۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

غزال

در همه خواب های من هستی. آدم های زیادی هستن که از وقتی اومدم اینجا به طور مرتب در خواب های من هستن. آدم هایی که شاید هیچ وقت تو ده سال گذشته بهشون و به اینکه دوستشون دارم و به اینکه چقدر از گذشته من رو تشکیل دادن فکر نکرده بودم. تو بعد از گذشت هفت ماه، هنوز حضورت در مغز من، در فکر من و در خواب های من دائم است. اینجا هم با من هستی. هر بار به شکلی. گاهی بدون اینکه بدونم که دیگه در بین ما نیستی و گاهی در حالی که آگاهم در سراسر قصه ای که می بینم که تو دیگر روشنی بخش و انرژی دهنده نیستی به این دنیا. این خواب ها سخت ترین خواب هاست. چون در تمام طول زمانی که باهات معاشرت می کنم، سعی می کنم که تو نفهمی که چه بلایی سرت اومده. نفهمی که خاموش شدی و نفهمی که چه غمی توی گلوی من است وقتی که باهات حرف می زنم، تو بلند می خندی و من دارم از بغض خفه می شم. می خوام حفاظتت کنم از این واقعیت تلخ که دیگه نیستی و بگذارم که بلند بلند بخندی. همواره شال های شاد قرمز و آبی داری. رنگ هایی که تمام احساس من رو تشکیل می دن فردای روزی که خواب می بینم. دلتنگتم و فکر می کنم که این انصاف نیست که تو نباشی و اینقدر حفره نبودنت بزرگ باشه. ذره ذره طبیعتی که اینجا می بینم، تو رو تو یادم می آره چون تو آدمی بودی که بیشتر از هر کس دیگه ای که می شناسم به طبیعت وصل می شدی. آرزو می کنم که کاش همه داستان زندگی بعد از رفتن دروغ باشه. دوست ندارم که هیچ وقت توی خواب های من بفهمی که چقدر دنیا در حقت بی انصاف بود. دوست دارم همون احساس خوشبختی ای رو که داشتی با خودت تا ابد امتداد بدی.
دلتنگتم دوست
خیلی زیاد

هیچ نظری موجود نیست: