۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

داستان زندگی

به زندگی فکر می کردم و اینکه همه بالا و پایین ها، خنده ها و گریه ها، شادی ها و دردهایی که می کشیم همه شون می شن یک جمله تو داستان زندگی مون. یک جمله که داستانمون رو از شکل ساده اولیه "به دنیا اومدم، زیستم، مردم" در می آره. بعد جالب بود که دیدم من از تیکه هایی از داستان زندگی خودم بیشترین رضایت رو دارم که بیشترین درد رو توش کشیدم. انگار اون دردها رو تحمل کردی برای اینکه می ارزیده که اون یک جمله به داستان زندگی ات عوض شه. شاید هم برعکسه. شاید چون درد زیادی کشیدی این حس خوبت به اون جمله اضافه شده فقط برای این است که یک معنی بدی به سختی هایی که کشیدی. خلاصه اش اینکه دیگه به یک شهود جدید رسیدم. به اینکه اولویتم تو زندگی عوض شده و دیگه بزرگ شدن یا مهم شدن یا کمک کردن نیست. از زندگی فقط زندگی کردن رو می خوام. اینکه شهرهایی که توشون هستم، دنیا رو، زندگی رو، آدم ها رو، زندگی کنم. این رو از یک دوست یاد گرفتم و خوشحالم ازش. اینکه باید زندگی کرد. شاد بود و جشن گرفت و گریست. چون داستان زندگی ماست. 

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

ترک عادت موجب مرض است

هر چه بیشتر از زمانی که خارج از ایران زندگی می کنم می گذره، بیشتر می فهمم آموزه های دینی و حجاب چقدر در وجودم نهادینه است. اول از همه  خواب های کابوس مانندی که احتمالا همه مون می بینیم که توش بدون لباس مناسب، یا حتی لخت، وسط خیابون هستیم، برای من تبدیل شدن به خواب هایی که توشون رفتم مدرسه یا سرکار و وقتی رسیدم اونجا فهمیدم یادم رفته مانتو و روسری ام رو بپوشم. یا رفتم فرودگاه امام و وقتی رسیدم اونجا یادم اومده که مانتو و روسری می خوام. البته می دونم که این کابوس های ما واسه بعضی ها که با شلوارک رفتن فرودگاه امام، خاطره است (سلام بابا بخشی). 

کشف جدیدم این است که این مبارزه درونی همواره با حجاب اجباری، توی زمستون ها به اوج خودش می رسه. بسیار رخ می ده در طول روز که وقتی خانم ها رو با کاپشن بلند می بینم، ناخودآگاه انتظار دارم یک کله با روسری ببینم و واقعا اگه طرف کلاه نداشته باشه، یک لحظه جا می خورم. نکته جالبش این است که نسبت به کسایی که کاپشن بلند ولی با رنگ های روشن می پوشن این حسم کمتره. ولی ته مغزم کاپشن یا کت بلند مشکی حتما به روسری وصله. 

حالا امروز یاد این افتادم چون مثل حسنی که به مکتب نمی رفت، روز یکشنبه ای اومدم دانشگاه و تو خلوتی ساختمون توی یکی  از اتاق های سمینار نشستم به کار کردن (در واقع وب لاگ نوشتن، ولی شما به روم نیار). هر چند دقیقه یک بار یک دسته دانشجو که دنبال یک اتاقی برای کار می گردن می آن و در این اتاق رو باز می کنن. طی دو ساعت گذشته که اینجا بودم به ازای ورود هر یک نفر به اتاق دستم رفته که شال گردن دور گردنم رو بکشم روی سرم. این من رو یاد عادت پنج سال کار کردن تو جایی انداخت که طبق قوانین شرکت می شد توش روسری نداشت. ولی رئیس تازه مومن شده کنترلگر رسما هربار که روسری ام می افتاد به تلفن داخلی ام زنگ می زد و می گفت که نمی خواد موهای من رو ببینه. ظاهرا عادت پنج ساله، "روسری ات رو بکش رو سرت وقتی رئیس می آد" بدجوری توم نهادینه شده. اینقدر که احتمالا یکی از همین دانشجوهای شاد و خندان  این دانشگاه امشب برای دوستاش یک داستان از زنی که تیک عصبی داشت و هی شال گردنش رو سرش می کرد و در می آورد تعریف خواهد کرد. 

۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

سوال

به عنوان شغل امروز، نشستم به صدای بعضی ازجلسه هایی که با استادم دارم گوش می کنم و تا یک کم بیایم تو باغ یک کاری که خیلی وقته دست بهش نزدم. دلم برای جلسه داشتن باهاش تنگ شد. بعد همین من چهار سال برای دونه دونه اون جلسه ها غر زدم. نمی فهمم چرا وقتی یک چیزی دوره، اینقدر عزیز می شه. چی می شه که آدم فقط نکات و حس های مثبتش یادش می مونه؟

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

تریبون

هر کسی باید یک تریبون، شما بگو منبر، داشته باشه که بتونه هر وقت خواست ازش بره بالا و درمورد چیزهایی که ازشون متنفره نطق کنه. بنده هم همین الان رفتم بالای منبر خودم و اعلام می کنم از پرکردن هر نوع فرم درخواست ویزا، کوتاه مدت یا بلند مدت، توریستی یا کاری، اینوری یا اونوری متنفرم. همین و بس. 

امضا: یک همه تعطیلات خود را صرف پر کردن فرم های ویزای نیوزیلند کرده عصبانی