۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

چایی داغه، دایی چاقه


یکی دو روز پیش راجع به فقدان حرف زدیم و اینکه دور هم بودن و مراسمی که بعد از از دست دادن عزیزی به طور معمول برگزار می شه، یک جور تور حمایتی (سلام آزاده) است. اینکه آدم ها فرصت می کنن در کنار هم و با هم فقدان عزیز از دست رفته پردازش کنن و راحت تر و زودتر مسیر پذیرش رو طی کنن. 

شاید از دور بودنه، شاید هم از راحت نبودن من با مقوله مرگ، ولی من هنوز از دست دادن دایی عزیزم رو باور نکردم و باهاش کنار نیومدم. هنوز کار کردن با مداد اتود اشکم رو در می آره چون تو بچگی ام اون قهرمان همه چیز بلدی بود که حتی بلد بود مداد اتودهای خراب ما رو درست کنه. اگه اتفاقی نگاهم به پیچ عینکم بیفته که از اون یاد گرفته بودم روش برق ناخن بزنم که دیگه باز نشه، همه اون فقدان به شدت روز اولش می آد بالا. دیدن خوابش، تم تکراری خواب هام شده. تو همه اون خواب ها هم با اینکه باهاش حرف می زنم اما می دونم که دیگه نیست. می دونم که باید گریه کنم ولی همه اش سعی می کنم گریه نکنم که اون خودش نفهمه که دیگه مرده. که آرامشش به هم نخوره. 


ولی واقعا آیا ما هیچ وقت با حس فقدانمون کنار می آیم؟ یا یاد می گیریم باهاشون زندگی کنیم؟

برای من فکر می کنم دومی اتفاق می افته. سعی می کنم به خودم بگم که دایی عزیز تپل من تا من هستم و اتود و عینک دارم هر روز توی دل و فکر من هست. خودم رو به زور برمی گردونم سرکار و شروع می کنم به مشق نوشتن. 




۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه

دلخوشی های کارمندی

کار فکری دارم می کنم و موسیقی می تونه من رو از محیط اطراف جدا کنه و تمرکز بهم بده که بتونم سریع تر کار رو انجام بدم. آهنگ هر چقدر شش و هشتی تر باشه، قدرتش در کمک به تمرکز من بیشتره. حالا امروز سرکار گوشی بدون سیم گذاشتم گوشم.فایلم رو می فرستم پرینت یا راه می  افتم برم تو دفتر بغلی چیزی بیارم، شهرام شب پره عزیز توی گوشم و همراهم می آد. با هم دو تایی می ریم تا پرینتر و برمی گردیم با چند نفر از همکارها هم توی راه به انگلیسی خوش و بش می کنیم. این شنیدم همزمان ترانه فارسی و حرف زدن به انگلیسی از جدیدترین قابلیت هام است که باهاش خیلی خوشحالم. می خوام تست کنم ببینم برد شهرام شب پره ام تا کجاست. اگه ساختمون روبرویی هم برای کار برم می تونم با خودم ببرمش یا نه. 

۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

از رویای نیمه شب تابستان و باقی قضایا

1- نفس های آخر تابستونه. البته خیلی نفس های قوی و حسابی ای است. هر روز روی موبایل هشدار گرمای هوا می گیریم. البته حالا اینقدر هم که جیغ جیغ می کنن و می کنیم نیست. دما معمولا کمی زیر سی درجه است و با توجه به رطوبت احساسش کمی بیشتر از سی درجه است.  این موج گرما دقیقا وقتی اومد که مردم به مقام تسلیم و رضا درمقابل رسیدن پاییز نایل شده بودن. دقیقا وقتی که کم کم ژاکت ها رو از پستو می کشیدیم بیرون و کابوس روزهای یخبندون منفی فلان قدر تو کله مون شکلک های ترسناک درمی آورد، این موج گرما یک بار دیگه اومد و یادمون رفت که قراره به چه سمتی بریم. مثل اون شکلاتی که تو سه چهار سالگی قبل از آمپول زدن بهمون می دادن. 
2- القصه، ما این روزهای گرم تابستون که همه با شلوارک و پیرهن های تابستونی شون در حال آفتاب گرفتن هستن سرکاریم. محیط کاری جذابی دارم. فعلا که کمی بیشتر از یک ماه از بودن توش گذشته، خوشحالم ازش. آدم های مهربون و جذابی دور و برم هستن. البته من با بیشترشون مناسبات کاری ندارم. تیم من تو شش نفر خلاصه می شه. چهار تا خانم و دو تا مرد. تعداد مدیران زن شرکت به طور قابل ملاحظه ای زیاده. برای من که هیچ وقت عادت نداشتم تو محیط کاری این نسبت مدیر زن ببینم، تفاوت خیلی بارز است. 
3- آدم ها به طرز قابل ملاحظه ای مهربون و حمایتگر هستن. ظاهرا اینکه شرکت تو حوزه عمومی است تو این قضیه موثر است. چون مدیر پروژه مون که اون هم هم زمان با من استخدام شده و از بخش خصوصی اومده، روزی چند بار به این موضوع اشاره می کنه. 
4- از تفاوت های خیلی پررنگ برام، تفاوت محیط با محیط دانشگاه است. اینکه تو محیط آدم ها عادت دارن که دستاوردهای اعضای تیم رو مشخص کنن، بگن که چه جوری نتیجه کار تو کمکشون کرده توی کار خودشون. کاری رو می کنی که توی شرح وظیفه ات است و به خاطرش حقوق می گیری. راه به راه ازت تشکر می کنن. بابا خوب مگه من رو برای همین کار استخدام نکردید؟ این چیزی است که اصلا تو دانشگاه وجود نداره. حداقل برای من تو شش سال گذشته وجود نداشته. اونجا کار می کنی و نتایجت رو تو هر مرحله ای می فرستی، روش نظرهای ضد و نقیض می گیری. تو دانشگاه همیشه احساس کامل نبودن، کافی نبودن، به اندازه کافی ندونستن، و به اندازه کافی کار نکردن همراه منه. این احساس هم مستقل از میزانی است که خودم کار می کنی. اینجا حس کافی بودن و درست بودن و achievement می کنی. 
3- حالا نیومدم اینجا که اینها رو بگم. اومدم بگم بزرگترین مشکلم این یک ماه و اندی اسمم بوده. آخه دیگه آسون تر از پرستو مگه داریم؟ روزهای اول وسطش خسته یا گم می شدن. این شد که مثل دانشجوهای آکلند، پرستو کوتاه شد. حالا شما سعی کن "پرس" رو به هشت نوع مختلف اشتباه بخونی. نمی تونی که. ولی همکارای من موفق شدن. هشت تا ترکیب مختلف از اسم من موجود است که دارم یاد می گیرم به همه شون جواب بدم. امروز در شروع هفته ششم، یکی تو دفتر داشت "سمی" نامی رو با فتح س صدا می کرد. خوب من دیدم اولش P نداره، کله ام رو نیاوردم بالا. اومد دم میز من. معلوم شد تصمیم گرفته سمیعی آسونتر از اسمم است. اونم به سمی تقلیل داده. خلاصه تا حالا نه تا اسم دارم. خدا رو شاکرم که اسمم آسون بوده تازه. 
4- کار کردن بهترین راه برای قاطی شدن با جامعه و دیدن آدم های مختلف و زندگی های مختلف است. تو این مدت چندین آدم خیلی خیلی جالب دیدم. یک "مدیر پروژه های فنی" که مدیر پروژه خارق العاده ای است بدون اینکه ایده ای داشته باشه که سیستمی که داره مدیریتش می کنه چه جوری کار می کنه. اینکه چه جوری از همه مکالمات و مستندات فنی، لیست کارها و پیگیری ها رو به صورت انتزاعی استخراج می کنه و کارها رو پیش می بره برام فوق العاده جذابه. یک مدیر ارشد خانم هم داریم که کارش رو با خدمات تلفنی به مشتری ها، customer service، شروع کرده. از پایین ترین سطح یک سازمان و راهش رو ساخته به بالا. یک مدیر فناوری اطلاعات هم تو یکی از ساختمون ها داریم که ده سال تو همین شهر کوچیک ما راننده اتوبوس بوده و همزمان پاره وقت می رفته دانشگاه و ترمی یکی دو تا درس برمی داشته. می گفت بیشترین چیزی که دلش تنگ می شه از اون روزها گشتن توی شهر و دیدن زیبایی ها و آدم هاست. این روزها وقت نهار می ره با ماشین دور می زنه تو شهر و ساندویچش رو می خوره. 
5- ته ته اش ولی در این روزهای کاری، قیافه خرس و پست های وب لاگش از دوران کارمندی اش یکسره جلوی چشمم است. ندیده ترین آدمی است که این روزها بیش از همه بهش فکر می کنم. به اون و به غزاله. 
6- کاری دارم می کنم که سیزده چهارده سال پیش برای اولین بار غزاله برام تعریف کرد که همچین نقشی در بعضی از تیم های آی تی وجود داره. هر روز فکرش رو، تصویرش رو، اون تیکه از خودم رو که دوستش بود برمی دارم و می برم سر کار. یادش می شینه کنارم و به همون دو سه تا جمله ای که بهم گفته بود راجع به این کار فکر می کنم. خارق العاده است که اون موقع این دید رو به کار داشت. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. این خیلی مسخره و غیر قابل فهمه که من هستم، می رم سرکاری که اون راجع بهش حرف می زده، که ناخن هام رو لاک می زنم به روشی که اون یادم داده بود و اون نیست. که وقتی موبایلم رو خاموش می کنم یاد اون می افتم که شب ها دوست داشت تلفن ها خاموش باشن. بعد اون نیست که زیبایی و زشتی و شادی و غم  زندگی رو بیشتر از اینها ببینه. که عاشقی ها، شادی ها، گریه ها کنه. دنیا رو نمی فهمم. دلم براش تنگه. انگار که دیگه وقتشه بعد این سال ها که ندیدمش، ببینمش. که انگار اصلا این سال های نبودنش نبودن. 


۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

بالای ابرها

  • یک وقتی یک مکالمه هایی یک چیزی هستن که شاید سال ها آرزوشون کردی. سال ها بهشون امید داشتی. سال ها حسشون می کردی ولی نمی دونستی چه جوری کلمه شون کنی. مطمئن هم نبودی اگه کلمه شون کنی اونور خط گوش شنوا براشون هست یا نه. 
  • یک دوستی دارم که به جد معتقده که تو فقط کافیه دوست بداری و عشق بورزی و این رو نشون بدی به آدم خاصت. اون عشق خودش راه خودش رو پیدا می کنه. توی وجود تو و بیرون از تو. از دوستی ها حرف می زنم ها. دوستی ساده ما. هرچند که فکر می کنم به خیلی رابطه های دیگه می شه تعمیمش داد.
  • دو شب پیش، تلفن ساعت دوازده شبی گرفتم و چیزهایی شنیدم که سالها منتظرشون بودم. نه که منتظرشون. سالها اون تو بودن، توی کله و دل من.  شنیدنشون از دوست، یک بار دیگه من و برد بالای ابرا. همون جایی که این دوستی هفده سال پیش ازش شروع شده بود. دو روزه که هر وقت در طول روز یاد اون مکالمه می افتم، اشک تو چشمام جمع می شه. از اینکه کلمه شدن این حس ها، از اینکه نه تنها گوش شنوا، که یکی عین خودم اونور این طناب بود. از اینکه عشق کار خودش رو می کنه.
  • یک نفس عمیق می کشم و این حس رو فوت می کنم روی بقیه زندگی ام. مادربزرگم معتقد بود که فوت کردن دعاش رو می بره می رسونه به اون چیزهایی که باید. شاید هم انتقال قدرت فوت ژنتیک بود و فوت من هم کار کرد.
  • من چه سبزم امروز. ممنونم دوست بالاابری

۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

از روزمرگی های یک کارمند مهاجر

از سخت ترین قسمت های روز، وقتی جای جدیدی سرکار می ری، وقت های نهار است. یکهو یک ساعت وقت اضافه رو دستته که نمی دونی باهاش چه کار کنی. دو هفته اول کار دوست عزیزی مسافر اینجا بود. می رفت گشت هاش رو می زد، نهار با هم می رفتم رستوران های اطراف محل کار من، یک ساعت معاشرت سیر می کردیم. بعد که رفت من موندم و این یک ساعت های وسط روز که روی دستم می مونن. معمولا از ساعت ده و یازده شروع می کنم دنبال پایه نهار گشتن، رفقای نزدیک و همکار و دور و بر. کسی که پیدا نشه مجبور می شم گیر بدم به روزبه که بیاد طرف من و نهارش رو با من بخوره. یک روزهایی ولی حتی اون هم کار داره و من می مونم و ساندویچ پیچیده شده تو فویل کارمندانه خودم. می رم مثل کارمندهای توی فیلم ها روی یک نیمکت رو به آب می شینم. غذام رو می خورم. با خودم مشاجره می کنم که آیا خرده های نونم رو بریزم برای پرنده های دور و برم یا شهروند خوبی باشم و به حرف شهرداری گوش کنم. بعد برمی گردم سرکار، پشت میزهای قهوه ای. 

بعد از اون دو هفته اول ولی دو روز بوده که نهار خیلی بهم چسبیده. یک روز که مثل پدربزرگ ها مون تو شهرهای کوچیک و بی ترافیک قدیم، با روزبه کله کردیم و برگشتیم خونه. با احتساب دو تا یک ربع توی راه، نیم ساعت خونه بودیم، نهار خوردیم، یک قسمت سریال طنز بیست دقیقه ای درازکش دیدیم و بعد برگشتیم سرکار. 

روز دوم هم امروز بود که با ساندویچ کارمندی ام اومدم تو کافه پایین شرکت نشستم. کله ام رو کردم تو موبایلم و با کلی هیجان با دوستان پخش و پلا در اقصی نقاط جهانم حرف زدم. قیافه ام شبیه کارمندها بود که با ساندویچشون ور می رن و کله شون توی موبایل است. اما دلم انگار رو یک مبل لم داده بود، با دوستاش معاشرت می کرد. یک ساعت نهار که تموم شد، انگار از یک گردهمایی حسابی یک ساعته اومده بودم، شارژ و شاداب برگشتم سرکار.

۱۳۹۶ شهریور ۹, پنجشنبه

حال و هوای این روزها

هر دوره ای از زندگی مشخصات خودش رو داره. حال و هوای آدم هم براساس اینکه تو روز چه کارهایی می کنه عوض می شه. شده حکایت فرسودگی این روزهای من.
بعد از شش هفت سال، دوباره برگشتم به سیستم کارمندی. به سیستم صبح یک ساعتی بیای، شب یک ساعتی برگردی. اومدی بیرون مغزت رو پاک کنی تا فردا صبح که برمی گردی. دیگه به هیچی فکر نکنی. براساس تصور خودم از خودم و تجربه یک دهه و نیم کار کردن قبلی، فکر می کردم سخت ترین بخش این کار جدید بیدار شدن صبح ها باشه و خوشحال ترین وقت عصرها وقت پایین کشیدن کرکره. ولی برخلاف این تصور، صبح ها با تقریب خیلی خیلی خوبی خوب و راحت بوده. شاید هم چون ساعت ورود منعطف هست، به من والد گریز احساس زور شنیدن نمی ده و واسه همین نسبتا به موقع می رسم سر کار. ولی امان از عصرها. ساعت کاری که تموم می شه، فقط نیم ساعت خوشحالم که وقتم مال خودمه. ولی فعلا، و احتمالا تا حدود ده ماه آینده من همچنان کار دانشگاه رو خواهم داشت. و امان از اون تیکه ای از کار توی دانشگاه که زمان خاموش کردن مغز نداره. نمی شه گفت امروز تعطیلش می کنم. یا می رم فردا صبح برمی گردم ادامه می دم کارم رو.
خلاصه که حس و حال این روزهای من، علاوه بر هیجان کار جدید و محیط جدید و آدم های جدید و چالش های جدید، گره زدن دو تا زندگی متفاوت به هم است. گیر کردن بین دو تا چرخ دنده که هر کدوم برای خودشون خیلی راحت و نرم می چرخن. موندن در میانه جفتشون وقتی هر کدومشون یک طرفی می رن حس فرسودگی به آدم می ده. زندگی دانشگاه و کار دو تا زندگی متفاوت ان که هر کدومشون به تنهایی به روش خودشون انرژی آدم رو مصرف می کنن. دوتاشون با هم واقعا خرد و خسته کننده است.
فعلا فقط به خودم می گم فقط چند ماه است. سعی ام رو می کنم و امیدوارم که هیچ کدوم از این توپ ها از دستم نیفته. ولی تمام مدت ته مغزم دارم برنامه ریزی می کنم که اگه یک توپی خواست بیفته کدوم باشه ضررش و حسرت بعدش کمتره.

این بود خلاصه زندگی یک ذهن فرسوده 

۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه

نقض غرض

1- یک سری آدمیم پیچیده شده تو "نقض غرض". همه چیزمون به همه چیزمون می آد. همه هم اشتباهی. می خوایم با بچه ها بازی و حال کنیم، تبدیل می شه به جلسه آموزشی. می خوایم با نوجوون تر ها دوست بشیم، یکهو می شیم بزرگ و با تجربه و می ریم بالای منبر. می خوایم با یک دوست همدلی کنیم چوب قضاوتمون رو در می آریم. اندازه می زنیم و می زنیم تو کله اش. می خوایم خودشناسی کنیم که به آرامش برسیم. تهش کمی و کاستی و عقب موندگی هامون رو لیست می کنیم. دارو می سازیم واسه اضطراب و افسردگی، عوارض جانبی اش اضطراب و افسردگی است. لباس می سازیم برای آدم های با سایز بالا، همون الگوی سایز 2 رو بزرگ می کنیم می اندازیم رو پارچه. می خوایم صلح و دموکراسی صادر کنیم یک جا، اسلحه بهشون می فروشیم، فردا بمب می ریزیم سرشون.
2- رفتم سراغ کتاب  درمورد عدم تمرکز، سیصد صفحه. گفتم کتاب زیادی طولانیه. کلی پادکست جستم، راجع به بیش فعالی دو ساعت و نیم حرف می زنه توش سه تا جمله هم مطلب نداره. بابا ننه ات خوب، بابات خوب. خوب آدم بیش فعال مشکلش اصلا همینه که نمی تونه طولانی تمرکز کنه واسه دو تا جمله، دو ساعت و نیم بی حرکت بشینه تو رو دنبال کنه. 
3- قبلا گفته بود آدم های شکارچی روزی هشت ساعت کار می کردن، هشت ساعت حال و تفریح و نقاشی تو غار، هشت ساعت خواب. این همه پیشرفت کردیم، هنوز هشت ساعت کار می کنیم. با این تفاوت که اون هشت ساعت هم کار بود، هم غذا، هم ورزش. تازه بعد از هشت ساعت کار، دو ساعت باید تو ترافیک بمونم. چهار ساعت غذا بخریم و بسازیم و بخوریم  و بسوزونیم. یعنی هر چی پیشرفت کرده بشر به ضررش تموم شده. حالا اومده می گه، براساس یک سری شواهد، ظاهرا انسان شکارچی چهار ساعت فقط کار می کرده برای شکار و خوردن و جمع کردن. گفتم دیگه تحمل ندارم. شرح بد بختی ها رو نده. 
4- به یک عزیزی گفتم ایشالله خدا پول بده بهمون. پول خوبه. گفت آره ولی کمش خیلی بده. راست می گفت واقعا. تف تو کمبود پول و دور بودن راه و حسرکت های تو دلمون مونده. 
5- مامانم رو دل داری دارم که دلش برای برادر عزیزش که رفته تنگ شده. که یک عمر نزدیک هم و با هم زندگی کردن خوب.  حالا از اون روز هی خودم هر روز به داداشم فکر می کنم و اینکه چقدر دلم تنگه و  چقدر دوری خر است و چقدر اصلا خودم که دورم خرم.   
5- ته همه اش اینکه خودم خرم. یعنی اصلا ما نسل بشر خریم. دسته جمعی خریم. هی یک کارهایی می کنیم دنیا رو برای خودمون سخت تر می کنیم. 
6- کتاب یا پادکست درمورد عدم تمرکز بلدید که حوصله آدم رو سر نبره؟


۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

هرمایونی یا نویل؟

احساسم سر کلاس ها و سمینارها بین هرمایونی و نویل لانگ باتن نوسان می کنه. نمی فهمم بالاخره با سوادم یا بی سواد و بی دست و پا. تازه دارم می فهمم، مشکل مشکل من نیست. تلاش برای یاد گرفتن یا دانستن دقیقا مثل وقتی است که شروع می کنی لیست کارهای روزانه ات رو نوشتن. به ازای هر یک کاری که انجام می دی و خط می زنی، شش تا دیگه به ته لیست اضافه می شه. هر چی پیش می ری، عقب تری از خودت. یاد گرفتن هم دیگه همینجوری شده. هر یک ساعتی که می خونی یا می شنوی یا سعی می کنی چیزی یاد بگیری، هشت- ده تا مورد به لیست ندانسته هات اضافه می شه. هرمایونی می ری تو کلاس، نویل می آی بیرون. سخت ترین بخش اش اینه که صبح چه جوری خودت رو دوباره بکشی از رختخواب بیرون، وقتی انگیزه ای برات نمی مونه. 

۱۳۹۶ فروردین ۱۷, پنجشنبه

داستان دو شهر

هیچ وقت در این سی و شش سال زندگی، اینقدر از دنیا و آدم ها جدا نبودم که در این سه ماه در این شهر. که در این سه ماه، که در این شهر. بعد هنوز این شهر رو دوست دارم. 
دیروز وقتی سری درخت های جوونه زده رو دیدم، حسرت خوردم که نمی مونم و بهار و سبز شدنشون رو ببینم. سبز شدن شهر رو ببینم. عجیب ترین قسمتش همینه. اینکه این شهر رو دوست دارم با اینکه تنهاترین روزهای زندگی ام رو توش گذروندم. هفته هایی که غیر از حرف زدن سر کلاس و سفارش قهوه و چایی دادن به خانم کافه چی حضوری با هیچ آدم دیگه ای حرف نزده ام. 
سه روز دیگه این سفر تموم می شه. قراره وسایلم رو جمع کنم و برگردم به شهر خودم. پیش روزبه. تو خونه خودم و تو تخت خودم بخوابم. بدون شمردن روزها. ولی این اتاق تاریک و تخت فنر در رفته هم خونه می مونه. خونه من تنهای ساکت. منی که نمی شناختمش. منی که اصلا نمی دونستم در درون من وجود داره. 

۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

داستان دو شهر، روزهای Brock

1- یک درسی ارایه دادم این ترم، به عنوان استاد موقت، که اسمش "معرفی مدیریت عملیات" است. رسما یک خلاصه از کل درس های مهندسی صنایع در یک ترمه. هر جلسه و هر مبحثش من رو می بره به یک عالمی. به روزهای کوییزهای مدیریت کیفیت کیانفر، به روزهای کوییز کنترل موجودی حجی کوچیکه که وقت تست به اندازه تموم شدن سیگارش بود، به روزهای کلاس های مدیریت پروژه که برای ما برخلاف همیشه قاسمی درس نداد و یک آقایی به اسم آرش یک چیزی بود که درسش داد. خاصیت این درس هم اینه که تمام خواب هام تو راهروهای دانشکده صنایع می گذره. 

2- بعد از یک ترم تو این دانشگاه بودن و حتی یک کلمه هم فارسی حرف نزدن، امروز تو راهرویی که معمولا برای فعالیت های فوق برنامه هست، یک میز هفت سین دیدم با یک عالمه دانشجوهای ایرانی. فارسی حرف زدن تو این ساختمون ها بعد از سه ماه، حال خوبی داشت. قشنگ حس مبارک بودن عید کردم.

3-چیزی که دیر و سخت یاد گرفتم، این است که مهم نیست اهل کجایی، چند سالته، مدرکت چیه. زیر آب زدن، دو رو بودن، سو استفاده کردن از ضعف بقیه آدم ها همچنان از لیست خصوصیات و اخلاق هایی است که باید  از اطرافیانت سراغ داشته باشی. دیروز و امروز از رویای کودکانه "باید به مردم اعتماد کرد"، و "هر کی دست کمک دراز می کنه، حتما مهربونه" دست برداشتم. تو سی و شش سالگی دوباره فهمیدم که رنگ پوست و زبان و سن و تحصیلات آدم ها مهم نیست. همچنان وقتی ضعیف ترین و کوچیک ترین آدم جمع هستی، یک عده نردبونت می کنن که برن رو شونه هات. با لبخند بهت دروغ می گن و تو حرفشون رو باور می کنی. نه تنها باور می کنی، بلکه فکر می کنی چقدر مهربونن که رویه های سازمان و دانشگاه رو برات توضیح می دن. بعد می فهمی همه محدودیت هایی که می گن وجود خارجی نداره. فقط حیف که دیر می فهمی. بعد از همه بارهایی که با لبخند رفتی و نشستی و باهاشون چایی خوردی و با خودت فکر کردی چقدر خوب که تو این شهر تنها نیستی و سرکارت دوست پیدا کردی. این حس خنجر خوردن از پشت و پذیرفتن دو رو و "شه ور کش" بودن آدم ها مثل همیشه سخت بود برام. فقط نمی فهمم چرا هر بار سورپریز می شم از دیدنش. چرا همیشه تا یکی بهم می خنده گاردهام رو می آرم پایین. 

غر زدن بسه. برم سرکار 


۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

داستان دو شهر-2

داستان های من و زندگی تو دو تا شهر مختلف وارد ماه سوم شده. باورم نمی شه هشت هفته، یعنی دو سوم ترم تموم شده باشه و امروز اولین روز هفته نهم باشه. چیزهای خیلی زیادی یادم داده. از جمله اینکه من آدم این نوع زندگی نیستم. و سه ساله دارم تلاش می کنم و زور می زنم که بشم آدم "بهره وری محور". از این آدم های عزیزی که توی تاکسی و قطار و اتوبوس کار می کنن. روزهای بهینه با خروجی های مشخص دارن. همزمان هم به کارشون هم به معاشرتشون هم به روابط خانوادگی شون می رسن. هشت تا کار وپروژه و تحقیق و کلاس رو با هم پیش می برن. تصویر کلیشه ای یک آدم موفق حداقل در زمینه آکادمیک. واقعیت ولی اینه که من این آدم نیستم. من هنوز اگه دنیای کار هم داشته باشم با پیشنهاد یک دوست برای بیرون رفتن، پیشنهاد دین یک فیلم خوب یا حتی توی تخت موندن و سریال دیدن برای کل روز، همه کارهای جدی و مهم زندگی رو رها می کنم و می رم دنبال عشق و حال. ولی از دسته آدم های خوشبختی هم نیستم که با اون چیزی که دارم تو زندگی خوشحال و راضی بشم. یک کار بگیرم و بشینم روی زمین مثل یک کارمند خوب ماست خودم رو بخورم. باید حتما فکر کنم که قدم بعدی چی می شه؟ چی باید باشه؟ چی می تونه باشه؟ اینه که توی من همیشه دو تا آدم دارن من رو به دو طرف مختلف می کشن. اون که می گه بسه و بشین و اونی که می گه یک قدم، فقط یک قدم دیگه برو.
حالا این زمستون درس دادن موقت تو شهر دور هم شد یک تجربه که ببینم تو سی و اندی سالگی تا کجا می تونم کش بیام. این بار تجربه ام رسید به ته مرز توان کش اومدن خود راحت گیرم برای همراهی با خود بلندپرواز. این سه ماه رفت و آمد و قطار و اتوبوس و زندگی تو دو تا شهر مختلف، یک چیزی رو به من شناسوند که تا حالا درمورد خودم نمی دونستم. مرزهایی که به خاطرش درونی نمی ارزه برام که به خودم فشار بیارم.
از این تجربه بیشتر باید بنویسم. مشکل فعلا اینه که خود کار اینقدر سنگین و خسته کننده است که تا توش هستم وقت برای نوشتن نیست. ولی هزار بار خوشحالم از تجربه اش.

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

دایی چاقه، چایی داغه

تلفنی که بی وقت زنگ بخوره، دو تا معنی داره. یا مامان بابا ساعت کانادا رو با نیوزیلند اشتباه گرفتن. یا خبر بدی در راه است. این گفتن خبرها رو خودم تو این سال ها با اصرار و خواهش ازشون موفق شدم به دست بیارم. که به جای اینکه خبرهای بد یا نیمه بد رو ازم قایم کنن، راستش رو بهم بگن و به موقع هم بگن. بگذارن من هم همراه اونها تو غصه هاشون شریک شم. ولی نگفته بودم که هیچ وقت برای گفتن خبر نبودن دایی عزیزم بهم زنگ بزنن. من منظورم خبرهای نیمه بد بود. خبر اینکه کسی رفت جایی اش رو عمل کرد و سه روز بعد سلامت برگشت خانه. کلا قرار من با کائنات از اول همین بود. که من می روم ولی عزیزانم ماکزیمم برای گچ گرفتن دستشون برن بیمارستان. بیشتر از این قرار من با کائنات نبود. 
تلفنی که تو رختخواب زنگ بخوره، وصلت می کنه به روزهای کودکی. به بودن دایی ای که اینقدر پررنگ برای همه مون بود که اصلا تصور نبودنش، جهان رو سست و ناپایدار می کنه. با غم به این بزرگی نمی دونم چه کار می شه کرد. با سوراخی که از نبودنش توی دل همه درست می شه نمی دونم چه جوری می شه کنار اومد. می دونم هزاران نفر این کار رو کردن. به این غم فائق اومدن، ولی دل دختردایی ها و پسردایی های من خیلی جوون بود برای این غم. مگه چند سالمون بود؟ مگه چند سالش بود؟ 
قرار بود پشت تلفن فقط خبر گچ گرفتن دست کسی یا نهایتا عمل بی خطر و ضرر معده و کلیه کسی باشه. قرار نبود تلفن زنگ بخوره و دایی چاق اخمالوی مهربون من نباشه دیگه. 
لعنت به دوری

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

داستان های دو شهر

قراره از امروز تو دو شهر مختلف زندگی و کار کنم. برخلاف همه مبارزه ای که کردم که به اینجا نرسم، یکی بودن محل زندگی و کار دو نفر آدم از جمله محالات است. یا حداقل شانس خیلی خوب می خواد. وسایل اولیه زندگی و عروسم محبوبم، انسی،  و یک دونه از گلدون ها رو برداشتم و راه افتادم تو جاده. حالا من دو تا شهر دارم. هر شهر برای نصف هفته. این از استرس.

توی راه با گلمریم حرف های سخت می زنیم. داستان زندگی سخت آدم های قبل از خودم رو تعریف می کنم. بغضشون می چسبه ته گلوم. دلم برای دایی ام تنگ می شه که مریضه. به این فکر می کنم که چقدر از سختی ها اومدیم و چقدر با همه غرهایی که می زنیم نسل پدر و مادرمون حفاظت و هدایتمون کردن که با سختی زندگی نکنیم. بغض ولی همونجا ته گلومه. این از غصه

خبر مردن هاشمی رو توی جاده شنیدم. همه ابعاد سیاسی و اجتماعی اش به کنار، حس عجیب غیر قابل توضیحی داشتم. شبیه حس نوستالژی مردن یکی از کاراکتر کارتن های کودکی. یکی بشینه مصاحبه کنه مطمینم سهم هاشمی از تلویزیون کوچیک بچگی های ما از کاراکترهای کارتن های یک ساعته ای که نصفش هم صرف اذان و نشون دادن نقاشی می شد بیشتره. تو استارباکس محله ایرانی های تورنتو، از پشت هر میزی صدای فارسی حرف زدن چند نفر درمورد هاشمی می آد. فکر می کنم پنج جلد کتاب خاطراتش رو قبل مهاجرت چه کار کردیم؟ به کی دادیم؟ فروختیم؟ نگه داشتیم؟ به همین راحتی یک تیکه از کتابخونه مون تبدیل به تاریخ شد. اینم از ترس آینده و نوستالژی.


وسط کار کردن تو کافه، وب لاگ می نویسم. اشکای غصه و نوستالژی و استرس و ترس آینده رو  رو پاک می کنم و فکر می کنم به اون همه آدمی که از زندگی های سخت اومدن و ما که خوش شانس تر بودیم. فکر می کنم به اینکه بالاخره یک روزی کاری رو که دلم می خواد می کنم. بعد فکر می کنم اگه نشه چی؟ جوابش اینه که مهم نیست. مهم نیست کسی بخوادش یا نه، مهم اینه که من حاضرم کاری رو که دوست دارم بکنم. حتی اینکه می تونم این کار رو بکنم یا نه مهم نیست. واقعیت من مهمه. نتیجه چی می شه در اختیار من نیست. 

امروز روز سرنوشت سازی برای همه مونه. سرنوشت خوب یا بد؟ نمی دونم.