۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

سندروم

سه روز دیگه یک ددلاین دارم. وقتی می گم دد لاین یعنی واقعا ددلاین. برای من که آدم دقیقه نودم، ددلاین یعنی روزی که برای اینکه بهش برسی باید بمیری و زنده شی. بعد هفتاد و سه جور سندروم مختلف هم در کنارش می گیری. اینها سندورمهایی است که من تا حالا شناسایی کردم. 

سندورم اول:
سندروم اصلا مگه این ددلاین اهمیت داره، خیلی چیزهای مهمتری در جهان وجود داره. اسمش رو با دوستام گذاشتیم سندروم ددلاین. وقتی این سندروم بیاد سراغتون برنامه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی هم به نظر ارزشمند و قابل تأمل به نظر می آن. کاشتن تربچه توی گلدون گوشه ایوون، حل کردن مشکلات عاطفی همه دوستاتون، فوت اقوام دور و نزدیکی، دلتنگی برای پدر و مادرتون، و حتی سرنوشت اون دختره توی سریال "دفترچه خاطرات یک خون آشام" ارزش توجه شما رو داره که هیچ، حتی مهم تر از نوشتن اون کوفتی است که باید به اسم مقاله تحویل استادتون بدید. این سندورم تا یک هفته قبل از ددلاین ادامه خواهد داشت. بهترین کاری هم که می شه براش کرد این است که تو این بازه زمانی کارهایی رو که صد ساله که تو لیستتون هست انجام بدید. مثلا خود من وقتی قرار بود تز فوق لیسانس بنویسم، در دوره سندروم ددلاین، امتحان آیلتس دادم، گواهینامه رانندگی گرفتم و روابطم رو با مادر بزرگم بهبود بخشیدم و یک سری تراپی هم شروع کردم. سر تز چی می آد، الله اعلم. 

سندورم دوم: سندورم من اینجا چه غلطی می کنم. 
این سندورم در فاصله روزهای ول گردی و آغاز کار می آد سراغتون. شروع به کار می کنید و می بینید کاری که فکر می کردید با دو روز هشت ساعته جمع می شه، با هشت تا بیست و چهار ساعت باقیمانده تا ددلاین جمع نمی شه. به این نتیجه می رسید که اصلا این ایده چه کسی بود که من برم دوباره دنبال درس و مشق؟ مریم می گه این سندورم نرمال دوره دکترا است که هر دو ماه از خودت بپرسی که چقدر اشتباه اومدی و چقدر اگه رفته بودی باغبون شده بودی چقدر الان خوشحال تر شده بودی. اگه تربچه هایی که تو سندورم قبل کاشتی در اومده باشه، می تونی اینجوری فکر کنی. ولی برای من که تربچه هام همه سوختن و فقط برگ تربچه برداشت کردم، همچین آرزویی معنا نداشت. امیرحسین هم می گه این سندروم مال درس نیست و تو هر موقعیتی که سخته آدم به جای فکر کردن و سختی کشیدن فکر می کنه من اصلا اینجا چه غلطی می کنم. درستی اش هم گردن راوی. 


سندورم سوم: سندورم کمال طلبی است
خوب وقتی سندروم اول رو داشتید، از خودتون تصویر یک آدم دودر و تنبل رو ساختید. ولی قطعا نمی خواهید اینجوری بمونه و استادتون فکر کنه شما غیر از بدقول و بی برنامه، بی سواد هم هستید. بنابراین وقتی شروع می کنید به کار می رید واسه 100 درصد و هیچ جایی کمتر از صد درصد هم راضی تون نمی کنه. این می شه که با 50 درصد پیشرفت فیزیکی روی کار مقاله تون هشت صفحه متن دارید در حالیکه قرار بوده کل مقاله هفت صفحه باشه. هیجده جور هم پشتک و وارو می زنید که توجیه اش کنید. که اصلا چرا اینقدر لازمه که شما اینقدر کامل بنویسید. در این مرحله، با اینکه کار می کنید ولی هنوز جرات آفتابی شدن پیش استادتون رو ندارید. چون هنوز به نظر خودتون چیز قابل عرضه ای ندارید. توی دانشگاه که هستید غذاتون رو پشت میزتون می خورید، چایی نمی خورید که یک موقع تو آشپزخونه به استادتون برنخورید، از دستشویی طبقه بالا استفاده می کنید و به جای آسانسور از راه پله های خروجی اضطراری رفت و آمد می کنید. به امید روزی که کارتون تموم شه و با دست پر برید پیشش. 
هان یادم رفت، شب ها هم از skype  خارج می شید که استاد پیداتون نکنه. 

سندورم چهارم: سندورم افسوس و تحلیل
سه روز آخر قبل ددلاین، در حالیکه به خودتون غره هستید که دارید کار به این سنگینی رو که معترفید کار سه ماه است، تو یک هفته انجام می دید، آرزو می کنید و این آرزو رو هی تکرار می کنید که اگه با همین سرعت نوشته بودم الان دو تا مقاله داشتم. اصلا تا الان قله های دانش رو فتح رده بودم و من  اصلا چقدر خرم و چقدر دو درم و چقدر برنامه ریزی بلد نیستم. اینجا دو تا فاز جدید شروع می شه. یک فاز تحلیل که اصلا می شینی تو این بدو بدوی دم ددلاین یک ساعت وقت می گذاری لیست سندروم تو وب لاگت می نویسی. یک فاز انجام کارهای بدون نیاز به مغز هم شروع می شه. مثلا هر لحظه که در حال کار روی مقاله نیستی می شینی 2048 بازی می کنی. من بهشون می گم لحظه های فراموشی. 

تا اینجایی که من رسیدم، فعلا این چهار تا سندروم مشاهده شدن. سه روز دیگه که ددلاین برسه، براساس اینکه من بالاخره بهش رسیدم یا نرسیدم گزارش خواهم کرد که سندورم بعدی چیه. ولی الان از همینجا چشم اندازی که می بینم یک سندرومی شبیه "سندروم تصمیمات چهارده فروردینی" باید تو راه باشه. از اون ها که همه با خودشون قرار می گذارن که از چهارده فروردین رژیم بگیرن و ورزش کنن. ظاهرا قراره من هم تصمیم بگیرم از این به بعد از کلی قبل برای هر ددلاین برنامه ریزی و کار کنم. 
اگه شما رفتید ورزش بعد از چهارده فروردین، منم سعی می کنم آدم دقیقه نودی ای نباشم و دقیقه پنجاه و شصتی بشم. 

باران

هر چقدر هم که همه بگویند، که همه ناراحت و افسرده و کم انرژی و دپرس باشن، من خوشحال و شادم روزهایی که با صدای خوردن بارون به پنجره کنارم کار می کنم یا نصفه شب هایی که از صدای بارش شدیدش روی سقف بیدار می شم. آب به طرز معجزه آسایی من رو خوشحال می کنه. من عاشق این شهرم با ابرهای دیوانه و باران های دیوانه ترش. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

ددلاین

اصلا صنعت وب لاگ نویسی وقتی اختراع شد که یکی ددلاین داشت مجبور بود تا صبح بیدار بمونه بنویسه. بعد هی وسطش دلش می خواست با بقیه عالم وصل شه بس که همه کسایی که تو خونه خودش بودن خواب پادشاه هفتم رو می دیدن. 

تخمین

تخمین هام همه غلطن. از تخمین تعداد روزهای لازم برای نوشته این مقاله لعنتی بگیر تا تخمین زمان لازم برای پختن غذا یا رسیدن به محل قرار. تا تخمینم وقتی به دوستی اعتماد می کنم با سخت ترین و پیچیده ترین و همزمان تلخ ترین راز زندگی ام. کلا برم در تخمین زدن خودم رو تخته کنم و یک پیمانکار بگیرم براش سنگین ترم. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

روزگار من

1- روزم را که قرار بوده کار کنم، به ددلاین یک هفته ازش گذشته برسم، ول گشته ام. رفتم استخر، چرخیده ام، غذا خورده ام، تفریح کرده ام، حالا ساعت ده و نیم شب نشسته ام اینجا و ماتم کارهای انجام نداده را دارم. حتی نمی توانم بگویم برای فردا بس که برای فردا برنامه تفریحاتی چیده ام از کله سحر تا خرتناق شب. 

2-رفته ایم دیدن کوچولوی تازه به دنیا آمده ای. هشت روز است که توی این دنیا است. هفت و روز نیم اگه بخواهم دقیق باشم. چشمان بسته  و دهان باز و قد رشیدی دارد که نگو. قرمز و لپ گلی. دلم پر می زند برای لحظاتی که خواهد دوید و من خواهم دیدم. 

3- عموی مادرم پونزده هزار کیلومتر اونورتر فوت کرده است. الان شاید هفت روز شده باشد. به عکس هایش خیره می شوم و یاد  خاطرات مادرم می افتم  از بستنی هایی که عموی کوچکش برایش می خرید. دلم پیش دل پدربزرگم است که برادر کوچکش را از دست داده. دلم می خواست همه این پانزده هزار کیلومتر را در چشم به هم زدنی پرواز می کردم تا فقط یک بار، خیلی طولانی بغلش کنم. دلم پیش دل پیرمرد رشید و دل نازکی پونزده هزار کیلومتر آنورتر است. همزمان دلم پیش رفیق غمگینی است که دارد روزهای سختی توی پیله بودن را می گذراند. دلم همه جا هست جز پیش "پری کوچک غمگینی" که اینقدر حس های عجیب و غریب و دور و نزدیک داره که دیگه نمی تونه خودش رو از میونشون بشناسه. 

 4- هیچ وقت در زندگی ام نمی خواستم پولدار بشم. یعنی هیچ وقت هدفم نبود. امروز ولی حس کردم دلم می خواهد پولدار باشم. کم و زیادش مهم نیست. اینقدر که مدتی لازم نباشه دلار ته جیب و حسابم را بشمرم و چشم بسته زندگی کنم. دوستم می گوید روزهای مزخرف دانشجویی که تموم شه، کار که داشته باشی تموم است و من ناباورانه نگاهش می کنم و یادم نمی آید که من چگونه از وسط یک زندگی کامل جا افتاده پرت شدم وسط این زندگی دانشجویی همه چیز در آن ناپیدا. 

5-روزهای تعطیل اضافه در هفته به درد تهران بودن می خوره که بکوبی بری آمل. بشینی به تفریح و گشت و گذار و کله پاچه صبحانه با یاران جانی. به درد غربت و تنهایی نمی خوره که اینجور در طول روز با خودت تنها و تک به تک بمونی و همه حس هایی که اینور اونور پستو قایمشون کرده بودی بزنن بیان بالا. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

گاهی

گاهی هم تو خود خواسته تصمیم می گیری که خراب باشی. تصمیم می گیری که با یکی بشی چون یک روح در دو بدن. تصمیم می گیری که باهاش یکی بشی که شاید کمی از بار دردش رو بکشی تا یک کم شونه اش سبک تر شه. هر چقدر هم که منطقی بدونی که اون باری که اون فکر می کنه به اون سنگینی نیست ولی می دونی که گاهی "سبکی تحمل ناپذیر هستی" خیلی سنگین می شه. خودخواسته تصمیم می گیری که "شانه بالازدنت را بی قید" رو تعطیل کنی. تصمیم می گیری به فکر خودت نباشی. تصمیم می گیری بغضت رو قورت بدی و بشی سنگ یک نفر دیگه. بشی پایگاه اش . تکیه گاهش. هر چقدر هم که منطق بگه نکن. هر چقدر که غریزه بگه که راه حل برداشتن شلوار خودت و فرار کردن تا ته دشت باشه. گاهی تو تصمیم نگرفته ای. گاهی تو با یک روح دیگر یکی شده ای. گاهی تو درد یک روح دیگه رو حس می کنی و حس می کنی اگه فقط بودنت  اونجا و درد کشیدنت باعث بشه اون یک کم دردش رو راحت تر تحمل کنه، ارزشش رو داره. ارزش اینکه درد رو که کشید نگاه کنه و ببینه که ارزش مبارزه داشت. نگاه کنه و ببینه که تو برای اینکه خودش رو نبازه پشتش وایسادی. نگاه کنه و ببینه که از سنگلاخ با نگاه کردن به تو که اونجا بودی رد شده. 
مهم هم نیست اگه نبینه. مهم این است که تو به این امید که اون از تو سنگلاخ رو تو می بینه اونجا وایسادی. تو یکی از دنیاهای موازی به هر حال اون با نگاه کردن به تو و گرفتن دستت می آد بیرون. کاش این دنیا، همین دنیای من و این بلاگ و این مقاله و این شهر باشه. 
کاش تسلیم نشه. تسلیم گم شدن. کاش به دعا اعتقاد داشتم. 

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

تسلیم

گاهی باید سفت و سخت ایستاد. نباید ترسید. نباید به قول خارجی ها give up کرد. نباید تسلیم شد. باید هر بار که به ذهنت می رسه که بگی "غیر تسلیم و رضا کو چاره ای" بری یک کاغذ بیاری چاره های ممکن رو لیست کنی. به قول لاله باید اکسل جدید باز کنی. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

معتاد

رسما یادم نمی آد قبل از چهارتار و "نه فرشته ام، نه شیطان" با چه موسیقی ای زندگی-کار می کردم.

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

اخلاق

ابرهای پاییزی رسیدن به آکلند. همین الان اگه دل کنم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم می بینمشون که می بارن. رنگ پاییز نشسته روی درخت های پارک روبروی دفترم. آسمون هم زمان هم آبی داره، هم ابر سفید قلمبه، هم ابر سیاه بارانی. 

من اما:

 (من اینجا) "بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است"

کاش پاییز تا فردا منتظر من بمونه. کاش زودتر از ویروس های آنفولانزا ترکم نکنه. 



۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

دوان

1- اومدم اسم پست رو بگذارم "نالان و سرگردان" دیدم انتخاب خوبی برای توصیف این روزهام نیست. دوان بیشتر توصیفه. 

2- می گن هر کسی از ظن خود شد یار من؟ داستان من است. 

3- چشم های ترسیده کوچولویی این روزها اطرافم است که می ترسم حتی توش نگاه کنم. می ترسم که باهاش همذات پنداری کنم. می ترسم دنیام به همون اندازه که دنیای اون به هم ریخته و ترسناکه، بلرزه. کوچولوی مغرور غمگین، فقط به شنا کردن ادامه بده. 

4-هوا داره پاییز می شه تو این چپکی ای که هستیم. همه از تموم شدن آفتاب و گرما ناراحتن. من ولی خوشحالم. از برگشتن ابرهای دیوانه و شیدا به آسمون ذوق زده ام. حالا یک کم این وسط سردمون می شه و زیر بارون های سیل آسا خیس می شیم. به جاش هر روز می تونیم این ابرها و اون رنگین کمون ها رو ببینیم. 

5- تو سه هفته آینده سه تا ددلاین دارم. هر کدوم برای یکی دو ماه کافی ان. من هم طبق معمول همیشه اینقدر دیر شروع کردم که چشم اندازم از سه هفته آینده شب بیداری است و بس. با اینکه دیگه مثل قدیم ها و جوونی ها بدنم نمی کشه که تا صبح بیدار بمونم و کار کنم، ولی هنوز شب کار کردن همون شور جوونی رو بهم می ده. 

6- این روزها داریم اقدام می کنیم برای تمدید کردن ویزای دانشجویی مون. خیلی خیلی زیاد از این پروسه و از اون پر کردن فرم ها  و نوشتن سوابق همه اجدادمون متنفرم حس بدم نسبت بهش عین حس وقتی است که باید تو تهران خونه برای اجاره پیدا می کردی و می رفتی بنگاه. اصلا دقیقا افسرهای مهاجرت به مثابه بنگاهی های تهران غر ولی فایده نداره. از این کارهاست که باید 
انجامش داد. قورباغه ها که باید قورتش داد. 

7- برم اول یک واکسن بزنم و بعدش بشینم سر مشقم. وب لاگ نوشتن واسم نون و آب نمی شه. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

سوزن و جوالدوز

می گن یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردم. گاهی مثل امروز، وقتی داشتیم از روی پل زیبای آکلند که شمال رو به مرکز شهر وصل می کنه رد می شدیم، یکهو یک حقیقتی مثل پتک می خوره توی سرت. می بینی بعضی خصوصیات یا رفتارهایی که در دیگران دوست نداری یا براساسشون قضاوت می کنی رو خودت هم داری. یکهو می بینی اگه با اون خط کش ایده آلی که مردم رو قضاوت می کنی بخوای رفتار کنی، چقدر کاری که باید تو اون لحظه بکنی سخته. یکهو انگار می ری توی نقش طرف مقابل و می بینی که تصویری که خودت از خودت داری خیلی ایده آل گرایانه تر از آدمی است که واقعا هستی. یکهو انگار تابع هدف خودت رو می بینی و تعجب می کنی از اینکه چقدر خودت توش پررنگی. 

اون لحظه روی پل، وقتی آفتاب نابالغ اول صبح توی چشمم بود و خنکی موهای خیسم رو حس می کردم، فکر کردم به اینکه، اینجا نقطه انتخاب است. نقطه ای که انتخاب می کنی براساس ارزشها و اخلاقت عمل کنی یا براساس اون چیزی که دلت می خواد و راحت تره، سودش بیشتره. مثل وقتی که از پل سرازیر می شی و باید تصمیم بگیری بری توی شهر یا جنوب. بحث موازنه است. بین چیزی که هستی، چیزی که می خوای باشی و اینقدری که انرژی می گذاری تا اون آدمی که نباید، نباشی. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

غروب تلخ یکشنبه

تلخی غروب یک شنبه رو نه بوی خورش کرفس که پیچید توی خونه برد نه خنده های از ته دل مهربان ترین جوجه دنیا.


یک زمانی این تلخی دست از سر ما برخواهد داشت؟

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

عکس های میرزا نوروز

کفش های میرزا نوروز یادتونه؟ من برعکسشم. از وقتی هشت نه سالم بود یک کابوس داشتم. فکر کنم از این کابوس تکراری هاست که همه یک شکلی اش رو دارن. کابوسم این بود که یک چیزی شده، مثل زلزله یا آتیش سوزی.  من باید خیلی زود از خونه برم بیرون و باید ارزشمندترین چیزهایی رو که دارم بردارم و در برم. همیشه توی خوابام اولین چیزی که برمی داشتم آلبوم عکس هام بود. آلبومی که عکس آدم های عزیز زندگی ام رو توش داشتم. حالا تو اون سن عزیزترین آدم زندگی معلم علومم بود. الان که دیگه مهاجرت بلایی سر دلمون آورده که عزیزانمون در چهار تا قاره در جهان پخشن. 
حالا میرزانوروزیت اش کجاست؟ اینکه هر چقدر که من به عکس ها وابسته ام، اونها از من فراری ان. غیر از همون آلبومهای بچگی که مامانم واسم حفاظت کرده، بقیه عکس هام رو همیشه یا گم کردم یا از دست دادم. همیشه هم یک دلیل بوده. ویروس، فراموش کردن کپی عکس ها از روی کامپیوتر عزیزی که پیشش مهمون بودیم، کل کل با یک دوست و این آخری هم پاک شدن فایل آدرس هارد دیسک اصلی ای که همه عکس های زندگی ام رو روش داشتم که نشسته بودم در روزهای غمگین و تنهای مهاجرت مرتبشون کرده بودم. به زمان، به مکان، براساس خاطره هام. یک فولدر روش داشتم به اسم هراز. همه عکس هایی که طی این سالها از جاده هراز گرفته بودم توش بود. نگاه کردنش خوراک نوستالژی بود. هر عکس خاطره یک سفر به آمل رو می آورد بالا، هزار خاطره، هزار حس. همه اش پر (به فتح پ)، با یک اشتباه ثانیه ای. 
این شده که فکر می کنم که برعکس کفش های میرزانوروز که بهش چسبیده بودن و ولش نمی کردن، عکس های من با آخرین سرعتی که می تونن از من فرار می کنن و من کاری به جز نگاه کردنشون از دستم برنمی آد. 
حالا همه اون خاطره ها که تصویرشون رو از دست دادم یک ور. یک سفر هست تو زندگی ام که هیچ عکسی ازش ندارم. من که اولین اعتیاد زندگی ام مستندسازی است و از خودم و راه وقتی دارم می آم دانشگاه ده تا عکس می گیرم تو راه، چند روز هست تو زندگی ام که من ازش هیچ عکسی ندارم. حتی یکی. دلیل؟ وقت نداشتم که فکر کنم به اینکه عکس بگیرم. چه کار می کردم؟ زندگی. چند روز در زندگی من هست که وقتی از دوستم خواستم که عکس های احتمالی ای که از اون روزها داره واسم بفرسته چهار تا عکس فرستاد. دقیقا چهار تا. دو تاش عکسم از انگشترم است توی یک رستوران. یک لحظه تاریخی که من می تونستم حس کنم که لحظه مهمی خواهد شد ولی اون موقع نمی تونستم توضیحش بدم. یک عکس از لحظه رسیدنم به اون شهر و شروع اون سفر و یک عکس از یک کافه. از یک سری پیرمرد دوست داشتنی که به نظر می اومد یکی شون صادق هدایتشون است و داره نوشته هاش رو برای بقیه می خونه. 
همه عمرم عکس ها از من فرار کردن. ولی چند روز بوده تو زندگی ام که من از عکس ها فرار کردم. چند روز که برای خودم زندگی کردم نه برای ثابت کردن به خودم یا بقیه که دارم زندگی می کنم.