۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

روزگار من

1- روزم را که قرار بوده کار کنم، به ددلاین یک هفته ازش گذشته برسم، ول گشته ام. رفتم استخر، چرخیده ام، غذا خورده ام، تفریح کرده ام، حالا ساعت ده و نیم شب نشسته ام اینجا و ماتم کارهای انجام نداده را دارم. حتی نمی توانم بگویم برای فردا بس که برای فردا برنامه تفریحاتی چیده ام از کله سحر تا خرتناق شب. 

2-رفته ایم دیدن کوچولوی تازه به دنیا آمده ای. هشت روز است که توی این دنیا است. هفت و روز نیم اگه بخواهم دقیق باشم. چشمان بسته  و دهان باز و قد رشیدی دارد که نگو. قرمز و لپ گلی. دلم پر می زند برای لحظاتی که خواهد دوید و من خواهم دیدم. 

3- عموی مادرم پونزده هزار کیلومتر اونورتر فوت کرده است. الان شاید هفت روز شده باشد. به عکس هایش خیره می شوم و یاد  خاطرات مادرم می افتم  از بستنی هایی که عموی کوچکش برایش می خرید. دلم پیش دل پدربزرگم است که برادر کوچکش را از دست داده. دلم می خواست همه این پانزده هزار کیلومتر را در چشم به هم زدنی پرواز می کردم تا فقط یک بار، خیلی طولانی بغلش کنم. دلم پیش دل پیرمرد رشید و دل نازکی پونزده هزار کیلومتر آنورتر است. همزمان دلم پیش رفیق غمگینی است که دارد روزهای سختی توی پیله بودن را می گذراند. دلم همه جا هست جز پیش "پری کوچک غمگینی" که اینقدر حس های عجیب و غریب و دور و نزدیک داره که دیگه نمی تونه خودش رو از میونشون بشناسه. 

 4- هیچ وقت در زندگی ام نمی خواستم پولدار بشم. یعنی هیچ وقت هدفم نبود. امروز ولی حس کردم دلم می خواهد پولدار باشم. کم و زیادش مهم نیست. اینقدر که مدتی لازم نباشه دلار ته جیب و حسابم را بشمرم و چشم بسته زندگی کنم. دوستم می گوید روزهای مزخرف دانشجویی که تموم شه، کار که داشته باشی تموم است و من ناباورانه نگاهش می کنم و یادم نمی آید که من چگونه از وسط یک زندگی کامل جا افتاده پرت شدم وسط این زندگی دانشجویی همه چیز در آن ناپیدا. 

5-روزهای تعطیل اضافه در هفته به درد تهران بودن می خوره که بکوبی بری آمل. بشینی به تفریح و گشت و گذار و کله پاچه صبحانه با یاران جانی. به درد غربت و تنهایی نمی خوره که اینجور در طول روز با خودت تنها و تک به تک بمونی و همه حس هایی که اینور اونور پستو قایمشون کرده بودی بزنن بیان بالا. 

هیچ نظری موجود نیست: