۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

گاهی

گاهی هم تو خود خواسته تصمیم می گیری که خراب باشی. تصمیم می گیری که با یکی بشی چون یک روح در دو بدن. تصمیم می گیری که باهاش یکی بشی که شاید کمی از بار دردش رو بکشی تا یک کم شونه اش سبک تر شه. هر چقدر هم که منطقی بدونی که اون باری که اون فکر می کنه به اون سنگینی نیست ولی می دونی که گاهی "سبکی تحمل ناپذیر هستی" خیلی سنگین می شه. خودخواسته تصمیم می گیری که "شانه بالازدنت را بی قید" رو تعطیل کنی. تصمیم می گیری به فکر خودت نباشی. تصمیم می گیری بغضت رو قورت بدی و بشی سنگ یک نفر دیگه. بشی پایگاه اش . تکیه گاهش. هر چقدر هم که منطق بگه نکن. هر چقدر که غریزه بگه که راه حل برداشتن شلوار خودت و فرار کردن تا ته دشت باشه. گاهی تو تصمیم نگرفته ای. گاهی تو با یک روح دیگر یکی شده ای. گاهی تو درد یک روح دیگه رو حس می کنی و حس می کنی اگه فقط بودنت  اونجا و درد کشیدنت باعث بشه اون یک کم دردش رو راحت تر تحمل کنه، ارزشش رو داره. ارزش اینکه درد رو که کشید نگاه کنه و ببینه که ارزش مبارزه داشت. نگاه کنه و ببینه که تو برای اینکه خودش رو نبازه پشتش وایسادی. نگاه کنه و ببینه که از سنگلاخ با نگاه کردن به تو که اونجا بودی رد شده. 
مهم هم نیست اگه نبینه. مهم این است که تو به این امید که اون از تو سنگلاخ رو تو می بینه اونجا وایسادی. تو یکی از دنیاهای موازی به هر حال اون با نگاه کردن به تو و گرفتن دستت می آد بیرون. کاش این دنیا، همین دنیای من و این بلاگ و این مقاله و این شهر باشه. 
کاش تسلیم نشه. تسلیم گم شدن. کاش به دعا اعتقاد داشتم. 

هیچ نظری موجود نیست: