۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

کلاس

آمدم نشستم تو کلاس یکی از دوستام که شبیه سازی درس می ده. قراره ترم دیگه خودم یک درس ارائه بدم و تخمین می زنم که بین صد تا دویست نفر سر کلاس باشن. راستش رو بگم؟ ترسیدم. تا الان فقط کلاس سی نفره داشتم و تازه من مسئول کلاس نبودم. مطالب کلاسی که داشتم بهم داده می شده. مسئول باشی برای اینکه دویست نفر آدمی که یک رشته ای مرتبط با کامپیوتر می خونن، دیتابیس بفهمن یا نفهمن. ولی اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شاید از این ترسیدم که  قراره جلوی دویست تا دانشجویی به انگلیسی درس بدم که اگه تصمیم بگیرن با لهجه غلیظ نیوزیلندی حرف بزنن، دیگه هیچی از حرفشون نفهمم. به هر حال من هنوز دو سال نیست که تجربه بودن تو محیط انگلیسی زبان رو دارم. توی کلاس کوچیک هم هندل کردن دانشجوها کاملا متفاوت است. 
خلاصه اینکه نشستم توی کلاس بزرگی که دوست خوبم داره توش درس می ده. خیلی هم همزمان هم دلبره هم مسلط. به عنوان یک کسی که مطلبی که می شنوه خیلی هم واسش تکراری است، فقط ده دقیقه از یک ساعت کلاس حواسم پرت شده. پر واضح است که وب لاگ نوشتن جزو حواس پرتی حساب نمی شه.

ولی راستش رو بخواید اصلا ندارم به درسی که می ده فکر می کنم. دارم فکر می کنم که وقتی من یک دوست خوب دارم که اینجوری توی یک کلاس هیجان انگیز مورد توجه دانشجوهاست و اینقدر احساس خوب و افتخار دارم، احساس پدر یا مادری که بچه شون اونجا باشه باید چقدر خوب باشه. بعد فکر کردم که ولی احتمالا اگه یک مامانی این بالا باشه و به دخترش نگاه کنه، احتمالا اولین چیزی که بعدش به  دخترش بگه این است که بهتر نبود موهات رو صاف کنی قبل از کلاس؟ این چه لباسی بود پوشیدی؟ اینقدر بلند بلند نخند. اگه اون موقع که بهت گفتم درس خونده بودی الان اینجا به جای نیوزیلند، آمریکا بودی (این رو مامان خودم به خودم گفته :) ) خلاصه به این نتیجه رسیدم که بهتره پای مامان باباها رو نکشم وسط و خودم از ستاره بودن دوستم لذت ببرم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

اصرار نکن

بچه که بودم عاشق این بودم که با دوست و فامیل و همسایه دور هم جمع شده باشیم. اینکه چند تا بچه باشیم و پدر و مادرهامون باشن. بشینن پای تلویزیون و ما هم زیر  دست و پاشون وول بخوریم. نزدیک آخرهای مهمونی که می شد اصلا انگار یکی پاش رو می گذاشت روی گلوی من. داشتم خفه می شدم. شروع می کردم پیشنهاد دادن که یکی از اون بچه ها با ما بیاد خونه ما. یا قول بده که فردا هم با ما قرار می گذاره. یک جوری دنبال کش اومدن اون دور هم بودن بودم. مامانم همیشه با یک جمله محکم این داستان رو جمع می کرد. خیلی جدی می گفت: "پرستو اصرار نکن". اصرار نمی کردم ولی با بغض در گلو برمی گشتم خونه. 

این حال همه این روزهام است. حس می کنم که فرصتم برای یک دوستی، یک با هم بودن، یک یکی شدن و پشتیبانی کردن و کمک کردن و هم کاسه بودن تمام شده. فکر می کنم که پنجره ام رو از دست دادم رو به یک دوستی ای که هنوز هم نمی دونم که چرا اینقدر واسم مهمه. می دونم که اگه هزار بار دیگه هم همین اتفاقات و همین جریانات پیش بیان، من باز هم همین کار رو می کنم و باز هم همین پنجره ام رو ازدست می دم. نکته همه اون اصرارهای بچگی این بود که همه اون بچه ها دوست داشتن که با من بازی کنن. اعتراف می کنم که در زندگی ام تعداد دفعاتی که تو این موقعیت قرار گرفتم کم بوده و بلد نیستم باهاش چه جوری رفتار کنم. بلد نیستم وقتی که می خوام یک مساله چهارده ساله رو جایگزین یک مساله سه ماهه کنم و اینجوری حلش کنم، باید با خودم چه جوری برخورد کنم. کدوم حس هام واقعی هستن و کدوم بازنوازی حس های قبلی. تنها چیزی که الان می دونم این است که اون پنجره دیگه بسته شده و همیشه حسرتش برای من می مونه و اگه هزار بار هم آرزو کنم که برگردم به سر خط، باز برمی گردم به همینجا. این دور باطل، انرژی بره و خسته کننده. 

ته اش البته می دونم. می دونم که من برنده ام. حداقل بازنده نیستم. می دونم که چیزی که من می خواستم می تونست خیلی خوب و مفید و سفید و انرژی دهنده باشه. می تونست بشه یک life time memory باشه. ولی خوب نشد. این نه مشکل منه یه تقصیر من. فقط یک آه حسرت ازش باقی می مونه و فقط:


دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند
و کبوترها را، آه کبوترها را
و چه  امید عظیمی به عبث انجامید.


آمدم بنویسم

اینجا رو باز کردم که بنویسم. آدم که بنویسم. صفحه باز موند. یک ساعت نگاهش کردم و فکر کردم. چرخیدم توی ذهنم. بین آدم ها، بین فضاهایی که توشون هستم. با خودم چرخیدم. رفتم ایران، رفتم آمل، رفتم کانادا، رفتم دم بوفه مکانیک، رفتم مجله صنایع، رفتم روی نیمکت اون پارک کوچیک توی پس کوچه های خیابان جیحون نشستم. پاییز و زمستون شد. بهار شد و گل های مگنولیا دونه دونه روی شاخه های بلند درخت ها در اومدن و بوشون همه جا رو برداشت. بهار نارنج ها خیابون های آمل رو مثل بهشت کردن. 
روزهای زیادی از زندگی، خیلی زیاد، من آدم پرچونه ای بودم. یعنی مغزم رو، تحلیل هام رو، فکرهام رو، رویاهام رو با آدم ها قسمت کردم. از همون روزهای اول مدرسه که وقتی برمی گشتم خونه در حالیکه هنوز مانتو و مقنعه تنم بود دنبال مامانم راه می رفتم واز سیر تا پیاز اتفاقاتی رو که  افتاده بود و حرف هایی که زده بودم و فکر هایی که کرده بودم رو براش تعریف می کردم. من آدمی هستم که با حرف زدن و تعریف دوباره و دوباره داستان ها، بهشون فکر می کنم. تو مغزم مرتبشون می کنم. 

این روزها ولی نطقم کور شده. حرف زدنم نمی آد. شدم نظاره گر خاموش. تسلیم نیستم هنوز. این فرقمه با آدم افسرده. که جریان سریع اطلاعات و علایق و تحلیل ها توی مغزم ادامه داره. چیزی برام بی تفاوت نیست. زور می زنم که ساکت نباشم، می نویسم. حداقل در دنیای مجازی هنوز لال نشدم. چون زبونم حرف نمی زنه. انگشتام هستن که حرف می زنن. ارتباط  صورتم با بقیه بدنم قطع شده فکر می کنم. غمی که توی کله ام است، آهی که توی دلمه، حسرتی که توی لحظه هامه، راه باز نمی کنه به صورتم. به زبانم. به عضله های صورتم که لبخند هر روزه رو نزنم به بقیه، به معاشرینم، که معلوم باشه که ته کدام چاهم. فقط شب به شب، می شینم ساعت ها با روزبه حرف می زنم و با یک دوست دیگه. هنوز هم نمی تونم اون چیزی که توی مغزم است رو جاری کنم به زبونم. ولی فید بک می گیرم و حس هام رو بهتر می شناسم و ریشه هاشون رو پیدا می کنم. توی غار درونم می گردم این روزها. و این غار بد هم نیست. این غار پر از آینه است که خودم رو می بینم. این غار یک جاست که من توش خودم رو، گذشته ام رو، تجربه هام رو با دقت نگاه می کنم و رد دردهاشون و شادی هاشون رو که تا امروزم اومدن دنبال می کنم. توی غارم وقت زیاد هست. زمان و مکان کش می آن. آدم ها رنگ عوض می کنن. صداشون با هم عوض می شه. اشکاشون می آد. توی ماشین تو تاریکی شب آخرین روز هفته من رو بغل می کنن و باعث می شن که اشکم بعد از این همه سال بیاد پایین. 




۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

روزها

روزبه و دوستم رو برای تولدشون، البته یکی دو روز زودتر توی یک کافی شاپ سورپریز کردم. یک برش چیز کیک کوچیک براشون گرفتیم همراه شام و روش یک دونه شمع کوچیک گذاشتیم. جفتشون اینقدر شوکه، معذب و خجالت زده شدن و بقیه اینقدر یکهو ساکت شدن، که تازه برای اولین بار فهمیدم وقتی آدم هایی می گن که سورپریز دوست ندارن یعنی چی. یعنی رنگی که به چهره نداشتن و سکوت سنگینی که بعدش به وجود اومد غیر قابل توصیف بود. من که هنوز نمی فهمم چرا. از این چیزهایی است که سعی می کنم احترام بگذارم و بگذرم. 

خسته ام. دکتربدیعی بهم یک بار گفته بود که خستگی جسمی خیلی راحت از دست می ره. سه ماه هم که خستگی ات توی بدنت جمع شده باشه با دو بار خواب خوب برطرف می شه. ولی خستگی روحی نه. خستگی روحی این دو سه ماهه برای من فکر نکنم حالاحالاها از بین بره. اینقدر بالا و پایین داشته ام. اینقدر خودم ر از دریچه چشم آدم ها دیدم و سعی کردم که خودم رو اونجوری که بقیه می بینن تحلیل کنم که خسته و درمانده ام. نتایج خوبی گرفتم البته. ولی خیلی از این نتایج مال کاشته های زمان های قبله. مطمئن نیستم برای خودم و به سمت اهداف خودم این مدت پیشرفتی داشته بوده باشم. دوره و زمانه دردناکی رو گذروندم و دوست دارم هر چه زودتر تموم شه. دوست دارم برم یک جای آروم. دو نفری. با روزبه. و فقط زندگی کنیم. بدون برنامه، بدون ددلاین، بدون قضاوت، بدون حسرت، بدون والد، بدون چشم های دیگران. 

نوسانم بین افسردگی، هیجان همچنان ادامه داره. دلتنگی خونه و خانواده هم روی همه اینها سوار شده. اینکه برنامه ای ندارم واسه اینکه دلم رو بهش خوش کنم (برای دیدن خانواده منظورمه) یک کمی سخت تر از چیزی است که فکر می کنم.  بین دوره های افسردگی و هیجان، یک زمان هایی هستن که حس می کنم خالی خالی ام. فقط منم و مغزم و لیست کارهای انجام نداده ای که هر چی می دوم هنوز بهشون نمی رسم. این عادت همیشه من است که بیشتر از توانم کار برمی دارم. ولی هنوز بعد از 34 سال با خودم بودن هنوز به راه حلی واسش نرسیدم. 

امروز از ایران فقط خبرهای خوب رسید. مشتاق و شاد و سرزنده ام. امیدوارم همچنان این اخبار ادامه داشته باشه و یکهو به خودمون بیایم همچین اروپا شده باشیم :)
برم مشق بخونم

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

بی ربط و با ربط به هنر

مدتی است که فکر می کنم یا بهتره بگم حس می کنم که ابزار کم دارم برای بروز دادن و نشون دادن حس هام. مثل روزهای بیست سالگی، حس هام توی سرانگشتام جمع می شن و دلم می خواد که بتونم تو یک بعد از ظهر دلگیر یک تیکه کاغذ آ چهار بگذارم جلوم. یک جنگل بکشم. همه حس م رو بریزم توی پیچ و تاب برگهای به هم پیچیده اش. مهم نیست که حتی زیبا باشه چیزی که کشیدم. حتی دوست دارم که چای ام که تمام شد، بلند که شدم، مدادهای رنگی رو که گذاشتم توی جعبه شون  دوباره، خیلی آروم نقاشی ام رو مچاله کنم و بندازم توی سطل پلاستیکی قرمز کهنه کنار در و برم دنبال زندگی ام. 


فروغ فرخزاد زندگی آروم خانوادگی اش رو رها کرد. از دور شدن از بچه اش درد کشید تا بره دنبال کاری که دوست داره. محیطی که دوست داره، استعدادش رو محترم نگه داره. همه هم تحسینش کردیم و می کنیم. بهش افتخار می کنیم. زن قوی ای بود که زندگی روزمره دست و پاش رو نبست و رفت دنبال خودش.هایده هم همین کار رو کرده. با اینکه صداش بهتر از خواهرش بوده، ولی خواهرش خواننده شده و اون چون شوهرش دوست نداشته تا چند سال نرفته دنبال کاری که استعدادش رو داشته. تا جدا شده و تونسته بخونه. انصافا هم توی ژانر خودش خدا شده. چرا ولی ما طرفدار حقوق زن ها به عنوان انسان، کار فروغ اینقدر به نظرمون با ارزش تر بوده؟ بیشتر ازش حرف زدیم و نوشتیم؟ جدی می گم ها. واسم سواله. 


این روزها بافتنی می بافم. در واقع قلاب بافی می کنم. تیکه های رنگی رو به هم گره می زنم. غمم، شادی ام، آسایشم، بی قراری ام، دلم، فکرم، حسم، همه رو به هم می بافم با رنگ ها که بشه یک پتو از جنس زندگی. که گرم کنه زندگی رو با واقعیت. این روزها خوشم با آفریدن. فکر می کنم به روزی که تموم شه این کار. فکر می کنم به دستهای خالی ام اون روز که بلد نیست با مداد رنگی جنگل به هم پیچیده بکشه. تو رویام دستام رو گرد می کنم دور لیوان چایی ام که به خالی بودنشون فکر نکنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نقطه عطف من در دنیای مجازی ام


دنیای مجازی کم کم جای خودش رو توی روزانه هامون باز کرد. اول فقط قرارهای ناهار سگ پز بودن که با ایمیل گذاشته شدن. با اون سیستم VAX قدیمی سبز دانشگاه. کم کم telnet اومد و شبکه سروش. ویندوز 3.5 و اون تابستونی که سیستم های سایت دانشکده صنایع رو به اینترنت وصل کردن. چه انقلابی شد. کم کم ایمیل ها شدن روش ارتباطی مون ولی هنوز اینقدر رسمیت نداشتن و لذت بخش نبودن که جای بورد مجله صنایع رو بگیرن. هنوز یادداشت های عاشقانه و حسی و فکری و خلاصه حرفای اصلی مون رو می نوشتیم روی یک تیکه کاغذ با یک سوزن ته گرد می چسبوندیمش روی برد تو راهرو. هنوز فکر کنم همه مون یک سری از اون یادداشت ها رو داریم. عزیزترین هاشون رو. پر خاطره ترین هاشون رو. من که همه رو اسکن کردم فایل هاشون رو با خودم آوردم اینور کره زمین. 
ایمیل ها ولی پرچمداران دنیای مجازی بودن که توی زندگی روزمره مون رسوخ کردن. وب لاگ ها بلافاصله اومدن و خیلی هامون شروع کردیم به نوشتن. نوشتن از زندگی ای که در دنیای واقعی می کردیم. یک تصویر ازش می ساختیم توی وب لاگ ها و با همدیگه تقسیمشون می کردیم. همینجوری یک عده وب لاگ نویس معروف رو هم دنبال می کردیم. مثل خوندن یک رمان زنده. کم کم تو ذهنمون باهاشون دوست شدیم. باهاشون عاشق شدیم، ازدواج کردیم، مهاجرت کردیم، درس خوندیم، دکتر شدیم، کار کردیم، خسته شدیم، میانسال شدیم، طلاق گرفتیم، بچه بزرگ کردیم. با زندگی شون زیستیم. بعد کم کم رفتیم تو زندگی هاشون. تو فیس بوک دنبالشون کردیم. تو گودر باهاشون حرف زدیم. شدیم جزو اون جمعیتی که دنبال کننده شون بودن. شدیم crowd. بعد کم کم بزرگ شدیم. راه های مختلف رفتیم تو زندگی هامون. آدم های متفاوتی شدیم. دیگه همه همون آدم های شکل هم نبودیم که همه روز و همه زندگی چیزهای مشترک بخونیم، با آدم های شبیه هم معاشرت کنیم، جاهای شبیه هم بریم. 
مثل دونه های تسبیح هر کدوممون یک جای دنیاییم. بعضی خیلی دور، مثل خودم، بعضی خیلی نزدیک. مثل مرضیه رسولی. که هنوز وقتی از خیابون بهار می نویسه نفس من بند می آد. حس می کنم راه می رم باهاش تو اون کوچه پس کوچه ها.

ولی برای من این روزها یک نقطه عطف است تو زندگی مجازی ام. الان می بینم که اون دنیای مجازی که توی مانیتور بوده همیشه داره می آد بیرون. داره می آد توی زندگی واقعی من. حالا دیگه روزم خراب می شه وقتی می فهمم که یکی که اینقدر دوستش دارم دیگه تو یک شبکه اجتماعی که دوستش داشتم نخواهد بود. می رم کافه مورد علاقه ام می شینم. علاوه بر لاله و مریم و پدرام و سارا و همه کسایی که تو اون کافه باهام نشستن، دلم برای زهرا تنگ می شه که هیچ وقت ندیدمش. که دستاش از تو مانیتور اومده بیرون، دستام رو گرفته. کلمه هاش روزهام رو ساخته و یادم داده که چه جوری خوشحال باشم. دنیای مجازی این روزها داره از تو مانیتور می آد بیرون و من رو بغل می کنه و این یک نقطه عطفه تو زندگی من. دیگه دنیای مجازی تصویر دنیای واقعی من نیست. می سازش واسم. 
هیجان زده ام. 


پی نوشت: هیچ کس رو لینک نکردم. چون نمی دونم که آیا تصویر من از آدم ها با تصویر خودشون از خودشون یکی هست یا نه.