید و نسیم دلنوازی می آد، بدون سرما، بدون خاک، بدون سر و صدا، بدون حشرات موذی یادتون بیاد که این از نعمت هایی است که تو اون کشور دارید.

2- آب نوشیدنی: اینکه می تونید مثل هشت سالگی تون کله تون رو بگیرید زیر شیر آب آشپزخونه و آب بخورید نعمتی است که نمی دونید دارید. آب در نیوزیلند، به خصوص در آکلند، مزه خیلی خوبی داره که البته نشان دهنده کیفیتش هم هست. من البته مزه اب تهران رو هم خیلی دوست داشتم. ولی همیشه نگرانی از آلودگی های آب با ما بوده. نگرانی ای که تو نیوزیلند یادت می ره وجود داره. من الان چند تا برند آب معدنی رو امتحان کردم و هنوز هم مزه آب رو نمی تونم تحمل کنم. درحال حاضر آب نوشیدنی شیر رو با پارچ فیلتردار، فیلتر می کنم برای گرفتن سختی اش. یک بار تو کتری برقی می جوشونم. بعد می گذارم تو یخچال. اگه دماش تا حدود سه درجه بیاد پایین می شه با اندکی اغماض خوردش. همزمان که داری آه می کشی برای روزهایی که تو آکلند آب از شیر می خوردی.

3- آب برای شستشو و زندگی: اصلی ترین کیفیتی که آب نیوزیلند داره که وقتی اونجایی متوجه نمی شی سخت نبودن آب است. یعنی آب املاح زیادی نداره. یک اثر این موضوع روی مزه آب است. ولی اثرات کوچیک ولی مهم دیگه ای هم تو زندگی داره. اول اینکه مثلا ظروفی که توش آب می جوشونید، مثل کتری، کتری برقی و قابلمه ها رسوب نمی بندن. همه لایه رسوب سفید تو کتری و سماورهامون تو ایران رو یادمونه. من یکهو تعجب کردم وقتی یادم اومد هیچ وقت همچین چیزی رو تو نیوزیلند ندیدم. و البته متاسفانه حالا تو کانادا دوباره همون مشکل رو دارم. رسوب بستن ظروف، باقی موندن لکه آب روی ظرف هایی که خود به خود خشک می شن یا توی ماشین ظرفشویی که اگه کدبانو باشی (که البته من نیستم) مجبور می شی ظرف ها رو با دستمال خشک کنی. اثر دیگه لکه های ترکیب آب و صابون است که توی سینک و حموم و دستشویی و روشویی می مونه. در کل داشتن خونه تمیز به اون راحتی نیوزیلند نیست. 

4- کیفیت و مزه غذا: به اعتقاد من مواد غذایی در نیوزیلند از نظر کیفیت از بهترین های جهان است. می دونم که همه ما وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند، برخی چیزها به ذائقه مون نمی خورده و طول کشیده تا بهشون عادت کنیم. مثلا من و همسرم کلی سختی کشیدیم تا پنیری پیدا کنیم که با ذائقه ما برای صبحانه همخوانی داشته باشه یا مثلا همه حداقل یک بار ماست، سس، یا خیارشوری خریدیم که بد فهمیدیم شیرین است. ولی کیفیت مواد غذایی تو نیوزیلند به شکلی است که مهم نیست از کجا خرید می کنید. کیفیت موادغذایی مستقل از اینکه از کجا خرید کنید، مغازه های چینی، هندی یا عربی، Pack n save، کانت داون یا نیومارکت. یا حتی مغازه هایی که مواد غذایی ارگانتیک می فروشن. همه و همه حداقل کیفیت رو برای تولید مواد غذایی دارن. غذایی که چربی وحشتناک، هورمون یا انتی بیوتیک بی رویه توش نیست. تو آمریکای شمالی شما اگه بخواهید مواد غذایی سالم و ارزون بخرید، باید یک مساله با چند متغیر و چند مجهول حل کنید. باید برای گوشت و مرغ به یک فروشگاه، سبزیجات فروشگاه دیگه برید و سایر اقلام بسته بندی رو از فروشگاه دیگه ای بخرید.  

5-گرد و خاک و گاهی نمک: یکی از مشکلاتی که بعضی از ما که حداقل یک بازه زمانی ای تهران زندگی کرده بودیم داشتیم گرد و خاک و دوده بوده. در نیوزیلند شاید به دلیل مرطوب بودن خاک و شاید به دلیل کمتر بودن ساخت و ساز یا استفاده از چوب به جای آجر و سیمان تو ساختن ساختمون ها من اصلا مشکلم با گرد و خاک رو فراموش کرده بودم. یعنی غیر از مواقعی که قرار بود مهمون رسمی ای داشته باشیم من به شخصه حس نمی کردم لازمه به عنوان بخشی از کارهای خونه گردگیری، این عذاب بشری، رو انجام بدم. تو کانادا دوباره این مشکل رو دارم. یعنی این کار به لیست کارهای خونه اضافه شده. در کمال تعجب وقتی خونه رو جارو می کنی  یا روی میز و تلویزیون و حتی لپ تاپ رو دستمال می کشی خاک رو می بینی. این هم یک دلیل دیگه که خونه تمیز داشتن تو نیوزیلند خیلی خیلی راحت تر و با صرف وقت کمتری ممکنه. البته ناگفته نمونه که من چون جای سردسیر و برفی ای زندگی می کنم، یک مشکل هم به خاک اضافه می شه و اون هم نمکه. برای آب شدن برف تو پیاده رو و خیابون به مقدار زیاد نمک مصرف می شه. واسه همین توی هوا، باد، کف کفش ها یا حتی روی کت و کاپشن ها همیشه پر از گرد نمک است که به مشکل گرد و خاک روی زمین اضافه می شه. 

6- راحتی در لباس پوشیدن: همه ما یک روزهایی غر زدیم که تو نیوزیلند مردم خوش پوش نیستن یا لباس خریدن سخته. یا کیفیت لباس ها بده. اونورش یادمون نبوده که همین موضوع بهمون راحتی و انتخاب بیشتری تو لباس خریدن و پوشیدن و خلاصه خودمون بودن می ده. هم خیلی رسمی نبودن dress code کشور، قضاوت نکردن نیوزیلندی ها و پذیرفتن مهاجران به همون شکلی که هستن و صد البته آب و هوای معتدل دست آدم رو برای انتخاب لباس باز می گذاره. همه ما مثلا برای کنسرت رفتن لباس رسمی می پوشیم ولی سینما رو همینجوری می رفتیم. ما یک بار اینجا سینما رفتم با یک دانشجوی پسر بیست و پنج ساله. آدمی که مثلا همیشه وقتی می بینی اش با پیرهن اتو نشده است، برای سینما ژاکت رسمی و کروات پوشیده بود. 

7-  حمل و نقل عمومی:  فکر می کنم همه ما داستان های ناامید کننده ای از حمل و نقل عمومی آکلند داریم. اتوبوس هایی که دیر می رسن، یا اصلا نمی آن. آخر هفته ها که فاصله اتوبوس ها زیاد می شه و گاهی اصلا رفت و آمد، به خصوص برای کسانی که ماشین ندارن سخت می شه. اما حداقل در محدوده مرکز شهر، تو آکلند می شه بدون ماشین و با اتوبوس زندگی کرد. مشکل در خیلی از شهرهای بزرگ، یا حتی کوچک دنیا، یا دقیق تر بگم آمریکای شمالی، این است که زندگی رسما براساس ماشین داشتن افراد طراحی شده و اتوبوس معمولا برای دانشجوها و دانش آموزان یا افراد مسن که امکان رانندگی ندارن طراحی شده. بیشتر مراکز خرید برخلاف نیوزیلند که تو پاساژ یا Mall طراحی شدن، معمولا تو plaza هستن. حتی سوپرمارکت های اصلی و بزرگی که معمولا خانواده ها خریدهای روزمره شون رو انجام می دن. این پلازاها معمولا پارکینگ های خیلی بزرگی هم دارن که به تعداد بیشتری مشتری خدمات بدن. ولی همین طراحی دقیقا باعث می شه که وقتی شما از اتوبوس در نزدیک ترین ایستگاه پیاده می شید، مجبور باشید بین پنج تا ده دقیقه در طول پلازا و پارکینگ راه برید تا به فروشگاه مورد نظرتون برسید. حالا دمای منفی و سرد رو هم بهش اضافه کنید تا حالا یکی مثل من رو درک کنید که هر بار برای خرید می ریم بدون استثنا می گم "قربون آکلند خودمون". 

8- زیرساخت جدید و مدرن تر:  اینکه نیوزیلند نسبت به خیلی از کشورها، خیلی پیشرفته محسوب نمی شه و بخشی از سیستم های مدرن رو دیرتر از بقیه کشورها استفاده کرده باعث می شه که زیرساخت های مدرن و جدیدتری داشته باشه که برای ما به عنوان مشتری این سیستم ها دلچسب تر است. مثلا شما هم حتما شنیدید که متروی تهران خیلی خیلی پیشرفته است. خوب درست است. متروی تهران، به خصوص قطارها، طی چند دهه گذشته خریداری و طراحی شدن. اگه این مترو رو با سیستم شهرهایی مثل پاریس و شیکاگو مقایسه کنید که صد سال پیش ساخته شده ان، بسیار تمیز و مدرن و کارآمد به حساب می آد. شبیه این تفاوت در نیوزیلند هم باعث شد که من وقتی می آم کانادا حس کنم که از نظر وجود سیستم های هوشمند عقب گرد کردم. مثلا اتوبوس های شهرداری تو آکلند تقریبا همه نو هستن. سیستم بلیط که شما براساس طول مسیرتون پول می دید و لازم نیست اگه سه  تا ایستگاه می خواید سفر کنید به اندازه ته خط پول بدید و می تونید روی موبایلتون کارتتون رو شارژ کنید، یادتون بیاد که خیلی از این امکانات تو کشورهای پیشرفته دنیا هم، به دلیل قدیمی تر بودن سیستم ها وجود نداره. 

9-امنیت فیزیکی و احساسی: اصلی ترین تاثیری که زندگی تو نیوزیلند روی شخص من داشته، زیاد شدن احساس امنیت و آرامشم بوده. مردمان آرام و امنیت جامعه به خصوص برای خیلی از ما که همه عمر، یا حداقل بخش کوتاهی از زندگی مون رو تو یکی از شهرهای بزرگ ایران زندگی کرده بودیم و یاد گرفتیم که باید کلاهمون رو سفت بچسبیم که باد نبرش، باعث ایجاد حس امنیتی می شه که چند سال بعد از وجودش توی خودتون تعجب می کنید. البته می دونم که مرکز شهر آکلند یا جاهای خاصی مثلا تو جنوب آکلند، محله های  امنی نیستن. ولی در مجموع نیوزیلند کشور خیلی خیلی امنی است. خیلی از کیوی ها که  تو suburb ها زندگی می کنن، غیر از مواقع سفر طولانی، درب خونه هاشون یا ماشین هاشون رو قفل نمی کنن. اگه کسی از کنارتون تو خیابون رد شه، مجبور نیستید هزار جور گارد بگیرید که اگه خانم هستید، بهتون متلک نگه، کیفتون رو نزنه، موبایلتون رو از دستتون نقاپه یا اذیت فیزیکی نکنه. من وقتی فهمیدم که چقدر به امنیت نیوزیلند عادت کردم که روزهای اولی که حساب نداشتم تو کانادا، دست کردم تو چیبم و پول نقد در آوردم و همراهانم یکهو همه با هم داد زدن که بگذارش تو جیبت. اگه مردم بی خانمان ببینن ممکنه برای همون چند ده دلار بهت حمله کنن. من آه کشیدم برای سرزمینی که دوستی برای تقویت زبانش در روزهای اول مهاجرت می رفت تو کویین استریت و با بی خانمان ها و خیابون خواب هاش معاشرت می کرد. 

10- اقیانوس و مناظر زیبا: آخر این نوشته برمی گردم به اول حرف. به مناظر زیبایی که تو اون لینک فیس بوکی دیده بودید. فکر می کنم شهرها، یا کشورهای خیلی کمی تو دنیا باشن که شما بتونید وقتی توشون زندگی می کنید در لحظه لحظه زندگی، از پنجره خونه یا محیط کارتون منظره هایی رو ببینید که اگه حواستون نباشه فکر کنید تو کارت پستال زندگی می کنید. باور کنید که اون سبزی زمین که وصل می شه به انعکاس نقره ای نور از روی اقیانوس و آبی آسمانی و ابرهای سفید رقصان رو هر جای دنیا نمی شه دید. اینکه حداکثر با پنج تا ده دقیقه رانندگی می تونید برسید به یک منظره ای که معمولا پولدارترین مردم کشورهای دیگه آرزوی دیدنش رو دارن نعمتی است که وقتی مثل من دیگه نداشتید، قدرش رو خواهید دونست. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه



 گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی  دوست 

خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...



سیمین بهبهانی 

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

وقتی ترتیب آهنگ های فولدر سلکشن ات رو مثل ترتیب آهنگ های روی نوار کاست های ماکسول ات حفظی. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

داستان واقعي

يك سري آدم ها هستن دنيا به دو قسمت قبل و بعد از ديدنشون تقسيم مي شه. 
دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست
تا ندانند حريفان كه تو منظور مني
دگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني 

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

گوگل بی رحم

گوگل بی رحم امروز بهم یک ایمیل زده. وسط جدیت روز. برداشته از عکس های یک ماهه اخیرم که تو گوگل پلاس ذخیره کرده، یک داستان ساخته به اسم "سفر به آکلند". همه دو سه هفته آخر آکلند رو جلوی چشمم زنده کرد. وسایلم که فروختم. روزهای کار و دور هم بودن با دوستان، روزهای آخر دانشگاه. آخرین دریاها و حتی اون پروانه زرد مهربون تو اون روز سنگین و دردناک. برداشته از از روی سرچ های نقشه گوگل، سفرهای داخل شهری، به فرودگاه، به خونه دوستان رو نشونم داده که ببین اونجا این عکسها رو هم گرفتی. عکس ماهی خوردن، دریا رفتن، غوره پاک کردن، خداحافظی و سلام کردن. بی رحم به مدت چند دقیقه محدود من رو کند و برد گذاشت اونور بزرگترین اقیانوس دنیا. وقتی برگشتم و پرت شدم دوباره روی این صندلی سیاه، خالی خالی بودم. تنها و خالی. گوگل بی رحم. 
از این تکنولوژی باید ترسید. از من گفتن. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

دوست


همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل افتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و ايند و تو همچنان كه هستي 

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

تنهایی

تنهایی نمودهای زیادی داره. یکی اش هم وقتی است که فکر می کنی تنها آدمی هستی که با شنیدن آهنگ شش و هشت "آره دل به تو بستم" مرتضی  گریه می کنه.