۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

عکس های میرزا نوروز

کفش های میرزا نوروز یادتونه؟ من برعکسشم. از وقتی هشت نه سالم بود یک کابوس داشتم. فکر کنم از این کابوس تکراری هاست که همه یک شکلی اش رو دارن. کابوسم این بود که یک چیزی شده، مثل زلزله یا آتیش سوزی.  من باید خیلی زود از خونه برم بیرون و باید ارزشمندترین چیزهایی رو که دارم بردارم و در برم. همیشه توی خوابام اولین چیزی که برمی داشتم آلبوم عکس هام بود. آلبومی که عکس آدم های عزیز زندگی ام رو توش داشتم. حالا تو اون سن عزیزترین آدم زندگی معلم علومم بود. الان که دیگه مهاجرت بلایی سر دلمون آورده که عزیزانمون در چهار تا قاره در جهان پخشن. 
حالا میرزانوروزیت اش کجاست؟ اینکه هر چقدر که من به عکس ها وابسته ام، اونها از من فراری ان. غیر از همون آلبومهای بچگی که مامانم واسم حفاظت کرده، بقیه عکس هام رو همیشه یا گم کردم یا از دست دادم. همیشه هم یک دلیل بوده. ویروس، فراموش کردن کپی عکس ها از روی کامپیوتر عزیزی که پیشش مهمون بودیم، کل کل با یک دوست و این آخری هم پاک شدن فایل آدرس هارد دیسک اصلی ای که همه عکس های زندگی ام رو روش داشتم که نشسته بودم در روزهای غمگین و تنهای مهاجرت مرتبشون کرده بودم. به زمان، به مکان، براساس خاطره هام. یک فولدر روش داشتم به اسم هراز. همه عکس هایی که طی این سالها از جاده هراز گرفته بودم توش بود. نگاه کردنش خوراک نوستالژی بود. هر عکس خاطره یک سفر به آمل رو می آورد بالا، هزار خاطره، هزار حس. همه اش پر (به فتح پ)، با یک اشتباه ثانیه ای. 
این شده که فکر می کنم که برعکس کفش های میرزانوروز که بهش چسبیده بودن و ولش نمی کردن، عکس های من با آخرین سرعتی که می تونن از من فرار می کنن و من کاری به جز نگاه کردنشون از دستم برنمی آد. 
حالا همه اون خاطره ها که تصویرشون رو از دست دادم یک ور. یک سفر هست تو زندگی ام که هیچ عکسی ازش ندارم. من که اولین اعتیاد زندگی ام مستندسازی است و از خودم و راه وقتی دارم می آم دانشگاه ده تا عکس می گیرم تو راه، چند روز هست تو زندگی ام که من ازش هیچ عکسی ندارم. حتی یکی. دلیل؟ وقت نداشتم که فکر کنم به اینکه عکس بگیرم. چه کار می کردم؟ زندگی. چند روز در زندگی من هست که وقتی از دوستم خواستم که عکس های احتمالی ای که از اون روزها داره واسم بفرسته چهار تا عکس فرستاد. دقیقا چهار تا. دو تاش عکسم از انگشترم است توی یک رستوران. یک لحظه تاریخی که من می تونستم حس کنم که لحظه مهمی خواهد شد ولی اون موقع نمی تونستم توضیحش بدم. یک عکس از لحظه رسیدنم به اون شهر و شروع اون سفر و یک عکس از یک کافه. از یک سری پیرمرد دوست داشتنی که به نظر می اومد یکی شون صادق هدایتشون است و داره نوشته هاش رو برای بقیه می خونه. 
همه عمرم عکس ها از من فرار کردن. ولی چند روز بوده تو زندگی ام که من از عکس ها فرار کردم. چند روز که برای خودم زندگی کردم نه برای ثابت کردن به خودم یا بقیه که دارم زندگی می کنم. 

هیچ نظری موجود نیست: