۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

عصر یکشنبه

یک شنبه ها اگه از جمعه ها بدتر نباشن، بهتر نیستن. فرقش فقط اینکه که یکشنبه ها این قابلیت رو دارن که از اول صبحش دلت گرفته باشه و نفهمی که چرا. بعد یکهو دم دمای عصر بفهمی که "هان، عصر جمعه ای شدم"
دلت می گیره بدون وجود هیچ کدوم از اون چیزهایی که قبلا به خاطرشون دلت جمعه غروب ها می گرفت، وجود داشته باشن. بدون اینکه فرداش بخوای بری سرکار. بدون اینکه در طول هفته کارهایی بکنی که دوست نداری. بدون اینکه از کارهات عقب باشی. حتی وقتی مثل یک خانم خانه دار خوب، یخچال رو تمیز کرده باشی. وقتی ورزش کرده باشی و از خودت راضی باشی. بدون وجود هیچ کدوم از این دست دلایل. باز هم دلت می گیره. آسمون همه جا یک رنگه.
بچه که بودم تو یکی از این مراسم مذهبی مدرسه شنیده بودم که جمعه ها آدم دلش می گیره چون پرونده عملش رو جمعه ها عصر می گذارن جلوی امام زمان و اگه تو هفته آدم خوبی نبوده باشی و اون ازت ناراحت شه، حالش رو حس می کنی و دلت می گیره. حداقل اش اینه که الان می دونم که این نیست. مگه اینکه پرونده مردم این ور کره زمین رو یکشنبه ها بدن آقا ببینه.
راهی هم برای خلاصی از این احساس نیست. نه دعوا کردن با کسی که اینقدر دوستش داری آرومت می کنه. نه زدن لاک نارنجی که با هزار خون دل و اضافه بار برداشتی با خودت آوردی این ور دنیا که دلت رو شاد کنه تو روزهای دل گرفتگی. چهار تا لیوان هم که گل گاو زبون با نبات و لیمو، شربت بهار نارنج، اسمارتیز ام اند ام و گز بخوری فایده نمی کنه. چاره اش فقط این است که این ساعت ها بگذره و فردا بشه. بیدار شی و یکهو ببینی که همه دلتنگی ات رفتن و تا یکشنبه بعد در امانی.

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

پیری مغز

اینکه آدمیزاد باید برای تمرکز سر کلاس قهوه بخوره، نشانه پیری است؟ نشانه افسردگی است؟ نشانه تنبلی مغز است؟ نشانه چی است؟
کسی هست که مشکل عدم تمرکز داده باشه که نتونه بیشتر از یک ربع روی یک چیزی تمرکز کنه و مغزش بپره بره یک جای دیگه؟ کلا برای به زنجیرکشیدن مغزتون روی چیزی که حتی خیلی هم دوستش دارید چه کار می کنید؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

سبزه ها در نیمکره جنوبی

امسال اولین سال است که قرار است من و روزبه تو خونه مون سال تحویل رو تنها باشیم. تا حالا هر سال یا پیش خانواده من بودیم یا خانواده اون. امسال ولی دیگه قراره که تنها باشیم. سعی می کنم خیلی از این موضوع غصه دار نباشم و بگذارم به حساب آدم بزرگ شدن که خیلی هم به مذاقم خوش نمی آد ولی ظاهرا چاره شناخته شده ای هم نداره.
در راستای اینکه در اولین سال با هم بودنمون، هفت سینی داشته باشیم، از بیست روز پیش رفتم تو کار سبزه درست کردن. اول با یک کیلو ماش شروع کردم که اینقدر توی ظرف ضخیم چیده شده بود، بعد از ده روز آن چنان بویی گرفت که بعد از دور ریختنش، مجبور شدیم تمام آشپزخونه رو تمیز کنیم. ده روز قبل از عید با یک مشت عدس پروژه رو از سر گرفتیم. عدس ها ولی خیلی تنبل تر از ماش ها تشریف دارن. با قر و قمیش، آروم آروم ریشه زدن و هر چی در راستای گول زدنشان تلاش کردیم، بالاسرشون چراغ روشن کردیم، گرمشون کردیم و گذاشتیمشون پشت پنجره گول نخوردن که نخوردن. به رشد مورچه ای شون ادامه دادن تا الان که چند ساعت مونده تا تحویل سال تازه در حد چند میلیمتر سبز شدن. اینقدر که می شه گفت که سبزه سر سفره هفت سین داریم ولی از اون هفت سین ها می شه که عکسش رو باید قایم کنیم.
ولی کلا به این نتیجه رسیدیم که یک دلیلی داره که سبزه می گذاشتن کنار سفره هفت سین در ایران. اون هم این بوده که دم بهار عدس ها واقعا دوست دارن که جوونه بدن. اینجا، در نیمکره جنوبی، در حالی که پاییز شروع شده و ما خودمون داریم هر روز یخ می زنیم تو باد و بارون، معلومه که عدس ها حس و حال ندارن که جوونه بدن. ولی خوب علی الحساب ما مجبوریم که در شروع پاییز، شروع بهار رو جشن بگیریم و عدس ها هم چاره دیگری ندارن. هرچقدر هم که ذره ذره رشد کنن

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

روزی قبل از اینکه تو بیایی

ای بشریت، نرید آهنگی (*) را که عادت داشتید موقع رانندگی و رفت و آمد بین شهرک و سعادت آباد، صبح و بعدازظهر هزار بار گوش کنید، بگذاری توی گوشتون اون هم تو یک روز ابری آکلندی. در دوری. دستتون رو می گیره می برتون یک جاهایی که حالتون رو خراب می کنه. می برتون تو میوه فروشی و سوپر سر کوچه تون. می برتون پشت چراغ قرمز اون ساختمون سفیده که می گفتن مال فائزه رفسنجانی است. می برتون دم تره بار سر هرمزان، ظهر پنج شنبه ای. می برتون تو نیایش وقتی برمی گشتید خونه بعد از تموم شدن یک روز. می برتون پشت چراغ قرمز نیایش وقتی با روجا قرار داشتید سر ناهید. می برتون دم گلستان وقتی که باید با پارکبان ها چونه می زدید. می برتون تو صدر وقتی می رفتید خونه مامانتون برای ناهار جمعه. می برتون به روزهای از دست دادن دوستتون. می برتون پیش دوستاتون. می برتون دم درمانگاه ماد. می برتون مرزداران. می برتون تو اتوبان پر از ترافیک همت عصر روزهایی که قرار داشتید و طبق معمول دیر راه افتاده بودید و باید از بین هزار تا ماشین توی ترافیک راه می گرفتید و می رفتید.
خلاصه که نکنید آقا جان. با حال خودتون این کار و نکنید



۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

غزال

در همه خواب های من هستی. آدم های زیادی هستن که از وقتی اومدم اینجا به طور مرتب در خواب های من هستن. آدم هایی که شاید هیچ وقت تو ده سال گذشته بهشون و به اینکه دوستشون دارم و به اینکه چقدر از گذشته من رو تشکیل دادن فکر نکرده بودم. تو بعد از گذشت هفت ماه، هنوز حضورت در مغز من، در فکر من و در خواب های من دائم است. اینجا هم با من هستی. هر بار به شکلی. گاهی بدون اینکه بدونم که دیگه در بین ما نیستی و گاهی در حالی که آگاهم در سراسر قصه ای که می بینم که تو دیگر روشنی بخش و انرژی دهنده نیستی به این دنیا. این خواب ها سخت ترین خواب هاست. چون در تمام طول زمانی که باهات معاشرت می کنم، سعی می کنم که تو نفهمی که چه بلایی سرت اومده. نفهمی که خاموش شدی و نفهمی که چه غمی توی گلوی من است وقتی که باهات حرف می زنم، تو بلند می خندی و من دارم از بغض خفه می شم. می خوام حفاظتت کنم از این واقعیت تلخ که دیگه نیستی و بگذارم که بلند بلند بخندی. همواره شال های شاد قرمز و آبی داری. رنگ هایی که تمام احساس من رو تشکیل می دن فردای روزی که خواب می بینم. دلتنگتم و فکر می کنم که این انصاف نیست که تو نباشی و اینقدر حفره نبودنت بزرگ باشه. ذره ذره طبیعتی که اینجا می بینم، تو رو تو یادم می آره چون تو آدمی بودی که بیشتر از هر کس دیگه ای که می شناسم به طبیعت وصل می شدی. آرزو می کنم که کاش همه داستان زندگی بعد از رفتن دروغ باشه. دوست ندارم که هیچ وقت توی خواب های من بفهمی که چقدر دنیا در حقت بی انصاف بود. دوست دارم همون احساس خوشبختی ای رو که داشتی با خودت تا ابد امتداد بدی.
دلتنگتم دوست
خیلی زیاد