۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نقطه عطف من در دنیای مجازی ام


دنیای مجازی کم کم جای خودش رو توی روزانه هامون باز کرد. اول فقط قرارهای ناهار سگ پز بودن که با ایمیل گذاشته شدن. با اون سیستم VAX قدیمی سبز دانشگاه. کم کم telnet اومد و شبکه سروش. ویندوز 3.5 و اون تابستونی که سیستم های سایت دانشکده صنایع رو به اینترنت وصل کردن. چه انقلابی شد. کم کم ایمیل ها شدن روش ارتباطی مون ولی هنوز اینقدر رسمیت نداشتن و لذت بخش نبودن که جای بورد مجله صنایع رو بگیرن. هنوز یادداشت های عاشقانه و حسی و فکری و خلاصه حرفای اصلی مون رو می نوشتیم روی یک تیکه کاغذ با یک سوزن ته گرد می چسبوندیمش روی برد تو راهرو. هنوز فکر کنم همه مون یک سری از اون یادداشت ها رو داریم. عزیزترین هاشون رو. پر خاطره ترین هاشون رو. من که همه رو اسکن کردم فایل هاشون رو با خودم آوردم اینور کره زمین. 
ایمیل ها ولی پرچمداران دنیای مجازی بودن که توی زندگی روزمره مون رسوخ کردن. وب لاگ ها بلافاصله اومدن و خیلی هامون شروع کردیم به نوشتن. نوشتن از زندگی ای که در دنیای واقعی می کردیم. یک تصویر ازش می ساختیم توی وب لاگ ها و با همدیگه تقسیمشون می کردیم. همینجوری یک عده وب لاگ نویس معروف رو هم دنبال می کردیم. مثل خوندن یک رمان زنده. کم کم تو ذهنمون باهاشون دوست شدیم. باهاشون عاشق شدیم، ازدواج کردیم، مهاجرت کردیم، درس خوندیم، دکتر شدیم، کار کردیم، خسته شدیم، میانسال شدیم، طلاق گرفتیم، بچه بزرگ کردیم. با زندگی شون زیستیم. بعد کم کم رفتیم تو زندگی هاشون. تو فیس بوک دنبالشون کردیم. تو گودر باهاشون حرف زدیم. شدیم جزو اون جمعیتی که دنبال کننده شون بودن. شدیم crowd. بعد کم کم بزرگ شدیم. راه های مختلف رفتیم تو زندگی هامون. آدم های متفاوتی شدیم. دیگه همه همون آدم های شکل هم نبودیم که همه روز و همه زندگی چیزهای مشترک بخونیم، با آدم های شبیه هم معاشرت کنیم، جاهای شبیه هم بریم. 
مثل دونه های تسبیح هر کدوممون یک جای دنیاییم. بعضی خیلی دور، مثل خودم، بعضی خیلی نزدیک. مثل مرضیه رسولی. که هنوز وقتی از خیابون بهار می نویسه نفس من بند می آد. حس می کنم راه می رم باهاش تو اون کوچه پس کوچه ها.

ولی برای من این روزها یک نقطه عطف است تو زندگی مجازی ام. الان می بینم که اون دنیای مجازی که توی مانیتور بوده همیشه داره می آد بیرون. داره می آد توی زندگی واقعی من. حالا دیگه روزم خراب می شه وقتی می فهمم که یکی که اینقدر دوستش دارم دیگه تو یک شبکه اجتماعی که دوستش داشتم نخواهد بود. می رم کافه مورد علاقه ام می شینم. علاوه بر لاله و مریم و پدرام و سارا و همه کسایی که تو اون کافه باهام نشستن، دلم برای زهرا تنگ می شه که هیچ وقت ندیدمش. که دستاش از تو مانیتور اومده بیرون، دستام رو گرفته. کلمه هاش روزهام رو ساخته و یادم داده که چه جوری خوشحال باشم. دنیای مجازی این روزها داره از تو مانیتور می آد بیرون و من رو بغل می کنه و این یک نقطه عطفه تو زندگی من. دیگه دنیای مجازی تصویر دنیای واقعی من نیست. می سازش واسم. 
هیجان زده ام. 


پی نوشت: هیچ کس رو لینک نکردم. چون نمی دونم که آیا تصویر من از آدم ها با تصویر خودشون از خودشون یکی هست یا نه. 

هیچ نظری موجود نیست: