۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

روزها

روزبه و دوستم رو برای تولدشون، البته یکی دو روز زودتر توی یک کافی شاپ سورپریز کردم. یک برش چیز کیک کوچیک براشون گرفتیم همراه شام و روش یک دونه شمع کوچیک گذاشتیم. جفتشون اینقدر شوکه، معذب و خجالت زده شدن و بقیه اینقدر یکهو ساکت شدن، که تازه برای اولین بار فهمیدم وقتی آدم هایی می گن که سورپریز دوست ندارن یعنی چی. یعنی رنگی که به چهره نداشتن و سکوت سنگینی که بعدش به وجود اومد غیر قابل توصیف بود. من که هنوز نمی فهمم چرا. از این چیزهایی است که سعی می کنم احترام بگذارم و بگذرم. 

خسته ام. دکتربدیعی بهم یک بار گفته بود که خستگی جسمی خیلی راحت از دست می ره. سه ماه هم که خستگی ات توی بدنت جمع شده باشه با دو بار خواب خوب برطرف می شه. ولی خستگی روحی نه. خستگی روحی این دو سه ماهه برای من فکر نکنم حالاحالاها از بین بره. اینقدر بالا و پایین داشته ام. اینقدر خودم ر از دریچه چشم آدم ها دیدم و سعی کردم که خودم رو اونجوری که بقیه می بینن تحلیل کنم که خسته و درمانده ام. نتایج خوبی گرفتم البته. ولی خیلی از این نتایج مال کاشته های زمان های قبله. مطمئن نیستم برای خودم و به سمت اهداف خودم این مدت پیشرفتی داشته بوده باشم. دوره و زمانه دردناکی رو گذروندم و دوست دارم هر چه زودتر تموم شه. دوست دارم برم یک جای آروم. دو نفری. با روزبه. و فقط زندگی کنیم. بدون برنامه، بدون ددلاین، بدون قضاوت، بدون حسرت، بدون والد، بدون چشم های دیگران. 

نوسانم بین افسردگی، هیجان همچنان ادامه داره. دلتنگی خونه و خانواده هم روی همه اینها سوار شده. اینکه برنامه ای ندارم واسه اینکه دلم رو بهش خوش کنم (برای دیدن خانواده منظورمه) یک کمی سخت تر از چیزی است که فکر می کنم.  بین دوره های افسردگی و هیجان، یک زمان هایی هستن که حس می کنم خالی خالی ام. فقط منم و مغزم و لیست کارهای انجام نداده ای که هر چی می دوم هنوز بهشون نمی رسم. این عادت همیشه من است که بیشتر از توانم کار برمی دارم. ولی هنوز بعد از 34 سال با خودم بودن هنوز به راه حلی واسش نرسیدم. 

امروز از ایران فقط خبرهای خوب رسید. مشتاق و شاد و سرزنده ام. امیدوارم همچنان این اخبار ادامه داشته باشه و یکهو به خودمون بیایم همچین اروپا شده باشیم :)
برم مشق بخونم

هیچ نظری موجود نیست: