س. ف. یک شعر می خوند می گفت "گریه نکن کردگدن، تو هم یک روز می پری"
امروز یک لحظه یک شهود داشتم و فهمیدم که کرگدن شدم. دیدم که تو این شهر در حال حاضر غیر از روزبه هیچ کس دیگه ای من رو نمی شناسه و نمی دونه وجود دارم. هنوز حتی با قهوه فروش سر کوچه هم دوست نشدم. دفعه قبل، هشت ماه قبل، که تو این موقعیت بودم داشتم از ترس تنهایی می مردم. امروز دیدم که نمی ترسم. دیدم که مهم نیست. دیدم که خودم با خودم، درون خودم راحت و خوبم. دیدم پوستم کلفت شده و کرگدن شدم. بعد فکر کردم که این کردگدن قرار نیست بپره، پرواز کنه. اصلا همه معنی این کردگدن شدن این است که بدونی که پروازی در کار نیست، پرواز مهم نیست، یک سرابه که مهم هم نیست که محقق بشه یا نه. پاهات اومده روی زمین و می دونی قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته. تا ته اش رفتی و می دونی که دیگه نه می میری نه دردت می آد نه امیدی داری. همه چیز در سطح اتفاق می افته و زمان از روش می گذره. همه عزیزهات رو هم اسکایپ و وایبر و تلگرام خوردن. کرگدن سی و شش ساله درونت یک نگاه بدون حس و معنی بهت می کنه و سرش رو می اندازه پایین و به خوردن علفش* ادامه می ده. تو هم سرت رو تکون می دی و قسمت بعدی سریالت رو پخش می کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر