۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

بی ربط و با ربط به هنر

مدتی است که فکر می کنم یا بهتره بگم حس می کنم که ابزار کم دارم برای بروز دادن و نشون دادن حس هام. مثل روزهای بیست سالگی، حس هام توی سرانگشتام جمع می شن و دلم می خواد که بتونم تو یک بعد از ظهر دلگیر یک تیکه کاغذ آ چهار بگذارم جلوم. یک جنگل بکشم. همه حس م رو بریزم توی پیچ و تاب برگهای به هم پیچیده اش. مهم نیست که حتی زیبا باشه چیزی که کشیدم. حتی دوست دارم که چای ام که تمام شد، بلند که شدم، مدادهای رنگی رو که گذاشتم توی جعبه شون  دوباره، خیلی آروم نقاشی ام رو مچاله کنم و بندازم توی سطل پلاستیکی قرمز کهنه کنار در و برم دنبال زندگی ام. 


فروغ فرخزاد زندگی آروم خانوادگی اش رو رها کرد. از دور شدن از بچه اش درد کشید تا بره دنبال کاری که دوست داره. محیطی که دوست داره، استعدادش رو محترم نگه داره. همه هم تحسینش کردیم و می کنیم. بهش افتخار می کنیم. زن قوی ای بود که زندگی روزمره دست و پاش رو نبست و رفت دنبال خودش.هایده هم همین کار رو کرده. با اینکه صداش بهتر از خواهرش بوده، ولی خواهرش خواننده شده و اون چون شوهرش دوست نداشته تا چند سال نرفته دنبال کاری که استعدادش رو داشته. تا جدا شده و تونسته بخونه. انصافا هم توی ژانر خودش خدا شده. چرا ولی ما طرفدار حقوق زن ها به عنوان انسان، کار فروغ اینقدر به نظرمون با ارزش تر بوده؟ بیشتر ازش حرف زدیم و نوشتیم؟ جدی می گم ها. واسم سواله. 


این روزها بافتنی می بافم. در واقع قلاب بافی می کنم. تیکه های رنگی رو به هم گره می زنم. غمم، شادی ام، آسایشم، بی قراری ام، دلم، فکرم، حسم، همه رو به هم می بافم با رنگ ها که بشه یک پتو از جنس زندگی. که گرم کنه زندگی رو با واقعیت. این روزها خوشم با آفریدن. فکر می کنم به روزی که تموم شه این کار. فکر می کنم به دستهای خالی ام اون روز که بلد نیست با مداد رنگی جنگل به هم پیچیده بکشه. تو رویام دستام رو گرد می کنم دور لیوان چایی ام که به خالی بودنشون فکر نکنم.

هیچ نظری موجود نیست: