۱۳۹۸ اسفند ۹, جمعه

روزهای سیاه و سفید

اومدم اینجا بنویسم که شرح این عشق و حالی که داریم با لیام می کنیم رو مستند کنم. اومدم اینجا بنویسم برای خودم، برای خودمون که روزهایی که از کار برمی گردم خونه، یک موجودی هست که کله اش رو برمی گردونه به سمت در، بعد اول نیشش باز می شه از دیدنم. ولی بعضی روزها یکهو یادش می آد که قهره باهام که از صبح نبودم. دیوار رو نگاه می کنه و به بازی کردن با موضوع جذاب بعدی مشغول می شه. هی هم زیر چشمی مواظبه که من حواسم بهش باشه. بعد که کم کم می چلونمش، یخش باز می شه و شروع می کنه به خندیدن. یک ده ثانیه ای تسلیم بوس و بغل مادر پسری می شه تا یادش بیفته کارهای هیجان انگیز دیگه ای دور و بر هستن که هنوز انجام نداده. چیزهایی که گاز نگرفته، اسباب بازی هایی که به هم نکوبیده و بی قراری می کنه که من رو بگذار زمین برم رد کارم. 

اومدم اینجا بنویسم که بیدار شدن صبح ها و از خونه بیرون اومدن ها وقتی اون توی خونه می مونه چقدر سخته. ولی چقدر لذت بخشه وقتی روی کاناپه دراز کشیدی و یکهو یک کله کوچیک می آد بالا و با نیش باز بهت نگاه می کنه و صداهای من درآوردی در می اره. حتی وقتی که ذوق زده می شه از اینکه توجه کردی بهش و یکهو بی هوا گازت می گیره هم زیبا و لذت بخشه.

ولی همه اینها تو روزهایی رخ می ده که خبرهای هر روزش از روز قبل بدتره.  این روزها روزهای سیاهی در بیرون و سفیدی توی خونه است. روزهایی که امیدوارم بگذره و امیدوارم سالم ازش بیرون بیایم.

این ولی پسر است وقتی برای اولین بار رفت خرید واقعی. خوشحال بود و بلند بلند می خندید. ولی خوب وقتی دوربین رو می بینه باید حتما یک ژست خیلی جدی بگیره واسه دوربین ننه جانش.


۱۳۹۸ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

اینجا به روز خواهد شد

مدت زیادی است اینجا ننوشتم. انگار اینجا هم که واسه من مثل خونه دوم بوده همیشه، شامل بایگانی شدن کل بلاگستان شده. لیام ولی انگیزه جدیدم است واسه نوشتن. واسه اینکه این روزها و این لحظه ها رو یادم نره. 

امروز بعد از حدود یازده ماه از بودن خودش و حدود 20 ماه از وقتی که فهمیدم که قراره مادر بشم، این رو توییت کردم. 



"ایمیل زدم برای خانم مدیر یکی از مهدهایی که می خوام برم ببینم. نوشتم من پرستو هستم، مادر لیام یوسفی. خیلی خیلی لحظه عجیب و جمله عجیبی بود. کلا یادم رفت به خانمه چی می خواستم بگم. هنوز گاهی غافلگیر می شم از اینکه من مادر یک موجود درسته دیگه ام. یکی که تا هستیم به هم وصلیم."

خلاصه همه چیز رو میگه. اینکه من هنوز در بهت و تعجبم. اینکه یک نفر هست که آشناترین آدم دنیاست. انگار که من سال های سال است که می شناسمش. لیام جانم.