۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

داستان زندگی

به زندگی فکر می کردم و اینکه همه بالا و پایین ها، خنده ها و گریه ها، شادی ها و دردهایی که می کشیم همه شون می شن یک جمله تو داستان زندگی مون. یک جمله که داستانمون رو از شکل ساده اولیه "به دنیا اومدم، زیستم، مردم" در می آره. بعد جالب بود که دیدم من از تیکه هایی از داستان زندگی خودم بیشترین رضایت رو دارم که بیشترین درد رو توش کشیدم. انگار اون دردها رو تحمل کردی برای اینکه می ارزیده که اون یک جمله به داستان زندگی ات عوض شه. شاید هم برعکسه. شاید چون درد زیادی کشیدی این حس خوبت به اون جمله اضافه شده فقط برای این است که یک معنی بدی به سختی هایی که کشیدی. خلاصه اش اینکه دیگه به یک شهود جدید رسیدم. به اینکه اولویتم تو زندگی عوض شده و دیگه بزرگ شدن یا مهم شدن یا کمک کردن نیست. از زندگی فقط زندگی کردن رو می خوام. اینکه شهرهایی که توشون هستم، دنیا رو، زندگی رو، آدم ها رو، زندگی کنم. این رو از یک دوست یاد گرفتم و خوشحالم ازش. اینکه باید زندگی کرد. شاد بود و جشن گرفت و گریست. چون داستان زندگی ماست. 

هیچ نظری موجود نیست: